دنبال کننده ها

۱۳ خرداد ۱۳۹۹

موقعیت اضطراب


موقعیت اضطرار و اضطراب
این شعر , دویست و بیست سال پیش - یعنی بسال 1800 میلادی- بهنگام شیوع بیماری طاعون و قرنطینه همگانی سروده شده و گویی بازتاب روزگار دوزخی ما آدمیان است در عصر یکه تازی کرونا.
من این شعر روایت گونه را که شهادت نامه ای از روزگار هراس و اضطرار و اضطراب در زمان و زمانه ای دیگر است ، از زبان اسپانیولی به فارسی بر گردانده ام.( البته سر دستی و غیر شاعرانه )
*********
مردمان در خانه های شان ماندند
کتاب خواندند . به موسیقی گوش دادند . استراحت کردند . ورزش کردند . هنر آفریدند. بازی کردند .....
روش های تازه ای را برای بودن و ماندن آموختند
بیشتر و عمیق تر گوش دادند
برخی به آرامش روانی پناه بردند
برخی دست به دعا بر داشتند
برخی رقصیدند
برخی در سایه خویشتن خویش غنودند
و مردمان به شیوه های نوین زندگی اندیشیدند
برخی درمان شدند
و در غیاب مردمان بدون احساس و بدون قلب
گویی زمین نیز از زخم های خود شفا یافت
و آدمیان ، آنگاه که خطر را پشت سر نهادند
و با وضعیت نوینی روبرو شدند
برای مردگان خویش گریستند
و تصمیم های تازه ای گرفتند
و دیدگاههای جدیدی عرضه کردند
وشیوه های نوینی برای زیستن آفریدند
و زمین کاملا شفا یافت
همانگونه که انسانها شفا یافته بودند.
KO. Meara- 1800

هذیان


ما برق نداریم
اینترنت نداریم
حوصله هم نداریم
دیروز سرد بود
امروز داغ است
اینجا حوالی خانه مان آتش سوزی است
هواپیماها و هلیکوپتر ها بالای سرمان پرواز میکنند
نمیگذارند چرت بزنیم
اینجا حکومت نظامی هم هست
از هشت شب باید در خانه بمانیم
و گرنه کارمان به محبس میکشد
نمیدانم دزدان و غارتگران خوابند یا بیدار؟
نمیدانم سرجوخه ها تفنگ های شان را آماده کرده اند یا نه؟
نمیدانم عالیجناب کرونا اینجا پس پشت دیوار ها کمین کرده است یا نه؟
خیلی چیز های دیگر را هم نمیدانم
زنم میگوید : زندگی زیباست
همسایه ام میگوید : سگ ها انسان های شریفی هستند
برادرم اما گرگ ها را دوست میداشت
بروم دست هایم را بشویم
برویم دست های مان را بشوییم

اراذل


اینجا نزدیکی های خانه مان مجتمع تجارتی بسیار بزرگی است که صد ها فروشگاه و رستوران و مرکز بازی های کودکان و فروشگاههای زنجیره ای دارد .
مجتمعی است با معماری منحصر بفرد زیبا در دو طبقه.
من گهگاه با نوه هایم آنجا میروم . آنها یکی دو ساعتی بازی میکنند و بعدش میرویم رستوران و ناهار میخوریم .
امشب دیدم از طرف پلیس محله مان پیامی برایم آمده است که از خانه خارج نشوید . منطقه تحت حمله قرار گرفته و ممکن است خطر جانی داشته باشد
حالا در تلویزیون می بینم چه بلایی بر سر این مجتمع زیبا آورده اند . اگر بدانید چقدر اندوهگین شدم .
اراذل و اوباش رفته اند دو تا بولدوزر غول پیکر آورده ، درهای فلزی این مجتمع را از جا کنده و میخواسته اند صدها یخچال و فریزر و تلویزیون و کامپیوتر را از فروشگاه« بست بای” دزدیده و با خود ببرند
حیرتم باری همه این بود که این اوباش این بولدوزرهای غول پیکر را از کجا دزدیده اند ؟

دعوت به شب شعر


در هنگامه فرمانروایی کرونا و در کشاکش شورش های خیابانی در ایالات و ولایات امریکا ، بنظر میرسد برگزاری شب شعر و بر پایی یک گرد هم آیی دوستانه ( هرچند از طریق خانه های شیشه ای ) میتواند مرهمی بر زخم های درونی مان باشد تا لحظاتی و ساعاتی از آوار رنجهای خود بکاهیم
به همین سبب از شما دوستان و رفیقان و عزیزان دعوت میکنم در این شب های شعر و سخن که به همت و پایمردی خانه ایران و تلاش های مستمر دوست نازنینم هانری نهرینی بر گزار میشود شرکت کنید و برای مان شعر و قصه بخوانید و از اندوه مان بکاهید باشد که ابرهای اندوه و اضطراب را از آسمان زندگی مان برانیم و خورشید و ماه و ستاره و روز و روشنایی و مهر را به تماشا بنشینیم

آنور آب


شب خوابیدیم صبح بیدار شدیم دیدیم نیمی از شهر تبریز سوخته است.
با ترس و لرز آمدیم برویم رادیو سر کارمان . دیدیم صدها بانک و فروشگاه و ساختمان های دولتی و دفاتر حزب رستاخیز ویران و خاکستر شده اند . دود سیاهی سراسر شهر را در بر گرفته بود .
رفتیم سر کارمان . همه مات و گیج بودند. هیچکس نمیدانست چه اتفاقی افتاده است.
دو روز بعد از همان رادیو از قول دولتیان اعلام کردند که عده ای خرابکار از آنسوی مرزها آمده بودند .
هیچکس حرف دولتیان را باور نکرد . حتی خود ما که پیام دولتیان را از رادیو پخش میکردیم . خود دولتیان هم میدانستند دروغ میگویند.
چهل و چند سال از آن ماجرای تلخ گذشته است . ماجرایی که به نابودی ایران و ایرانی انجامید . ماجرایی که هزاران قربانی گرفت . ماجرایی که میلیونها ایرانی را به آوارگی و در بدری کشاند . ماجرایی که همچون زلزله ای دهشتبار همه زنجیره های حیات یک ملت را گسست.
حالا پس از چهل و چند سال ، اینجا در امریکا ، یعنی کشور ثروت و آزادی ، مردی بعنوان دادستان کل کشور همان حرفی را تکرار میکند که چهار دهه پیش دولتمردان ایرانی تکرار میکردند :
اینها مشتی چپگرای رادیکال هستند که برای خرابکاری از ایالت های دیگر آمده اند !!
آیا باید چشم براه فاجعه ای بمراتب گسترده تر و هراسناک تر از فاجعه امروز باشیم ؟

I believe in the protest.
Change needs to happen.
but riots are not the solution .
So sad
So painful
Unacceptable
Unbelievable
Sad sad sad sad
******

بیداد


بیداد
سعدی میفرماید
بنیاد ظلم در جهان اندک بود هر کس آمد اندکی بر آن مزید کرد تا بدین غایت رسید
داشتم داستان کاوه و ضحاک را در شاهنامه می خواندم ، به این بیت رسیدم
روزگار پیر را تا یاد بود
پایه این تخت بر بیداد بود
پس معلوم میشود این خاک بلا زده ما همواره هستی اش باخون و بیداد عجین بوده است
این خاک با سخاوت و این فلات سوخته هرگز هیچ چیزی را از ما دریغ نکرده است
پس این رنج جاودانه که ما راست از کجاست؟
و اما پاسخی که میتوان دادهمراه با چشم انداز امیدی است که آرزوی هر انسان ایرانی است
یک روز
خواهند آمد آدمیانی
که نیستند مانند ما سرشته از این خاک مبتلا
و نیستند منت پذیر آن دم قدسی
که ناگزیر
در ما دمیده شد

۱۰ خرداد ۱۳۹۹

هاوایی


هاوایی
به رفیقم زنگ میزنم حالش را بپرسم . چند روزی بود از او بی خبر مانده بودم
میگویم : کجایی رفیق؟ آخر تو چه رفیقی هستی حال و احوالی از ما نمی پرسی؟
می‌گوید : هاوایی هستم ، جایت خالی است حسن جان 
می پرسم : هاوایی ؟ توی این اوضاع احوال؟ مگر میشود توی این روزگار کرونایی سفر هم رفت ؟ با اهل و عیال رفته ای؟ خانمت کجاست؟
می‌گوید : خانمم هم لندن است!
میگویم : لندن ؟ مگر از جان تان سیر شده اید ؟ آخر آدم عاقل این روزها پایش را از خانه اش بیرون میگذارد ؟ شما عجب آدم‌های بی خیالی هستید ها
صدای قهقهه اش به آسمان می‌رود
میگویم : چرا میخندی؟
می‌گوید : اسم آشپزخانه مان را گذاشته ایم هاوایی ! اسم اتاق پذیرایی مان هم شده است لندن! حالا خانمم از لندن دارد با فیس تایم با نوه هایش حرف میزند و قربان صدقه شان می‌رود 

۸ خرداد ۱۳۹۹


پنجشنبه ۲۸ ماه مه- 
فرار از گرما . پناه بردن به دریاچهBerryessa.
سرتاسر ساحل دریاچه ازدحام آدم هاست و بانگ شادمانه کودکان زیباترین آهنگی است که می توان شنید.
جای نوا جونی و آرشی جونی خالی است.
این کلاه را هم نوا جونی سر بابا بزرگ گذاشته است.

خاطرات آقای عظما


آقای عظما این روزها اینجا و آنجا خاطرات خود را منتشر میکنند .
ما هم تصمیم گرفتیم خاطراتی از یک آقای غیر عظما را که بدستور همین آقای عظما در بدر و آواره شده و همسر و فرزندانش را آدمخواران آقای عظما تیرباران کرده اند اینجا بگذاریم بلکه تاریخ نویسان را بکار آید :
----------------
حاج محمد شانه چی رئیس دفتر آیت الله طالقانی بود که آقای خامنه‌­ای قبل از انقلاب بمدت ۱۵ سال -هر سال سه ماه محرم صفر و رمضان - را در خانه ایشان بیتوته میکردند و یک طبقه از منزل آقای شانه چی در اختیار آقای خامنه­‌ای بود .
همین آقای خامنه‌­ای در خاطراتش تعریف میکرد که من هر ساعتی از شبانه روز برمیگشتم خانه ؛ غذای من حاضر و آماده بود .
آقای شانه چی میگوید یک سال آقای خامنه­‌ای به من اول ماه محرم گفت حاج آقا دعا کن امسال خوب کار کنم و یک ماشین بتوانم بخرم. که از قضا آن سال خوب روضه خوانی کرد و توانست یک فولکس واگن خریداری کند .
بعد از انقلاب ؛یک دختر و دو پسر آقای شانه چی را اعدام کردند و خودش هم که لاجوردی دستور داده بود (آقای شانه چی که لقب معتمد التجار را داشت پشت سفته‌­های لاجوردی را در زمان قبل از انقلاب امضاء میکرد) زنده نیاورید، شرم داشت چشمش به چشم شانه چی بیفتد! ولی شانه چی زنده دستگیر ولی فرار کرد و ۱۷ سال در پاریس با لباس زیر فروشی امرار معاش میکرد و جوانان ایرانی جان بدر برده از اعدام‌های خرواری سالهای سیاه و افسانه ای ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ و ۲ را پناه می­داد و وقتی دهه ۷۰ با وساطت آقای خاتمی آمد به ایران تمامی اموالش مصادره شده بود. شانه چی بعد از برگشت به ایران با پولی که از راه فروش لباس زیر در پاریس جمع کرد دو مدرسه در مشهد ساخت. در اواخر عمرش اقوام شانه چی ایشان را در سرای سالمندان گذاشتند (تمامی فرزندانش اعدام شده بودند ) و باز عده­‌ای از دوستانش ایشان را از آنجا بیرو ن آورده و در خانه‌­ای با مراقبت مستمر دوستانشان نگهداری کردند .ولی آقای خامنه ای خانه اش طبقه دوم نداشت که به آقای شانه چی عطا کند