دنبال کننده ها

۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۸

روز نوشت های بابا بزرگ


دیشب شهبانو مهمان مان بود ! شهبانو فرح پهلوی را میگویم . شام مهمان مان بود . آمده بود خانه ما بی هیچ تشریفاتی . نشستیم و گپ زدیم . از روزها و سالهایی که گذشت . از زندگی پر تلاطمش در دربار پهلوی ، از فرزندانش که در بهار جوانی رفتند و پژمردند
من شهبانو را همواره دوست میداشته ام . از سادگی و بی پیرایگی و مردم دوستی اش خوشم میآمد . چند باری بعنوان خبرنگار رادیو با او به سفر رفته ام .
پیش از آن طاعون اسلامی ، او ملکه سر زمینم بود . به روستا ها میرفت . به جذامخانه ها سر میزد . کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را بنا نهاده بود . اگر سیلی و زلزله ای و توفانی در گستره آن فلات تف زده روی میداد شهبانوی ایران را میتوانستی آنجا در میان مصیبت زدگان و آسیب دیدگان ببینی .
دیشب خواب دیدم شهبانو مهمان ماست . ساده و مهربان مثل همیشه . بی هیچ تشریفاتی .
صبح را با قدم زدن در حیاط خانه ام آغاز کردم . گلهای رز شکوفا شده اند . عطر یاس همه جا پیچیده است . به روزگارانی که گذشت اندیشیدم . با قائممقام فراهانی همراه و هم آوا شدم که :
روزگار است آنکه گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد
و با خود گفتم : آیا میشود میهن ما این توفان بلا را از سر بگذراند ؟

۹ اردیبهشت ۱۳۹۸


نوا جونی
نوا جونی خواندن و نوشتن را یاد گرفته است . گهگاه برای بابا بزرگ کتاب میخواند.
دیروز رفته بودم خانه شان . تا مرا دید دوید آمد توی بغلم . وقتی چشمش به ماشینم افتاد با تعجب گفت : بابا بزرگ چرا اسم من روی پلاک ماشینت هست ؟
گفتم : برای اینکه این ماشین توست
پرسید : یعنی می توانم رانندگی کنم ؟
گفتم : چرا نه ؟ هر وقت شانزده ساله شدی.
آمد نشست جلوی ماشین و با تعجب به پلاک ماشین نگاه می‌کرد و می خواند : نوا .... نوا جون- نوا ....نوا جون
یعنی آنقدر زنده میمانیم رانندگی نوا جونی را ببینیم ؟
آرزو بر جوانان عیب نیست ها !!!

۸ اردیبهشت ۱۳۹۸

غلط های زیادی


روباه از سگ پرسید :
⁃ غذای تو چیست ؟
⁃ گفت : گوشت و استخوان
از خرگوش پرسید : غذای تو چیست ؟
⁃ گفت : هویج ، سبزی ، علف
⁃ از : آقا خرسه پرسید : شما چه غذایی میخوری؟
گفت : مرغ ، ماهی ،علف
آنوقت آقا خرسه از روباهه پرسید:
⁃ شما چه غذایی میخوری ؟
⁃ آقا روباهه بادی به غبغب انداخت و گفت : من گرگ میخورم ! آهو میخورم ! فیل میخورم ! ببر میخورم ! پلنگ میخورم ! شیر میخورم ! ناگهان چشمش افتاد پشت سرش دید آقا شیره با چنان غضبی نگاهش میکند که همین حالاست بیاید لقمه چپش بکند .بنابراین سری جنبانیدو گفت : البته گاهگاهی گه زیادی هم میخورم !!

⁃ نمیدانم چرا یاد جناب آقای ظریف رییس محترم دستگاه دیپلماسی حکومت آدمخواران اسلامی افتادم

تیمارستانی بنام جمهوری اسلامی


یک آقایی رفته بود ماشین دخترش را بفروشد
گفتند : نمیشود آقا ! خودش باید بیاید
گفت : آقا جان ! من پدرش هستم ، وکالتنامه رسمی هم دارم ، اینهم وکالتنامه اش 
گفتند : نه آقا ! اینجا امریکا نیست که! اینجا ایران اسلامی است . در ایران اسلامی هیچ کار غیر قانونی مجاز نیست ، همه باید تابع قانون باشند
گفت : آقا جان ! دخترم مدتهاست جانش را از این بهشت اسلامی تان برداشته و رفته است یک گوشه دیگر دنیا !
گفتند : اینهاش بما مربوط نیست آقا ! دخترتان وقتی ایران بود بخاطر بی حجابی دستگیر و ماشینش هم توقیف شده بود ، به حکم دادگاه باید بیاید یک هفته برود کلاس حجاب و عفاف !
گفت : آقا جان ! دخترم در استرالیاست ، چطوری بیاید کلاس حجاب و عفاف تان ؟ این شما بودید که او را از مملکتش فراری دادید
گفتند : چاره ای نیست آقا ! مگر اینکه خودتان بیایید بروید کلاس حجاب و عفاف
گفت : من ؟
گفتند: بله بله ! سرکار عالی ! اینجا مملکت اسلامی است آقا جان 
ومرد بیچاره‏ یک هفته تمام با سر کچل و سبیل های چخماقی و لب و لوچه آویزان رفته است نشسته است کنار دختران تا عفیف و محجبه بشود  

آقای محقرله


آقای محقر له
آقای محقرله پیش از آنکه معظم له بشود روضه خوان بود
آقای محقر له اگرچه با غسالان و قوادان ولولیان و نگار شکنان و گور کنان سری و بالینی داشت اما بینی و بین الله از آن روضه خوان های دو زاری هم نبود
سال های سال- در زمانه ای که گوش ها بازیچه بانگ دروغ بود - محرم و صفر جل و پلاسش را جمع میکرد از مشهد میآمد تهران . هر سال دو ماه تمام توی خانه حاج شانه چی - که در بازار تهران به امین التجار معروف بود - کنگر میخورد و لنگر می انداخت و اینجا و آنجا روضه ای میخواند و بمصداق اینکه « عمامه گذاشت تا کله بر دارد » زینب را به اسیری میفرستاد و بابت ناکامی قاسم اشک از چشم بندگان ببوی حضرت باریتعالی میگرفت و پولی به جیب میزد و بر میگشت مشهد .
همین آقای محقرله وقتی صاحب قدرت و مکنت و مقام عالی و مسند کیاست و رهبری شد همچون گوساله سامری در پوست شیر رفت و اولین کاری که کرد سه تا از فرزندان همان حاج شانه چی را به جوخه های اعدام سپرد و اگر خود شانه چی بایاری رفیقان و دوستانش به فرانسه نگریخته بود او را هم آونگ دار یا آماج گلوله پاسداران میکرد.
اما بقول عماره مروزی
مار است این جهان و جهانجوی مار گیر
وز مار گیر مار بر آرد همی دمار
غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد
ای بس عزیز کرده خود را که کرد خوار
و حرف آخر اینکه
آنچه دی کاشته ای میکنی امروز درو
طمع خوشه گندم مکن از دانه جو
وشب حامله است تا چه زاید فردا

۵ اردیبهشت ۱۳۹۸

این جماعت شاعران


استادمجتبی مینوی میگفت
اگر ایران به تعداد شاعران ایرانی « گاو » میداشت میتوانست شیر و ماست دنیا را تامین کند
اگرچه بنا بگفته ارسطو شعر صادق تر از 
تاریخ است اما گیله مردی که ما باشیم از جماعت شاعران خوف داریم و ترس مان این است  اگر بگوییم بالای چشم شان ابروست با یک فقره مدح شبیه به ذم یا دستکم با یک ذم شبیه به مدح چنان بابایی از ما بسوزانند و چنان سبیل مان را دود بدهند که اب و ابن مان را یاد کنیم و دیگر از این غلط کاریها نفرماییم
از شما چه پنهان این آقای « الله » هم با آنهمه اهن و تلپ و گردن کلفتی اش از جماعت شاعران خوف داشت و چون نمیتوانست حنجره شان را پاره کند در کلام الله مجیدش آنها را نفرین کرده است
حالا این آقای مجد همگر شاعر همعصر سعدی علیه الرحمه چطور جرات کرده است این دو بیتی جانانه را در وصف شاعران بگوید و از چشم زخم پیدا و پنهان آنها جان سالم بدر ببرد خدای عالمیان میداند
شاعران زمانه- دور از تو
همه دزد و دغا و زن مزدند
لفظ و معنی و مطلع و مقطع
این از آن ، آن از این ، همی دزدند
اصلا آقا ! خدا این آقای هلاکوخان مغول علیه الرحمه/ علیه الزحمه/ را در جوار رحمت حق باامام زین العابدین بیمار محشور بفرماید که پس از فتح بغداد و نمد مال کردن خلیفه الله! همه شاعران را ریخت توی دجله و فرمود اینها نعمات حقتعالی را ضایع میکنند ، وگرنه حالا ده بیست کرور شاعر داشتیم
از آن گروه چه خواهی که از هزار نفر
اقل دوییست نفر روضه خوان خر دارد
دویست دیگر جن گیرو «شاعر » و رمال
دویست واعظ از روضه خوان بتر دارد
بقول زن جان مان ما دشمن کم داشتیم حالا آمده ایم دو باره دشمن تراشی کرده ایم و خودمان را برای هزارمین بار توی هچل انداخته ایم
حالا منباب احتیاط هفت قدم بطرف قبله بر میداریم و به کلام الله مجید قسم جلاله میخوریم که دیگر پا توی کفش شاعران نکنیم و شکر زیادی هم میل نفرماییم !
خدایا توبه ! خدایا توبه

۴ اردیبهشت ۱۳۹۸

دکاتره فردوسی شناس


چند وقت پیش ما نا پرهیزی کردیم رفتیم شب شعر . فی الواقع رفته بودیم رفیق شاعرمان را که از یک بیماری خطرناک جان سالم بدر برده بود ببینیم.

هنوز چای دیشلمه کهنه جوش تازه دم مان را به نیمه نرسانده بودیم که گفتند یکی از آن دکاتره ! - یکی از آن دکاتره ای که 
گویا از یکی از آن دانشگاهها ی بسیار معتبر « نیست در جهان » دکترای پنجه بوکس یا دکترای دو چرخه سواری دارد میخواهد در باره فردوسی فرمایشات بفرماید 
ما هم معقول مثل بچه آدم ! آنجا نشستیم و سر تا به پای چشم و گوش شدیم 
آقا ! چشم تان روز بد نبیند !ایشان آمدند با سلام و صلوات فردوسی را یک شیعه اثنی عشری معرفی کردند و کم مانده بود ما هم بگوییم به محمد و آل او صلوات !
بعدش فرمایشات فرمودند که : فردوسی باغ و باغستانی داشته است و چشمه ساری در باغش و گهگاه با عنصری و عسجدی و دقیقی ! آنجا کنار جوی آب می نشسته اند و مشاعره میکرده اند !
دندان خشم بر جگر سوخته خستیم و چیزی نگفتیم .
ایشان در آمدند که : بله ! فردوسی چون میخواسته است بر این چشمه سار سدی بسازد داستان رستم و اسفندیار را سرود و بدرگاه سلطان محمود برد و درهم و دیناری گرفت و به باژ بازگشت تا آن سد کذایی را بسازد !( ما همه جور فردوسی دیده بودیم اما فردوسی سد ساز نشنیده بودیم )
ما که فشار خون مان سیر صعودی می پیمود و ممکن بود بزنیم همه آن بساط شعر و شاعری را بر سرشان خراب کنیم لرزان و خشمگین از آن مکان مقدس! بیرون پریدیم و آمدیم تا هوای تازه ای استنشاق بفرماییم و به مرگ مفاجات دچار نشویم .
بله قربان ! شما کجای کارید ؟ما فردوسی شناسان و شاهنامه پژوهانی داریم که خود فردوسی باید بیاید از آنها درس شاهنامه شناسی یاد بگیرد !
9

ناکامی های تاریخی


ناکامی های تاریخی
دوست شاعر و هنرمندم آقای محمد جلالی (م. سحر ) این پرسش را در میان گذاشته اند که :
از نظر تاریخی آیا پرویز ثابتی منفور تر است یا سعید حجاریان ؟
پاسخی به این پرسش داده ام که برای آگاهی دوستانم اینجا نقل می‌کنم و از شما میخواهم دیدگاه‌های خودتان را هم بیان بفرمایید :
« من اساسابا طرح چنین پرسشی مخالفم
نخست باید از خود بپرسیم چگونه پس از پیروزی انقلاب مشروطیت و آن جانفشانی ها و فداکاری ها و آنهمه خون عزیزانی که فدا شد ، از درون همان انقلاب کسانی چون پزشک احمدی پیدا شدند ؟ چگونه نظمیه حکومت مشروطه همه روزنه های تنفس را بر همگان بست ؟ چگونه عین الدوله جنایتکار یعنی دشمن شماره یک مشروطیت دو باره صدر اعظم حکومت بر آمده از مشروطیت شد ؟
پاسخ این است که بسترها و پیشزمینه های فکری فرهنگی سیاسی اجتماعی برای بهره گیری از آزادی های بر آمده از مشروطیت در ذهن و ضمیر و بطن و لایه های اجتماعی وجود نداشت .
چرا جنبش خیابانی و نهضت جنگل و امثالهم بوجود آمد ؟ آیا اینها همگی نوکر بیگانه بوده اند ؟
چرا نخست وزیر دوران پسا مشروطیت - مخبر الدوله هدایت - در یادداشت های خود مینویسد :
در کف شیر نر خونخواره ای
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای ؟
کنش ها و واکنش های سیاسی اجتماعی را تنها می توان با تحلیل شرایط تاریخی همان زمانه تحلیل کرد و به نتایجی منطقی دست یافت و گرنه همواره در گردابی از پرسش های بی پاسخ گرفتار میشویم
مبارزه مسلحانه در جهان امروز بحق معادل یک عمل تروریستی است اما در شرایط جهانی آنروز / بویژه پس از انقلاب کوبا و شکست امریکا در جنگ ویتنام / در ذهنیت بسیاری از جوانان آنروز تنها راه رهایی از چنگال زورگویان بود
گرایش جوانان ایرانی به مبارزه مسلحانه زمانی به اوج رسید که باسرکوب نهضت ملی نفت و نابودی جنبش های مدنی، روزنه های تنفس سیاسی بسته شد
اگر میخواهیم نتایجی عقلانی برای فاجعه امروزین پیدا کنیم ضرورتی ندارد دنبال مقصران و گناهکاران و کجروان دیروزین بگردیم
شرایط جهان آنروز ، هژمونی جهانی بینش سوسیالیستی و کمونیستی ، داشتن مرز مشترک با اتحاد جماهیر شوروی ، عدم حضور نهاد های حزبی و مدنی در ایران ، نفی همه آزادی های مدنی مندرج در قانون اساسی مشروطیت ، و فرمانروایی مطلق ظل الله و نادانی ها و بلاهت های همان حکومت و صد ها عامل درونی و بیرونی دیگر سبب ساز فاجعه ای شده است که امروز میهن ما را به سوی نابودی کشانده است
اگر کتاب پرویز ثابتی- در دامگه حادثه - را خوانده باشید با حیرت می بینید که هویدا از ثابتی قرص سیانور میخواهد تا همچون چریک های آنروز در شرایط اضطراری در دهان بگذارد و خود را خلاص کند ، یعنی هویدا و ثابتی هم میدانستند ایران با آن شیوه حکومتی بسرعت بسوی انقلاب میرود
از بابت دراز گویی پوزش میخواهم اما با آقای ف. م. سخن موافقم که اگر فردا یی و پس فردایی حکومت جانیان و تبهکاران اسلامی نابود شد چشم براه یک حکومت دموکراتیک نباشیم چرا که هیچ بستر فرهنگی و هیچ پیشزمینه اجتماعی برای تدارک چنان حکومتی فراهم نیست و دوباره همچون اسب عصاری با دلی خونین و چشمی گریان دور خودمان خواهیم چرخید و خواهیم گفت صد رحمت به کفن دزد اولی
البته من منظورم این نیست که چنین پرسش هایی نباید مطرح شود . چه خوب که مطرح شده اند .
من میگویم در این صد سالی که گذشت ما با سه انقلاب شکست خورده مواجه هستیم :
انقلاب مشروطیت
نهضت ملی شدن نفت
و انقلاب بهمن
پرسش اساسی باید این باشد : چرا؟؟؟
آیا می‌توان همه گناهان را به گردن امریکا و انگلستان و چین و ماچین و زید و عمر انداخت ؟
بنظر من فراهم نبودن پیشزمینه های فکری - فرهنگی عامل اصلی همه این ناکامی های تاریخی است
و این بسترها تنها زمانی فراهم می‌شود که نهاد های مدنی ، احزاب ، و رسانه های آزاد وجود داشته باشند
روشنفکران دوره مشروطیت از چنان بینش خردمندانه ای بر خور دار بودند که آزادی مطبوعات را بعنوان رکن چهارم مشروطیت مطرح کردند چرا که بدرستی میدانستند بدون مطبوعات آزاد و بدون نهاد های ملی و مدنی راه به جایی نخواهند برد
و تاسف بار این است که روشنفکران پیشا انقلاب اسلامی هزار سال از بینش های عقلانی پیشقراولان مشروطیت عقب تربودند
و این درد بزرگی است

