دایی مم رضا آمده بود کنار قبرستان خانه ساخته بود . خانه که نه ، یک آلونک دو اتاقه . آنجا با زنش زندگی میکرد . به زنش میگفتیم ننه نمکی ! هر دو تاشان پیر شده بودند .
دایی مم رضا در جوانی هایش از آن بزن بهادرهای شیراز بود . حالا اما ، پشم و پیله اش بکلی ریخته بود .
گاهی میرفتیم دیدن شان . همان خانه کنار قبرستان . قبرستان دار الرحمه !
تا ما را میدید پا میشد میرفت صندوقچه چوبی اش را باز میکرد و یک عالمه تخمه و پسته و بادام در میآورد میگذاشت جلوی مان .
یک روز رفته بودیم دیدنش . دیدیم سر و کله اش باند پیچی شده .
پرسیدیم : چی شده دایی؟ تصادف کرده ای؟
گفت : نه ! از پای سینال افتادم !
گفتیم : پای سینال؟ پای سینال دیگر کجاست ؟
گفت : همان جایی که اتوبوس ها آنجا جمع میشوند . همان گاراژ اتوبوس ها .
گفتیم : آها ! از پله های ترمینال افتاده ای !
دایی مم رضا یک روز که میخواست از اینور خیابان به آنور خیابان برود رفت زیر ماشین . بردندش بیمارستان و همانجا مرد . نفهمیدیم بر سر ننه نمکی چه آمده است .
دیشب دایی مم رضا آمده بود بخوابم . همان دایی مم رضای پنجاه سال پیش بود . پیر تر و شکسته تر نشده بود . تا مرا دید صندوقچه چوبی اش را باز کرد و یک عالمه پسته و تخمه و بادام گذاشت جلویم . ننه نمکی هم از راه رسید . برایم چای آورد . آمد نشست جلویم . از درد پا می نالید . زانوهایش درد میکرد . نمی توانست راه برود . می لنگید
آمدم کیفم را باز کنم قرصی کپسولی چیزی به او بدهم از خواب بیدار شدم .
طفلکی ننه نمکی حالا با درد زانوهایش چه کند ؟
دایی مم رضا در جوانی هایش از آن بزن بهادرهای شیراز بود . حالا اما ، پشم و پیله اش بکلی ریخته بود .
گاهی میرفتیم دیدن شان . همان خانه کنار قبرستان . قبرستان دار الرحمه !
تا ما را میدید پا میشد میرفت صندوقچه چوبی اش را باز میکرد و یک عالمه تخمه و پسته و بادام در میآورد میگذاشت جلوی مان .
یک روز رفته بودیم دیدنش . دیدیم سر و کله اش باند پیچی شده .
پرسیدیم : چی شده دایی؟ تصادف کرده ای؟
گفت : نه ! از پای سینال افتادم !
گفتیم : پای سینال؟ پای سینال دیگر کجاست ؟
گفت : همان جایی که اتوبوس ها آنجا جمع میشوند . همان گاراژ اتوبوس ها .
گفتیم : آها ! از پله های ترمینال افتاده ای !
دایی مم رضا یک روز که میخواست از اینور خیابان به آنور خیابان برود رفت زیر ماشین . بردندش بیمارستان و همانجا مرد . نفهمیدیم بر سر ننه نمکی چه آمده است .
دیشب دایی مم رضا آمده بود بخوابم . همان دایی مم رضای پنجاه سال پیش بود . پیر تر و شکسته تر نشده بود . تا مرا دید صندوقچه چوبی اش را باز کرد و یک عالمه پسته و تخمه و بادام گذاشت جلویم . ننه نمکی هم از راه رسید . برایم چای آورد . آمد نشست جلویم . از درد پا می نالید . زانوهایش درد میکرد . نمی توانست راه برود . می لنگید
آمدم کیفم را باز کنم قرصی کپسولی چیزی به او بدهم از خواب بیدار شدم .
طفلکی ننه نمکی حالا با درد زانوهایش چه کند ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر