دنبال کننده ها

۷ فروردین ۱۳۹۹

روز نوشت های بابا بزرگ در ایام محبس


کنون که گردش ایام را ثباتی نیست
همان خوش است که در خواب بگذرد ایام !
اکنون که من این سخن مینگارم فی یوم سه شنبه سوم جمادی الاخر سنه الفان و عشرون به فرخ روزگار فرمانروایی کرونا که عطر اسلام مشام خلایق را در اقالیم سبعه معطر گردانیده است ، به سمع مبارک ما رسانده اند که جناب منتظر السلطنه،
زبده النجبا الکاملین .قدوه العلما المحققین.
عمده الفضلا المدققین . جامع الفضایل الجلیله
مستجمع الخصایل الجمیله .
بحر الکمال والاحسان . مولانا مغبون السلطنه پرنس چارلز ولیعهد مادام العمر انگلستان سلمه الله تعالی و ادام ایام عمره نیز به بلای کرونا مبتلا شده و عنقریب است که عطای سلطنت را به لقایش بخشیده و این دنیای فانی را وا نهاده رخت به دنیای باقی کشد
خداوند با رحمت واسعه خویش ایشان را ببخشاید و بیامرزاد!
اللهم اجعل لی فیه نصیبا من رحمتک الواسع

چند خاطره


چند خاطره
فرزانه تاییدی هنرمند پر آوازه تئاتر و سینمای ایران در لندن درگذشت
چند خاطره از این هنرمند را از کتاب « گریز ناگزیر » برای شما نقل میکنم تا بدانید پس از آن انقلاب شکوهمند ! بر اهل هنر چها رفته است
بقول عطا ملک جوینی در کتاب تاریخ جهانگشا :
آزاده دلان گوش به مالش دادند
وز حسرت و غم سینه به نالش دادند
پشت هنر آن روز شکسته است درست
کاین بی هنران تکیه به بالش دادند
------------
خانه ما نزدیک میدان فردوسی بود. یک روز رفته بودم حمام خیابان ویلا. آبگرمکن خانه همیشه خراب بودو صاحبخانه برای درست کردن آن بهانه میآورد و ما را آزار میداد.
از حمام که بر میگشتم مردی جلو آمد و گفت : سلام
جوابش را دادم و گذشتم .به دنبالم آمد .گفت : خانم کمکی بکنید !
دست در جیبم کردم . شصت تومان پول داشتم . برای آن وقت پول کمی نبود . دستم را به طرف او دراز کردم و گفتم همین را دارم .
دیدم می خندد. گفت : یه جایی به من بده !
گفتم : من بتو جا بدم ؟
گفت : بله ...جایی، اتاقی ...همانطور پشت سرم میآمد . یکدفعه دیدم دارد فریاد میکشد : ایها الناس! به دادم برسید. این زن من است .از آبادان فرار کرده! دوتا بچه داریم .بچه ها را ول کرده آمده اینجا هنر پیشه شده!!
فکر کردم دارم یک فیلم ترسناک می بینم
مردم جمع شدند . آنهایی که ما را می شناختند تلفن زدند کمیته ی محل ، بهروز رفته بود شمال، تلفن زدم به یکی از دوستان مان که اسمش حسن بود . او خودش را به آنجا رساند و با آن مرد حرف زد . بعد پیش من آمد و گفت : فرزانه ! آنطوری که این آدم ادعا میکند اگر من تو و بهروز را خوب نمی شناختم فکر میکردم راست میگوید !
---------
شعبه ۴۲ دادستانی گویا شعبه ای بود که به کار اقلیت های مذهبی رسیدگی میکرد
مرا به عنوان بهایی به آنجا فرستاده بودند .
موقع ورود به ساختمان ، زنی که مرا بازرسی بدنی میکرد وقتی حالت پریشان مرا دیدگفت : « اگه میخوای اینجا کارت راه بیفته یا باید سسک! داشته باشی یا پول »
در شعبه ۴۲ به اتاق یک آخوند رفتم . تا نشستم ، کشوی میزش را بیرون کشید و سیگار وینستون بیرون آورد و بمن تعارف کرد . تشکر کردم . یکی از سیگارها را برداشتم وشروع کردم به کشیدن .مدتی فقط بمن نگاه میکرد .من هیچوقت به قیافه و خوشگلی خودم پای بند نبوده ام ، اما بهر حال تیپی داشتم و در میان مردم از محبوبیت بر خوردار بودم . بلوند هم بودم و مردم خوش شان میآمد ....
آخوند پس از آنکه خوب مرا نگاه کرد پرسید :
 هنوز موهات رو داری؟ چرا زیر مقنعه قایم شون کردی؟ می خندید. پرسیدم حاج آقا ! آیا پاسپورت من پیش شماست؟چرا مرا از اداره گذرنامه اینجا فرستاده اند ؟
 خنده زشتی کرد و گفت :
 خانم ! معلومه که پیش ماست ! والله پیش ماست ! خب ، ما دل مون میخواد تو رو ببینیم دیگه !چیکار کنیم ؟.....
----------
با کسی آشنا شده بودیم بنام مجید حسینی که دفتری در خردمند شمالی داشت .
بهروز برای گذران زندگی از کارمند یکی از سفارتخانه ها دستگاههای ویدیو میخریدو به این فرد میفروخت . در مقابل پول یا لباس میگرفت ...یک روز وقتی وارد دفترش شدم دیدم یک آخوند هم پشت میز نشسته .
پرسیدم : آقای حسینی آن بلوزهایی که میگفتید کجاست ؟
گفت: خانم تاییدی ، لطفا بیایید اینجا . دیگر قضیه برایم آشنا بود ، نیش آخونده از دیدن من باز شد و بلافاصله عمامه اش را برداشت و گذاشت روی میز . دوست مان مرا معرفی کرد.:« حاج آقا گلرو . خانم فرزانه تاییدی از هنرپیشه های بسیار هنری ما . فیلم سفر سنگ را بازی کرده اند »
حاج آقا نگاهی به من کرد و برگشت بسمت حسینی و گفت: « تو هر چه هم از این خانم تعریف کنی من قبول نمیکنم ...من موقعی قبول میکنم این خانم هنرپیشه است که تو یک شب شام ایشان را دعوت کنی و ویدیوی فیلم شان را بیاری و قبل از اینکه ما ویدیو را ببینیم خانم یک قری برای ما بدهند»
از کتاب : گریز ناگزیر
جلد اول- صفحه۳۷۷
در گفتگو با ناصر مهاجر

