دنبال کننده ها

۲۷ اسفند ۱۳۹۹

از عید های دور


خاله ام بچه نداشت . برایش بچه نمیشد . مادرم اما پنج تا بچه داشت . سه تا دختر دو پسر . عید که میشد لباس های نوی مان را می پوشیدیم و پای رادیو می نشستیم تا صدای توپ تحویل سال را از رادیو بشنویم . آقای راشد هم با صدای بسیار قشنگی چیزهایی میگفت که ما فقط مقلب القلوبش را دوست میداشتیم .
اگر تحویل سال به شب افتاده بود بیصبرانه منتظر میماندیم تا آفتاب در بیاید و اول صبحی جست و خیز کنان مثل برق و باد بطرف خانه خاله جان برویم و عیدی مان را بگیریم . اگر هم تحویل سال به روز می افتاد همینکه صدای توپ از رادیو پخش میشد من و خواهر کوچکم شادی کنان و دست در دست هم به خانه خاله جان یورش میبردیم .
خانه خاله جان ، آنجا در دامنه کوه کنار بقعه آسید رضی کیا بود . ده دوازده دقیقه ای با خانه مان فاصله داشت .چشمه آب زلالی هم درست از کنار خانه خاله جان میگذشت .راه باریکه ای را باید میگرفتیم میرفتیم خانه خاله جان . وقتی نفس نفس زنان میرسیدیم آنجا ، خاله جان بغل مان میکرد . ده بار می بوسیدمان .می بوییدمان . ما را می نشاند روی مخده مخملی ویک عالمه شیرینی بما میداد . شیرینی هایی که خودش پخته بود . شیرینی هایی که بوی گلاب میدادند . خاله جان خودش هم بوی گلاب میداد . اتاقش هم بوی گلاب میداد .
شوهر خاله جان - مشدی علی - آدم بسیار آرام و بی سر و صدایی بود . می نشست کنارمان و شیرینی خوردن مان را مهربانانه تماشا میکرد .
خاله جان یک مرغانه رنگ کرده بمن و یک مرغانه هم به خواهرم میداد . جیب هایمان را با نخود کشمش پر میکرد . آنوقت نوبت مشدی علی بود که عیدی مان را بدهد .
مشدی علی کیف چرمی کوچکی را از جیب جلیقه اش بیرون میکشید و یک اسکناس نوی ده تومانی بمن و یکی هم به خواهرم میداد . اسکناس ها هم بوی گلاب میدادند .اصلا انگار زمین و آسمان بوی گلاب میداد
خاله ام بچه نداشت . برایش بچه نمیشد . اما ما را مثل بچه های خودش - بچه هایی که آرزویش به دلش مانده بود - دوست میداشت .
من اسم خاله جان را نمیدانستم . هرگز هم ندانستم . فقط خاله جان صدایش میکردیم .
حالا پس از سالها هر وقت عید میشود آن چهره مهربان خاله جان با آن لبخند زیبای دوست داشتنی اش در ذهن و ضمیرم جان میگیرد . خاله جان هنوز هم بوی گلاب میدهد . عطر گلاب را اینجا - در اینسوی دنیا - حس میکنم . مشدی علی را می بینم که به آرامی کیف کوچک چرمی اش را از جیب جلیقه اش بیرون میکشد و یک اسکناس نوی تا نخورده بمن و یکی هم به خواهرم میدهد .
خاله جان دیگر نیست . مادرم هم نیست . مشدی علی هم نیست . پدرم هم نیست . اما نوروز یاد و نام و عطر و لبخند همه شان را برایم هدیه میآورد .
مادر چه مهربان بود . مادر چقدر ساده و پاک و زلال بود . شب های چهارشنبه سوری اگر آسمان ولایت مان پر ستاره بود مادر از خوشحالی سر از پا نمی شناخت . میگفت امسال درختان گردو ی ما پر بار خواهند شد .
اسماعیل بیدر کجایی میگوید :
وقتی که من بچه بودم
خوبی زنی بود که بوی سیگار میداد .
وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود .
وقتی که من بچه بودم
غم بود
اما
کم بود
حالا اینجا - در این سر زمین دور دست - نوه ام بسویم میدود و میگوید :
Happy New Year Grandpa
و بعد درنگی میکند و با لهجه شیرین شکسته بسته ای بمن میگوید :
نوروز موباراک بابا بوزوورگ !!

Comments

اندر مصایب نوروز

اندر مصائب نوروز
دوسه ما قبل از نوروز، پدر و مادر راه می افتادند میرفتند بزازی آقای خیر خواه . می خواستند برای مان رخت و لباس تازه بدوزند .
بیست تا قواره پارچه را زیر و رو می‌کردند و پارچه ای را انتخاب می‌کردند که ما نه از رنگش خوش مان می آمد نه از چهار خانه هایش .اما حرف حرف آنها بود . ما را چه کار به این غلط کاری ها ؟
از آنجا میرفتیم خدمت آقا رضا که سر گذرمان خیاطی داشت .
از فردایش هر روز صبح موقع رفتن به مدرسه یک سلام بالا بلندی تحویل آقا رضا میدادیم و یک عالمه هم پیزر لای پالانش می چپاندیم بلکه به فضل الهی ! کت و شلوارمان را قد و قواره خودمان بدوزد نه قد و قواره رستم دستان!
از همان روزی که پارچه را تحویل آقا رضا میدادیم تا شب عید مدام دلشوره داشتیم . دل توی دل مان نبود نکند آقا رضا بد قولی بکند و شب عیدی بی لباس بمانیم .آیا لباس مان شب عید حاضر میشود یا نه ؟ . صد بار باید میرفتیم و میآمدیم و آقا رضا کت مان را روی بدن مان « پروب » می‌کرد . هی با یک تکه صابون روی پارچه خط میکشید و اینجا و آنجایش را سنجاق می‌کرد .
تا دم دمای تحویل سال دل توی دل مان نبود نکند لباس پلوخوری مان شب عید حاضر نشود !
بعد نوبت خریدن پیراهن بود . پیراهنی برای مان می خریدند که یقه اش سه چهار نمره از گردن مان گشاد تر بود .آخر باید بفکر فردا هم می بودند ! پیراهنی میخریدند که برای عید سال بعد هم بکار آید .
حالا باید میرفتیم مغازه کفاشی آقای کشور دوست کفش می خریدیم . کفش های مان هم یکی دو نمره از پای مان بزرگ‌تر بود . باید یک عالمه پنبه تویش می تپاندیم تا بتوانیم لنگان لنگان قدم برداریم .
یکی دو روز قبل از عید نوبت سرتراشیدن وحمام رفتن مان بود . میرفتیم سلمانی اوسا ممد تا موهای مان را از ته بتراشد. اوسا ممد تا بخواهد سرمان را بتراشد صد جای گل و گردن مان را زخم و زیلی می‌کرد و پنبه کاری اش می‌فرمود ! آنوقت ریسه میشدیم و همراه پدر مان میرفتیم حمام عمومی . من از انعکاس صدای حمام و آن خزینه جوشانش می ترسیدم . پدرم دست من و برادرم را میگرفت و پرت مان می‌کرد توی خزینه . توی خزینه ای که آبش تن و بدن مان را می سوزانید .
حالا نوبت کیسه کشی بود .
آنجا زیر آن طاق کاشیکاری شده مقرنس، آقا جواد دلاک مثل شمر ذی الجوشن ایستاده بود و کیسه بدست منتظر مان بود تا ما را همچون گنجشککی بینوا زیر پنجه های فولادین خود بگیرد و چنان پوستی از ما بکند که تا یکماه نتوانیم گردن مان را تکان بدهیم .
دلشوره های قبل از عید امان را می برید . شب ها خواب و راحت نداشتیم . مدام دلشوره داشتیم نکند لباس شب عید مان تا شب عید حاضر نشود . سلامی که هر روز به آقا رضا میکردیم مدام چرب تر و خاضعانه تر می‌شد . آقا رضا دیگر قبله آمال ما شده بود . بنظرمان قدرت و هیبت آقا رضای خیاط از شاه و صدر اعظم و کدخدا رستم هم بیشتر بود .چه عزت و احترامی به نافش می بستیم خدا میداند .
بعضی ها که دست شان به دهن شان نمی رسید لباس های برادر بزرگ‌تر را میدادند آقا رضا تا این رو و آن رویش بکند و برای برادر کوچکتر یک کت تازه در بیاورد اما اشکال کار اینجا بود که جیب روی سینه بجای اینکه سمت چپ باشد سمت راست می افتاد و موجبات خنده و مزاح همکلاسی ها و شرمندگی طفلک بینوا را فراهم می‌کرد .
دیگر از مصائب نوروز باید از مصائب درد انگیزی بنام مشق شب یاد کنم که تعطیلات سیزده روزه نوروزی مان را به کام مان زهر می‌کرد . باید دویست سیصد صفحه مشق شب می نوشتیم .
بعد از تحویل سال و دید و بازدید های عمه جان و خاله جان و دایی جان و عمو جان ، تصمیم میگرفتیم شب ها بنشینیم ومشق های مان را بنویسیم. باید « علم الاشیا» را از بر میکردیم . باید روز تولد و مرگ کمبوجیه و هوخشتره و بهرام چوبین و جنگ های بی پایان شان با روم و چین و ماچین و فتح قسطنطنیه را حفظ میکردیم ! ده دوازده روز یکی توی سر خودمان میزدیم یکی سر هوخشتره اما نمی توانستیم این قسطنطنیه لاکردار را درست تلفظ کنیم . اما از بازیگوشی های روزانه چنان خسته و مانده شده بودیم همینکه کتاب را باز میکردیم هنوز چهار خط ننوشته بودیم همانجا خواب مان می برد و مشق شب مان میماند برای فردا . و این امروز و فردا ها تا شب سیزده بدر تکرار می‌شد و مدام چنان دلشوره ای به جان مان میریخت که همه خوشی های ایام نوروز از حلق مان بیرون میآمد
با همه اینها . نوروز آن سالها سرشار از شادی و دلخوشی بود
بقول اسماعیل بیدرکجایی :
غم بود . اما کم بود

شب چهارشنبه سوری با نوه ها


شب چهارشنبه سوری را با نوه ها گذراندیم. سه چهار تا شمع روشن کردیم از روی شان پریدیم و داد زدیم : سرخی تو از من . زردی من از تو
May be an image of 1 person, child, sitting and indoor

مشدی حسن

اصلاحات ارضی شده بود .
پدرم که سالها بود دیگر نمیخواست نان دولت بخورد آمده بود در دامنه شیطان کوه لاهیجان باغ و باغستان درست کرده بود . چه باغ و باغستانی هم .
یک خانه دو طبقه ساخته بود که وقتی روی تالارش می ایستادی از کران تا کرانش سبزی و سبزینه میدیدی و دیگر هیچ . چشم اندازمان باغات چای بود و مزارع برنج . نارنجستان بود و درختان بید و صنوبر و سیب و انار و انگور و انجیر و آلبالو.
آمده بودند توی محله مان یک شرکت تعاونی روستایی ساخته بودند . پدرم را هم کرده بودند مدیر عاملش! بی هیچ مزد و مواجبی .
یک دهنه دکان مشدی رضا را هم خالی کرده بودند و میزی و دفتری و دستکی آنجا گذاشته بودندو یک تابلوی گل و گنده هم روی دیوارش چسبانده بودند که : شرکت تعاونی روستایی شیخان بر .
یک روز این خبر همه جا پیچید که به دهقانان وام می‌دهند .
از صبح اول وقت سرو کله دهقانان پیدا شد . آمده بودند وام بگیرند .از شیخانه بر و گوهر سرا و نخجیر کلایه و قصاب محله آمده بودند .
من کارم این بود که برای آنها تقاضانامه بنویسم . از هر کدام شان یک تومان میگرفتم و تقاضانامه می نوشتم .همه یک رنگ و یک شکل:
ریاست محترم شرکت تعاونی روستای شیخانه بر
احتراما ، اینجانب سید حسین دهقان اصل فرزند مرحوم مشدی اسدالله ، ساکن روستای نخجیر کلایه دارای شناسنامه شماره ششصد و هفتاد و هشت صادره از بخش پنج از آن مقام محترم تقاضا دارم دستور فرمایید مبلغ هزار و دویست تومان بابت کشت و داشت و برداشت محصولات کشاورزی به اینجانب پرداخت فرمایند . با احترامات فائقه .
تقاضانامه ها را میدادند و پول شان را میگرفتند و خوش و خندان میزدند به چاک.
قرار بود شهریور و مهر وام های شان را باز پرداخت کنند .
شهریور و مهر و آبان و آذر و دی و بهمن آمد و گذشت و حتی یکنفر پیدا نشد بیاید وامش را باز پرداخت کند . پدرم حیران مانده بود که جواب مقامات را چه بدهد ؟
پول ها را گرفتند و رفتند زیارت ثامن الائمه. خیلی ها مشدی شدند . راه عراق بسته بود و گرنه نیمی از آنها کبلایی هم میشدند .
نفهمیدم بر سر پول ها چه آمد اما من در این گیر و دار پانصد ششصد تومانی کاسب شدم . توی آن سن و سال خیال میکردم به خزانه بانک ملی دستبرد زده ام . تا آنروز آنهمه پول ندیده بودم .
حالا خوب شد ما هم هوس زیارت ثامن الائمه یا قربانش بروم ابا عبدالله الحسین نکردیم و گرنه میشدیم مشدی حسن شیخانی ! یا کبلایی حسن !

۲۵ اسفند ۱۳۹۹

قزبان هر چه بچه خوب سرش بشو

رفته بودیم مهمانی. چند نفری آمده بودند . بالای تاقچه عکس بزرگی از قاتل کبیر علی بن ابیطالب به ما چشم غره میرفت. با همان ذوالفقار خون فشان.
شام خوردیم . من صاحبخانه را نمی شناختم . دکتر محمد عاصمی که مهمانم بود مرا با خود به آنجا کشانده بود . بعد از شام و شب چره ، چند نفری رفتند و سه چهار نفری ماندیم .
آقای صاحبخانه رفت یک پارچه ترمه آورد و قاب عکس علی را پوشاند و آنگاه بساط عرق خوری گسترانید.
کم مانده بود از اینهمه ریا و حقه بازی بالا بیاورم .
یک بار هم یکی از این اسطوره های سابق فیلمفارسی را در سانفرانسیسکو خانه مرتضی دیدم . بیست سال پیش . نشستیم و خواستیم شرابی بنوشیم . فرمودند: من مشروب نمی خورم!
تعجب کردم . مرتضی یواشکی ندا در داد که درویش شده است.!
با مرتضی شراب نوشیدیم و بگمانم به ریش همه اسطوره های مافنگی هم خندیدیم . شاید هم خندیدم . یادم نیست مرتضی هم با من خندید یا نه!
با دیگران خوری می و با ما تلو تلو
قربان هر چه بچه خوب سرش بشو. !
بقول لوییزای ما : کمپرنده؟
May be an image of one or more people and outdoors

