رفته بودیم مهمانی. چند نفری آمده بودند . بالای تاقچه عکس بزرگی از قاتل کبیر علی بن ابیطالب به ما چشم غره میرفت. با همان ذوالفقار خون فشان.
شام خوردیم . من صاحبخانه را نمی شناختم . دکتر محمد عاصمی که مهمانم بود مرا با خود به آنجا کشانده بود . بعد از شام و شب چره ، چند نفری رفتند و سه چهار نفری ماندیم .
آقای صاحبخانه رفت یک پارچه ترمه آورد و قاب عکس علی را پوشاند و آنگاه بساط عرق خوری گسترانید.
کم مانده بود از اینهمه ریا و حقه بازی بالا بیاورم .
یک بار هم یکی از این اسطوره های سابق فیلمفارسی را در سانفرانسیسکو خانه مرتضی دیدم . بیست سال پیش . نشستیم و خواستیم شرابی بنوشیم . فرمودند: من مشروب نمی خورم!
تعجب کردم . مرتضی یواشکی ندا در داد که درویش شده است.!
با مرتضی شراب نوشیدیم و بگمانم به ریش همه اسطوره های مافنگی هم خندیدیم . شاید هم خندیدم . یادم نیست مرتضی هم با من خندید یا نه!
با دیگران خوری می و با ما تلو تلو
قربان هر چه بچه خوب سرش بشو. !
بقول لوییزای ما : کمپرنده؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر