دنبال کننده ها

۲۷ اسفند ۱۳۹۷

در مزرعه


صبح رفتم مزرعه . رفتم مزرعه رفیقم آقای کوین . رفته بودم اسب ها را ببینم . چیف و ریو را . تنها رفته بودم . نوا جونی مدرسه رفته بود . تا مرا دیدند شیهه ای کشیدند و آمدند سویم . دستی به یال و دم شان کشیدم و ناز و نوازش شان کردم و شعر ملک الشعرای بهار بیادم آمد :
خوشا بهارا ، خوشا میا ،خوشا چمنا
خوشا چمیدن بر ارغوان و یاسمنا
خوشا مسابقه اسب های ترکمنی
کجا چریده به صحرای خاص ترکمنا
دراز گردن و خوابیده دم و پهن سرین
فراخ سینه و بالا بلند و نرم تنا ....
آسمان آبی بود . یکسره آبی . بی هیچ لکه ابری . و آفتاب چنان گرم و دلنشین که شعر حافظ را زمزمه کردم :
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
نگاهی به دور و برم انداختم . همه جا غرق و غرقه در گل و شکوفه . همه جا حضور بهار . با دامنی هزار رنگ . با پاچینی به شکل عشق .
آقای کوین مرا به قهوه ای مهمان میکند . در اقیانوسی از گل و سبزه و گیاه می نشینیم و قهوه می نوشیم . اسب ها نیز - ریو و چیف - به دو سیب سرخ مهمان میشوند . سیب ها را قاچ میکنم و در دهان اسبان میگذارم . میخورند و یال می جنبانند و شیهه میکشند و بیشتر میخواهند .
عطر بهار همه جا پیچیده است . با خود میگویم :کاشکی ما آدمیان هم ، همچون بهار بودیم .سرشار از مهربانی ، بخشنده . گشاده دست . شادی آفرین . سبز . همچون شکوفه و گل . همچون بهار .....
نوروز بر شما خجسته باد

۱ نظر:

ناشناس گفت...

چقدر شاعرانه!

یاد اسب های قراق های دون و آرتش سرخ در کوران جنگ های داخلی شوروی افتادم

ارسال یک نظر