رامسر

رامسر
پدرم زمان رضا شاه کارمند اداره راه بود . آنوقت ها به اداره راه «اداره طرق و شوارع » میگفتند .
پدرم خط و ربط بسیار خوبی داشت . از آن آدم های زبان آور و زبان باز بود . خوش قد و قامت و خوش لباس هم بود . شب ها برای مان کتاب می خواند . داستان جنگ های سید جلال الدین اشرف را برای مان میخواند . ما نمیدانستیم سید جلال الدین اشرف کیست اما همپای او در میدان های جنگ می جنگیدیم !
در دوره رضا شاه ، آنهنگام که تونل کندوان و جاده چالوس به رشت را می ساختند پدرم در اداره طرق و شوارع حسابداری می‌کرد . یکی دو سه بار هم رضا شاه را که مدام برای سرکشی به شمال میآمدنداز نزدیک دیده بود . مدام از هیبت و صلابت رضا شاه برای مان خاطره میگفت. رضا شاه را خیلی دوست داشت اما میانه چندانی با محمد رضا شاه نداشت. مصدقی بود و سال های سال از ترس دوستاق بانان همایونی در خوف و رجا زیسته بود .
همیشه با یک نوع شیفتگی از رضا شاه حرف میزد و خاطره تعریف می‌کرد و گهگاه این شعر را با بغضی در گلو میخواند که :
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
پدرم میگفت : نام قدیمی رامسر « سخت سر » بود . رضا شاه آمد و گفت : چنان رام و آبادش میکنم تا رامسر شود .
و از همانجا نام رامسر بجای سخت سر نشست .
May be an image of tree and outdoors

چه دزد با معرفتی

چه دزد با معرفتی !
می‌گوید : کنار خیابان تلفنم را قاپید و زد به چاک .
چند صد متری نالان و گریان دنبالش دویدم اما آقا دزده مثل برق و باد جهید و پرید و رفت .مانده بودم معطل که خدایا این دیگر چه مملکتی است؟
مگر قرار نبود هم این دنیای مان را آباد کنند هم آن دنیای مان را ؟
شب که شد یک پیام فرستادم به همان تلفن دزدیده شده که : آقا ! من یک کارگر ساده ام ، بچه ام با همین تلفن تکالیف مدرسه اش را انجام میداد . چیزی در بساط ندارم که بروم تلفن تازه ای بخرم . آخر چرا همیشه سنگ به در بسته و پای شکسته می خورد ؟ آدمی بینوا تر از ما نمی توانستی پیدا کنی؟ حالا جواب بچه ام را چگونه بدهم ؟ جواب مدرسه اش را چه بدهم ؟
صبح که شد دیدم آقا دزده پیغام داده که یک جایی معین کن بیا تلفن ات را پس بگیر .
جایی را تعیین کردیم رفتم تلفنم را پس گرفتم . به همین راحتی! انگار نه انگار اتفاقی افتاده . به همین سادگی .

۲۲ اسفند ۱۳۹۹

بوسیدنم از آشپزی ام بهتر است

. رفته بودیم هاوایی . راندیم و رفتیم بالای کوهی که از هر گوشه و کنارش گدازه های آتشفشان تنوره میکشید .
رفتیم رستوران کوچکی ناهاری بخوریم . این خانم خوشگل گارسن ما بود . خوشمزه ترین غذای دنیا را داشت. سالاد مخصوصی داشت که در هیچ کجای عالم پیدا نمی شود .
گفتیم و خندیدیم و پرسیدیم می توانیم عکسی از شما بگیریم ؟
گفتند : چرا که نه ؟ بسیار هم خوشحال میشوم .
عکسی گرفتیم و کمی سر بسرش گذاشتیم و خوش و خندان بر گشتیم هتل مان .
روی پیراهنش نوشته بود : بوسیدنم از آشپزی ام بهتر است !
غذایش که حرف نداشت . بوسیدنش را نمیدانم !
این را هم بگویم تازگی ها با رفیقانم رفته بودیم رستوران ایرانی. جناب آقای گارسن چنان اخم و تخمی داشت و چنان عنق منکسره ای بود که ما ناهارمان را با ترس و لرز خوردیم و دم مان را گذاشتیم روی کول مان و زدیم به چاک جاده .
May be an image of 1 person and standing

۲۱ اسفند ۱۳۹۹

ببخشید که عاشق تان شده ام


بسم الله الرحمن الرحیم !
من عاشق شما شده ام
مرا ببخشید که گستاخی کردم و عاشق شما شده ام .
میخواستم بوسیله این کاغذ از شما اجازه بگیرم
اجازه میفرمایید من گاهی خواب تان را ببینم؟
ببخشید دست خودم نیست
آن چشم های محترم تان قلب ما را می لرزاند.
محمدصالح علا