امروز به یاد زادگاهم افتادم. آنجا که « گل بود و سبزه بود و سرود پرنده بود ».
آنجا که باغات چای بود و مزارع برنج بود و آبشار بود و نارنجستان . میدانم که از آن نارنجستان - نارنجستانی که دور تا دور بقعه شیخ زاهد گیلانی بود و در فصل بهار از عطر شکوفه های بهار نارنجش مست میشدیم - نشان و نشانه ای بر جای نمانده است. اما آبشارش چه؟ آیا آبشارش هم همچون زاینده رود و کارون به خاطره ها پیوسته اند ؟
اینجا آرامگاه شیخ زاهد گیلانی است . خانه مان در کمرکش کوه ، در همسایگی این بنای تاریخی بود . من سالها در سایه سار نارنجستانش درس خوانده ام . عاشق شده ام - نه یکبار نه دو بار هزار بار !-
آنچه از ایران بیاد دارم خاطره هایی تلخ و جانفرساست . به تلخی زیتون خام . اما آنچه که از کودکی و نوجوانی ام در ذهن و روح و جانم جولان میدهد همه شیرینی و عطوفت و مهربانی و سبزی و سبزینه است . یاد و خاطره آن درخت سایه گستر لیلکی که در حیاط خانه مان سر به آسمان می سایید هرگز فراموشم نخواهد شد . غرش سهمناک آن آبشاری که از کنار خانه مان می غرید و دنیای کودکی ام را با هراسی کودکانه میآمیخت هنوز هم در ذهن و ضمیرم حضوری جاودانه دارد . رفیقانم را هنوز با همان هیبت و هیئت کودکانه شان به یاد دارم .حسن و حاجی و عبدالله و شهین و طاهره.... حتی آن گدای لنگی را که روزهای پنجشنبه با کیسه چرکینی بر دوش به خانه مان میآمد تا پیاله ای برنج بگیرد و ما نامش را « تیز رو » گذاشته بودیم از یاد نبرده ام .
فصل عاشقی چه زود گذشت. رفیقانم یک به یک به داس اجل گرفتار آمدند. داس ها یاس ها را بیرحمانه درو کردند .
آه ... ای سرزمین سبز . چه ناجوانمردانه سرزمین خون شدی!؟