چه کارمان دارند ؟


چه کارمان دارند ؟
یعنی میشود یک شب خوابید
و صبح از رادیو شنید
باد آزاد است
از هر کجا که دلش خواست
- اگر خواست از جامه ی خواب زن -
و عطر آینه بگذرد
چکارمان دارند نمیگذارند بپرسیم چه کارمان دارند ؟
سید علی صالحی

روز نوشت های بابا بزرگ در ایام حصر


ما یک رفیقی داریم که به بیماری قلبی مبتلاست . چند بار هم عمل قلب داشته است
یک روز رفته بود قبرستان تا برای خودش قبر بخرد
به خانمش گفته بود میخواهی یکی هم برای تو کنار قبر خودم بخرم؟
زنش داد و هوار راه انداخته بود که : آقاجان! دست از سرم بردار ! در این دنیا کم از دستت کشیده ام که میخواهی آن دنیا هم کنارت باشم ؟ ول مان کن عامو !
----
یک آقای کشیش محترمی آمده است یک صندلی کنار کلیسایش گذاشته است تا مومنان بیایند به سبک و سیاق معمول اعتراف بکنند
نمیدانم جناب کشیش بابت این اعترافات حق البوقی هم میگیرد یا نه اما میدانم که «بیزنس خدا» در هیچ شرایطی تعطیل بر دار نیست

نوا جونی و مادر بزرگ


این نامه را نواجونی برای معلم اش نوشته و نشان داده است چقدر مادر بزرگش را دوست دارد : نوا جونی کلاس اول دبستان است :
Dear Mrs Stephens
My Grandma’s name is Nasrin
She is from Iran but she lives in Fairfield.
My Grandma is special because she is always there for me when I need her.
What I love most about my Grandma is the kindness she shows me .
She shows me she loves me by making me food, giving me hugs and kisses , and buys me lot of toys
My favorite things to do with my grandma is go to Chuck E. Cheese and chicken fila on weekends
Love
Nava

کرونا نامه



اعرابی قرآن می خواند.رسید به آیه ای که می گوید " روزی شما و آنچه وعده کردیم در آسمان است
گفت: حالا نردبان به آن بلندی برای
آسمان از کجا بیاورم؟
رفیقم می پرسد :امسال چه سالی است؟
می‌گویم: سال موش! خوک رفت و رسن برد
می‌گوید : این را می‌دانم. میخواستم بدانم آقای عظما برای امسال نامی انتخاب نکرده؟
می‌گویم : شکم خالی و گوز فندقی؟ کون لخت و آتشبازی ؟ اما انگار روی آقای عظما را با آب مرده شورخانه شسته اند. نام امسال را گذاشته سال جهش تولید
می‌گوید : عجب؟! نه در سر کلاه و نه در پای کفش - عیان از عقب خایه های بنفش. ؟خب چرا اسم با مسما تری انتخاب نکردند؟
می‌گویم : مثلا چه اسمی؟
می‌گوید : سال آخر

۳ فروردین ۱۳۹۹

که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی


صبح از خواب بیدار میشوم . شب را بجای خوابیدن جان کنده ام . آنهم چه جان کندنی
به عادت معهود ! میروم دوشی میگیرم و صورتم را شش تیغه میکنم و عطر و پودری به خودم میمالم و لباس می پوشم و میآیم طبقه پایین
زنم می پرسد : میخواهی جایی بروی؟
میگویم : نه ! کجا بروم ؟ مگر میشود از خانه بیرون رفت ؟ مگر نمیدانی که کس بیاد ندارد چنین عجب زمنی
میگوید : پس چرا چسان فسان کرده و لباس پلو خوری ات را پوشیده ای؟
میگویم : میخواهم اگر جناب ملک الموت یقه مان را چسبید و ما را به آن دنیا فرستاد این نکیر و منکر لعنتی وقتی ما را با لباس پلو خوری مان می بینند بدانند از چه قماشی هستیم و بدون سئوال جواب بفرستندمان جهنم آنجا با مریلین مونرو الیزابت تایلور و جنیفر آتکینسن و ایضا پال نیومن و مارلون براندو و آلبرت انیشتین و جناب آقای شاهنشاه آریامهر همسایه و همدم و همسخن بشویم که بینی و بین الله ابدا حوصله امام زین العابدین بیمار و امام خمینی و آیات عظام و علمای اعلام را که در آن بهشت برین می چرند و آروغ میزنند نداریم و نمیخواهیم روزی صد بار هی دماغ آقای زین العابدین بیمار را پاک کنیم و روزی صد بار هم هی برای آقای امام خمینی آفتابه بیاوریم تا بروند در گوشه کنار بهشت قضای حاجت بفرمایند

کابوس یا واقعیت


کابوس است یا واقعیت؟
امروز , همین امروز ، 793نفر در ایتالیا جان خود را بسبب ابتلا به ویروس کرونا ازدست دادند
آیا با یک فاجعه تاریخی روبرو هستیم ؟
کابوس است یا واقعیت؟
ما که مدام از وقوع جنگ جهانی سوم می هراسیدیم آیا تلفات کرونا به مقیاس تلفات یک جنگ جهانی احتمالی خواهد بود ؟
متاسفانه بشریت به گردابی فرو غلتیده که بدست خود او پدید آمده است
بقول مولانا
من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

روز نوشت های بابا بزرگ "2"


در حاشیه پارک قدم میزنم . عطر بهار همه جا پیچیده است
زن و مردی چینی در حالیکه دهان و بینی شان را با ماسک پوشانده اند دوان دوان از کنارم رد می‌شوند
ناگهان وانت سرخ رنگی از راه می رسد . می ایستد . اینجا و آنجا روی بدنه وانت پرچم امریکا نقش بسته است 
آقای راننده سرش را بیرون میآورد و خطاب به آن زن و مرد چینی فریاد میزند
هی ... مادر قحبه ها ! چرا بر نمیگردید همان مملکت کثافت خودتان؟
Go home you mother fucker shits
میخواهم شماره پلاک اتومبیلش را بردارم و به پلیس گزارش بدهم . خودکار و قلمی همراهم نیست . تلفنم را هم در خانه جا گذاشته ام
وانت سرخ رنگ مثل برق و باد از جلوی چشمانم میگریزد
————
یک زاهد فلورانسی همعصر ماکیاولی می‌گوید
هیچ قاعده مفیدی برای زندگی کردن زیر بار استبداد وجود ندارد به استثنای یک قاعده که در زمان شیوع بیماری طاعون نیز صادق است: به دور ترین جایی که میتوانی بگریز
کاشکی جناب گیسیاردینی زنده بود و بما میگفت در این زمانه درد و ادبار و انزوا و کرونا به کجا بگریزیم؟
——
در یکی از سلام های نوروزی وقتیکه شاه و شهبانو از برابر صف روزنامه نگاران ومدیران جراید میگذشتند شاه از حبیب یغمایی پرسید
برادرت کجاست؟
یغمایی گفت : منزل است قربان
شاه پرسید : او هم شعر می‌گوید ؟
یغمایی بلافاصله پاسخ داد : خیر قربان ! او عاقل است
شاه و شهبانو و نخست وزیر و وزیر درباربشدت به خنده افتادند و خنده کنان از برابر امیران و فرماندهان نظامی گذشتند

۱ فروردین ۱۳۹۹

از سفرنامه حاج سیاح


«به آقای سید عبدالحسین گفتم: 
خوب است برویم به سیاحت چشمه بادخانیِ معروف؛ زیرا شهرت دارد که در نزدیکی دامغان، چشمه ای است که هرگاه نجاست به آن اندازند، باد تند برخیزد؛ به طوری که آبادی ها را خراب و مادامی که نجسی را بیرون نیاورند، باد خاموش نمی گردد. می خواهم حقیقت این مطلب را ببینم.

به قریه وارد شده از چشمه باد پرسیدیم، نشان دادند. لکن در همه این جاها اصرار می کردند که مبادا به چشمه، نجاست بیندازید! باد، خرابی می کند. رسیدیم به چشمه. من گفته بودم نوکر حاجی سید عبدالحسین، قدری نجاست در میان کاغذ کهنه بسته و به ریسمانی آویخته بود که به چشمه اندازیم. اگر واقعاً باد وزیدن گرفت بیرون آوریم. به او گفتم بینداز... آن را انداخت، قدری توقّف کردیم. ابداً بادی ظاهر نشد».