میخواهی دویست سال بمانی ؟

میخواهی دویست سال بمانی؟
مهدی اخوان ثالث ، پیش از آنکه رخت از این جهان بر کشد چند روزی در انگلستان مهمان ابراهیم گلستان بود ، در همان قصری که بقول شاهرخ مسکوب « زمانی یک تاجر تازه به دوران رسیده آلمانی و پولدار شده در هند ، به سبک ویکتوریایی ساخته است .
همان قصری که زشتی سرد و زمخت ویکتوریایی ، تفرعن خر پول آلمانی ، و چلمنی و ندانم کاری تازه به دوران رسیده هندی ، همه در این قصر جسیم با ستون های ضخیم ، اتاق های وسیع و طاق های رفیع و مهیب جمع است »
جلوی ایوان نهال نازک بلوط نورسی سر از خاک در آورده بود ،
گلستان میگوید : یک روز که اخوان اینجا بود کنار این قلمه روی زمین نشسته بودیم .
اخوان دستی به آن زد و گفت :
⁃ خوار جنده ! ما دو سه روز دیگر میرویم و تو ناکس میخواهی دویست سال بمانی ؟

۲ اردیبهشت ۱۳۹۸

هر که آمد عمارتی نو ساخت


هر که آمد عمارتی نو ساخت
همینکه خبر مرگ کسی را می شنید سری به تاسف تکان میداد و چندتا عجب عجب میگفت و می خواند :
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت. 
پدرم را میگویم . پدری که اهل کتاب بود . پدری که خطی خوش داشت . پدری که برای مان کتاب میخواند . پدری که سرانجام دق کرد و با کولباری از رنج جهان را واگذاشت .
امروز بیاد رفیقم افتاده بودم. رفیقم هاشم . دیشب خوابش را دیده بودم .
هاشم رفیقم بود . رییسم هم بود . گهگاه با هم به کوه میرفتیم .وقتی انقلاب شد از شیراز به تهران آمد و استعفایش را نوشت و رفت . میگفت : با این آقایان تازه به دوران رسیده نمیشود کار کرد .رفت و در غبار زمانه گم شد .
سالهای سال در بیخبری گذشت . من آواره کشور ها و قاره ها بودم .نه خطی و نه خبری .
امروز بیادش افتادم . خوابش را دیده بودم . آمدم پای کامپیوتر . نامش را نوشتم . لحظه ای نگذشت . عکس اش بر صفحه کامپیوترم آمد .دلم فرو ریخت . هشت سالی بود هاشم جهان را وا نهاده بود . با همه جوانی اش. با همه سر زندگی و شادابی اش.
میدانستم و میدانم همچون پدرم دقمرگ شده است .میدانستم و میدانم همچون پدرم سر بر خاک نهاده است تا بر خاک مذلت سر نگذارد .
بیاد شعر ملک الشعرای بهار افتادم :
دعوی چه کنی؟ داعیه داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید :چه نشینی ؟ که سواران همه رفتند
داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو
کز باغ جهان لاله عذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست
کز کاخ هنر نادره کاران همه رفتند
افسوس که افسانه سرایان همه خفتند
اندوه که اندوه گساران همه رفتند
فریاد که گنجینه طرازان معانی
گنجینه نهادند به ماران همه رفتند
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار بهار ! از مژه در فرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند