دیدار آهوان
با نوا جونی رفتیم پیاده روی. یک خیابان پر درخت را گرفتیم رفتیم بالا.
نوا جونی پرسید : بابا بزرگ ! حیوان مورد علاقه ات کدام است؟
گفتم : آهو
هنوز دوسه قدم نرفته بودیم دیدیم سه تا آهوی قشنگ دارند نگاه مان میکنند
نوا جونی که هیجان زده شده بود در آمد که : بابا بزرگ ! حیف که تلفن مان همراه مان نیست و گرنه می توانستیم چند تا عکس خوشگل بگیریم.
آهو ها کنجکاوانه نگاه مان کردند و رمیدند و درون جنگل خزیدند.
نوا جونی گفت: بابا بزرگ! فردا چند دانه سیب با خودمان بیاوریم بدهیم آهو ها . اینطوری با ما رفیق می شوند .
چند قدم بالاتر چهارتا بوقلمون وحشی جلوی مان سبز شدند. نوا جونی دنبال شان دوید و آنها را هم فراری داد ! بعدش از من می پرسد : بابا بزرگ ! چرا برای روز شکر گزاری بوقلمون ها را می کشند و می خورند ؟
میگویم : این یک سنت قدیمی است . من از این سنت خوشم نمیآید. هرگز هم گوشت بوقلمون نمی خورم
میگوید: من هم همینطور . من هم هرگز گوشت بوقلمون نمی خورم.
وقتی از کمرکش پر نشیب خیابان پایین میآمدیم نوا جونی میگوید : بابا بزرگ خیلی خوشحال هستی ها !
می پرسم : چطور ؟
میگوید : آمده ای جایی خانه خریده ای که حیوانات مورد علاقه ات را هر روز میتوانی ببینی!
دیدم راست میگوید این آتشپاره
۱ نظر:
ارسال یک نظر