رفیقان را مرنجان !
این رفیق شاعرمان- مسعود سپند - چند روزی گرفتار بیماری و بیمارستان و درد و بستر و دکتر و مداوا بود .
گفتیم : سپند جان . غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد . ترا بجان امشاسپندان از بستر بیماری برخیز و بیا با ما باش و برای مان شعر بخوان ، والله یک داغ دل بس است برای قبیله ای !
الحمدالله این شاعر معرفت و صفا و شعور و شعر و رفاقت ، از بستر بیماری بر خاست و لابد همین امروز و فرداست که با شعر تازه ای حلاوت دیگری به زندگی مان ببخشد
امروز دیدم هادی خرسندی شعری برای سپند سروده است که حیفم میآید نخوانیدش :
گفتیم : سپند جان . غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد . ترا بجان امشاسپندان از بستر بیماری برخیز و بیا با ما باش و برای مان شعر بخوان ، والله یک داغ دل بس است برای قبیله ای !
الحمدالله این شاعر معرفت و صفا و شعور و شعر و رفاقت ، از بستر بیماری بر خاست و لابد همین امروز و فرداست که با شعر تازه ای حلاوت دیگری به زندگی مان ببخشد
امروز دیدم هادی خرسندی شعری برای سپند سروده است که حیفم میآید نخوانیدش :
...
به تو جان سپندا، ضعف و بیماری نمیآید
بغیر از مجلس آرائی، سپنداری نمیآید
بغیر از مجلس آرائی، سپنداری نمیآید
رفیقان را مرنجان، دوستداران را مکن غمگین
که از تو بیوفائی، مردم آزاری نمیآید
که از تو بیوفائی، مردم آزاری نمیآید
بدان طبع لطیف و هیکل ورزیده میدانم
ز تو جز شاعری و وزنه برداری نمیآید!
ز تو جز شاعری و وزنه برداری نمیآید!
بگیر این چاربیتی را و از بستر بیا بیرون
که از من هم پزشکی و پرستاری نمیاید
که از من هم پزشکی و پرستاری نمیاید