در بیمارستان
قرار بود امشب برویم مهمانی. رفیق مان برای مان ماهی گرفته بود و زنگ زده بود که : حسن جان ! فردا شب با اهل و عیال بیا خانه ما . برایت ماهی گرفته ام . بیا بنشینیم پیاله ای بنوشیم و بر احوال روزگار و ابنای زمانه بخندیم !
گفتیم : آی بچشم ! بر این مژده گر جان فشانم رواست . بقول حضرت سعدی:
هر دم که در حضور عزیزی بر آوری
دریاب ! کز حیات جهان حاصل آن دم است
گر خون تازه میرود از زخم اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهم است
گفتیم : آی بچشم ! بر این مژده گر جان فشانم رواست . بقول حضرت سعدی:
هر دم که در حضور عزیزی بر آوری
دریاب ! کز حیات جهان حاصل آن دم است
گر خون تازه میرود از زخم اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهم است
دل مان را صابون زده بودیم برویم مهمانی . همسر جان هم کلی خوشحال شده بود . بالاخره بهانه ای به دستش افتاده بود برود چهار تا بولوز و سه تا پیراهن و دو سه جفت کفش رنگ وارنگ بخرد بیاوردخانه انبار بکند !
نشسته بودیم پای تلویزیون و برای چندمین بار فیلم جدایی سیمین را تماشا میکردیم . ناگهان سردمان شد . روی مبل دراز کشیدیم و پتویی رویمان انداختیم و همانجا خوابمان برد، نیم ساعت بعد وقتی بیدار شدیم دیدیم همه اعضای بدنمان چنان دردی میکنند که انگار جنابان نکیر و منکر اسلامی آمده اند ما را فتیله پیچ کرده اند. یکی دو تا قرص خوردیم و رفتیم بخوابیم اما تا صبح فی الواقع جان کندیم و کم مانده بود جناب ملک الموت دست مان را بگیرد و ببرد بهشت آنجا با امام زین العابدین بیمار همسایه بشویم !
حالا گوش و گلوی مان درد میکند . چنان سرمایی خورده ایم که مپرس . هر چه سوپ و آب پرتقال خورده ایم کار ساز نشده است . داریم میروم بیمارستان .
به رفیقمان پیغام فرستادیم که امشب نمی توانیم بیاییم ، باید برویم دکتر .
رفیقمان با دلخوری میگوید : چیز دیگری نبود بخوری رفته ای سرما خورده ای ؟
آقا ! این آقای باریتعالی بد جوری با ما سر لج افتاده است ، تا تکان میخوریم گرز و چماقش را به ما نشان میدهد و میگوید : اگر غلط زیادی بکنی با همین چماق میکوبم توی ملاج ات ها !
پارسال شب عیدی کارمان را به بیمارستان کشاند و رفتیم زیر چاقوی جراحی . امسال هم چماقش را کوبیده است توی فرق ما و روانه شفاخانه مان کرده است.
براستی که این آقای باریتعالی از همه گردن کلفت تر است
نشسته بودیم پای تلویزیون و برای چندمین بار فیلم جدایی سیمین را تماشا میکردیم . ناگهان سردمان شد . روی مبل دراز کشیدیم و پتویی رویمان انداختیم و همانجا خوابمان برد، نیم ساعت بعد وقتی بیدار شدیم دیدیم همه اعضای بدنمان چنان دردی میکنند که انگار جنابان نکیر و منکر اسلامی آمده اند ما را فتیله پیچ کرده اند. یکی دو تا قرص خوردیم و رفتیم بخوابیم اما تا صبح فی الواقع جان کندیم و کم مانده بود جناب ملک الموت دست مان را بگیرد و ببرد بهشت آنجا با امام زین العابدین بیمار همسایه بشویم !
حالا گوش و گلوی مان درد میکند . چنان سرمایی خورده ایم که مپرس . هر چه سوپ و آب پرتقال خورده ایم کار ساز نشده است . داریم میروم بیمارستان .
به رفیقمان پیغام فرستادیم که امشب نمی توانیم بیاییم ، باید برویم دکتر .
رفیقمان با دلخوری میگوید : چیز دیگری نبود بخوری رفته ای سرما خورده ای ؟
آقا ! این آقای باریتعالی بد جوری با ما سر لج افتاده است ، تا تکان میخوریم گرز و چماقش را به ما نشان میدهد و میگوید : اگر غلط زیادی بکنی با همین چماق میکوبم توی ملاج ات ها !
پارسال شب عیدی کارمان را به بیمارستان کشاند و رفتیم زیر چاقوی جراحی . امسال هم چماقش را کوبیده است توی فرق ما و روانه شفاخانه مان کرده است.
براستی که این آقای باریتعالی از همه گردن کلفت تر است