دنبال کننده ها

۳ شهریور ۱۳۹۷

این وطن برای من وطن نبود


این وطن برای من وطن نبود !
پیر مرد نفس نفس زنان وارد فروشگاهم میشود . به دیوار تکیه میدهد و میخواهد نفسی تازه کند .
سیاه پوست است .چین و شیار های صورتش روایتگر رنجهای اوست .باید هفتاد و چند سالی داشته باشد .عرق از سر و رویش میبارد .
وقتی چشمش به چشمانم می افتد لبخندی میزند و با لحن شکسته خسته شکوه آمیزی میگوید : عجب گرمای بی پیری است ! کم مانده بود خفه بشوم .
میگویم : میخواهی یک لیوان آب سرد برایت بیاورم ؟
تشکر میکند و میگوید : ممنون میشوم
میروم یک لیوان آب سرد برایش میآورم به دستش میدهم . نای ایستادن ندارد . میروم یک صندلی میآورم گوشه ای میگذارم ومیگویم : بنشینید ، بنشینید تا حال تان جا بیاید . اگر چیز دیگری هم خواستید خبرم کنید .
چند دقیقه ای میگذرد . پیر مرد جان تازه ای میگیرد ، نفس تازه میکند . میآید کنار من می ایستد وسر درد دلش باز میشود :
-اهل کجایی ؟
میگویم : اهل خاک!
- در این دوره زمانه آدم هایی مثل شما دیگر پیدا نمیشود ،هیچکس بفکر دیگران نیست . میدانی ما چه راههای پر سنگلاخی را گذشته ایم تا به اینجا رسیده ایم ؟ما را میبردند جنگ ،می بردند تا آدم هایی مثل خودمان را بکشیم .آدم هایی که نمی شناختیمشان .اصلا نمیدانستیم چرا باید بکشیم و کشته بشویم .
ما سیاه پوست ها حتی در میدان جنگ نمی توانستیم با سفید پوست ها در یک هنگ یا در یک گروهان باشیم .میکشتیم و کشته میشدیم اما حق نداشتیم از همان آبریزگاه و حمام و دستشویی استفاده کنیم که سفید پوست ها میکردند . چادر مان جدا بود . آسایشگاه ما ن جدا بود .نمی توانستیم با آنها در یک سالن غذا خوری غذا بخوریم . نمی توانستیم از همان چشمه ای آب بخوریم که سفید پوست ها میخوردند .
پیر مرد با دستمال چرکمرده ای عرق گردنش را پاک میکند و میگوید : خیال نکنی این داستانها مربوط به هزار سال پیش است ها !! اینها و بد تر از اینها در همین دوران زندگی خودم اتفاق افتاده . همه اش را بیاد دارم . هرگز از یادم نمیرود .
یک چیز دیگری هم برایت بگویم شاید باورت نشود ، ما در جبهه های جنگ سربازان دشمن را اسیر میگرفتیم . همه شان هم سفید پوست بودند .آنها را سوار قطار میکردیم تا به اردوگاههای پشت جبهه منتقل شان کنیم . توی قطار ما باید جای مان را به اسیرها میدادیم و خودمان سر پا می ایستادیم ، میدانی چرا ؟ برای اینکه آنها سفید پوست بودند و ما سیاه !!
غصه ام میشود . همراه پیر مرد بغض میکنم .بیاد لینگستون هیوز می افتم که میگفت :
این وطن هرگز برای من وطن نبود!

زنده باد زن ایرانی


زنده باد زن ایرانی
این را در صفحه یک بانوی ایرانی بنام نفیسه محمد پور خواندم .
خواندم و کیف کردم . اندوه غربت و پریشانی از جانم رخت بر کشید . شما هم بخوانید و شاد و امیدوار شوید . خورشید اگرچه دیر اما طلوع خواهد کرد :
«. ‏دور میدون شهرمون گشت ارشاد یک کیوسک داره.
‏دیروز عصر یکی از خانمهاش زل زد به مانتو جلوبازم و از دور وراندازم کرد. رفتم جلو گفتم چیزی میخواستید بگید؟
‏گفت نه بفرمایید
‏گفتم: ولی من یه چیزی خواهرانه بگم؛
‏دنبال یه شغل آبرومندانه باشین »

۳۱ مرداد ۱۳۹۷

اوضاع کواکب و سیارات

نمیدانم چه سالی بود . انگار هزار سال پیش بود . بنظرم دو سه قرن پیش میآید .
پدرم هر سال - سه چهار روز مانده به نوروز -  با یک تقویم تازه به خانه میآمد .تقویم مثل دفتر مشق مان بود .ده دوازده صفحه . با خطی خرچنگ قورباغه ای . به رنگ سیاه .
تقویم را که باز میکردی بالای هر صفحه اش یکی دو تا آیه و سوره نوشته شده بود که ما از آنها سر در نمیآوردیم . پایین صفحه از اوضاع کواکب آسمانی  در سعید بودن یا نحس بودن ایام سخن میرفت و اینکه احوال کواکب و سیارات دلالت بر شوری پنیر و شیرینی شکر دارد و ایضا  دلالت میکند به نرمی پنبه و درشتی حجر !
در این تقویم که بگمانم توسط منجم معروفی بنام ناظر زاده کرمانی تدوین و منتشر میشد علاوه بر اینکه وضع هوای دوازده ماه آینده را پیش بینی میکرد بلکه شگونی و ناشگونی روز ها را هم بخوبی تشریح میکرد و اینکه تراشیدن موی سر در روز سه شنبه شگون ندارد و چیدن ناخن دست و پا در روز جمعه نا میمون است
در صفحات دیگر باز هم از قول اجرام سماوی و کواکب ثابت و سیار  در باب ترقی بهای قند و ابریشم ، قوت حال مطربان .افزونی دروغگویان ، رفاه حال خواجه سرایان ، کج نشینی نسوان ! و کثرت ناخوشی میان مردان خبر میداد و تاکید میکرد رفتن حمام بروز یکشنبه موجب ثقل سامعه و خوردن آش به روز پنجشنبه  موجب قولنج و شقاقلوس میشود .

باور به تاثیر اجرام سماوی بر سر نوشت بشر و اینکه اوضاع کواکب  در سعید بودن یا نحس بودن حوادث و رویداد های کره ارض تاثیر دارند باعث شده بود  پدرم هر سال این تقویم را بخانه بیاورد و امورات خود را بر اساس  سعادت و نحوست  ایام تنظیم کند .

در این ایام حاج آقا اصفهانی که هر سال محرم و صفر دو ماه تمام در خانه مان پلاس بود و مفت میخورد و میچرید ، شب ها بالای منبر برایمان از اوضاع سماوی و سعادت و نحوست ایام و قران سعدین و نحوست مریخ و قران نحسین و حدوث بلایای ارضی و سماوی از قبیل سیل و طوفان و طاعون و مشمشه و سلاطون فرمایشات میفرمود و روایتی را که صاحب رساله الذهبیه از قول امام هشتم شیعیان در کتاب خود آورده است برای مان  نقل میکرد که : جماع با زنان در وقتی که قمر در برج حمل ( فروردین ) و یا برج ثور (اردیبهشت ) باشد بهتر است و فرزندان سالم و رشیدی بار  میآورد  !!و پدران بیچاره ما نمیدانستند از کجا یک منجم صاحبنظری پیدا کنند که به آنها بگوید آیا حالا قمر در عقرب است یا نه ؟!
اما این حاج آقا اصفهانی که مثل همه آیات عظام و علمای اعلام کثر الله امثالهم  ! رگ خواب خلایق را پیدا کرده بود همانجا بالای منبر دستانش را از زیر عبایش بیرون میآورد و با لحنی محزون که دل سنگ را آب میکرد از خلایق ساده دل
میخواست برای دفع نحوست صدقه بدهند و بدین ترتیب ته مانده جیب آن بیچارگان را از کف شان می ربود .
هر چه خاک مرحوم ناظر زاده کرمانی است عمر شما باشد .کاشکی حالا زنده بود و بما میگفت  اکنون اوضاع صورت فلکی چگونه است و آیا کواکب و سیارات  بر شوری پنیر و شیرینی شکر و ایضا بر قمر در عقرب بودن اوضاع مملکت مان دلالت دارند یا نه ؟ 

۳۰ مرداد ۱۳۹۷

عشق به روحانیت

آخوندی بنام جواد جلالی روی صفحه توییترش چنین نوشت :

دمای بدنم روی ۳۹ رفته . هم ژلوفن خوردم هم دعای نور خواندم هنوز پایین نیامده .  احتمالا کفاره گناهان است . چون تا برای نوزادمان خواندیم زود خوب شد

در همان صفحه یک آقای ایرانی بنام آشتیانی جوابش را اینچنین داده است :
حاج آقا ! یه قرصی هست بنام سیانور که ترکیبی سنتی از سیاه دانه و دعای نور است . حتما امتحان کنید ، اگر جواب نداد آن دنیا یقه ام را بگیر !

درد دل های زرد آلو

درد دل های زرد آلو
آقا ! من یک زرد آلو هستم ! یعنی زرد آلو بودم . دیگر نیستم .
این فرنگی ها نمیدانم چرا « ایپرکات » صدام می‌کنند . ایپرکات یعنی چه؟ من از زرد آلو بیش‌تر خوشم میآید
من و خواهر برادرهایم اول که به دنیا میآییم لباس سبز می پوشیم ، بعد ها که هوا گرم تر می‌شود لباس مان راعوض می‌کنیم زرد می پوشیم . همینکه اولین پیراهن زرد مان را پوشیدیم سر و کله آدم‌ها پیدا می‌شود . ما را از شاخه می چینند . یک گاز میزنند ، می اندازند دور.
بعضی ها هسته مان را در میآورند با سنگ و چکش می افتند به جان ما .حالا نزن کی بزن ! که چه بشود ؟ که مغزمان را در بیاورند بخورند . مثل اینکه خیال می‌کنند مغز ما مثل مغز خودشان است . البته اگر مغزی داشته باشند
امسال تو وسط گرما ی تابستان یک آقایی آمد بالای درخت و همه مان را چید . برادر ها و خواهر ها و پدر مادرمان رار ریخت توی چند تا جعبه ‌برد خانه اش .
گفتیم : آخی.... راحت شدیم ها ....!!حالا اینجا چند روز استراحت می‌کنیم تا ببینیم چه پیش میآید ، دستکم کمتر از دست بچه ها سنگ میخوریم . بعدش هم میرویم پی کار و زندگی مان . اما چشم تان روز بد نبیند . نمیدانم فردایش بود یا پس فردایش که همگی مان را ریختند توی یک دیگ بزرگ پر آب و گذاشتند روی آتش . حالا نجوش کی بجوش . اگر بدانید چقدر درد مان آمد . هر چه جلز ‌ولزکردیم هیچکس گوشش به ناله های ما بدهکار نبود. جوشیدیم و جوشیدیم و پختیم . آنقدر جوشیدیم که رنگ مان قهوه ای شد . حالا اسم مان شده است مربا . فرنگی ها میگویند جم ! گاهی ما را میگذارند توی یخچال. سرد مان می‌شود . میلرزیم. اما مگر کسی به فکر ما هم هست ؟
خواهرم می‌گوید : خوب شد گوسفند نشدیم آقا! اگر گوسفند شده بودیم سرمان را می بریدند و جشن میگرفتند و میگفتند عید است و به همدیگر تبریک میگفتند و خیال می‌کردند یک قدم به خدای شان نزدیک تر شده اند
خدا را صد هزار مرتبه شکر که زرد آلو شدیم

۲۹ مرداد ۱۳۹۷

خزانه بانک ملی را زدیم


میگوید : آقای گیله مرد ! چند سال است ایران نرفته ای ؟
میگویم : سی و هفت هشت سال
میگوید : دلت برای ایران تنگ هم میشود ؟ 
میگویم : این چه سئوالی است کاکو ؟ خب معلوم است دلم برای ایران تنگ میشود . مگر میشود آدمیزاد وطنش را از یاد ببرد ؟
میگوید : آقا ! یکوقت نکند به سرت بزند راه بیفتی بروی ایران ها ! با این خلق و خویی که شما داری یا دو روزه سکته قلبی میکنی یا اینکه بر میگردی امریکا و هرگز هم یادی از وطن نمیکنی
میگویم : ببین کاکو ! ما اگرچه دل مان میخواهد برویم وطن مان را ببینیم و یاد ها و خاطرات گذشته را زنده کنیم اما ترس مان این است که نکند عمودی برویم افقی بر گردیم !
سر درد دلش باز میشود . خشم و نفرت را هم در سیمایش و هم در کلامش بخوبی می بینم .
میگوید : پس از سالها رفته بودم ایران . رفته بودم پدر مادر پیر و قوم و خویش ها را ببینم . یک روز با سه چهارتا از قوم و خویش ها ریسه شدیم و رفتیم گرگان . رفتیم جای دنجی در یک گوشه جنگل گیر آوردیم و بساط مان را آنجا پهن کردیم : نانی و کبابی و ریحانی و پیازی و صد البته دو بطر از آن ام الخبائث ترس محتسب خورده هم !
شب که شد آتشی روشن کردیم و نشستیم به گفتن و خندیدن . هنوز لقمه اولی از گلوی مان پایین نرفته بود که دیدیم هفت هشت تا تفنگ بدست محاصره مان کرده اند :
دست ها بالا ! اگر تکان بخورید مغزتان را پاشان میکنیم !
ما هم بقول بیهقی : به دست و پای بمردیم .
هفت هشت نفری بودند . همه شان ریشو و بد قواره . کثیف . همه شان با ژث و کلاشینکف. آمدند ما را به صف کردند . همچون تبهکارانی . پای درختی . کم مانده بود که از پای بیفتیم . و آنجا روی سفره مان آن بطری ام الخبائث جلوه گری عارفانه ای داشت !
یکی شان به دشنام و تهدید بر آمد که : ای حرامزادگان ! فردا در نماز جمعه هر کدام تان هشتاد ضربه تازیانه خواهید خورد . آنگاه جیب های ما را گشتند . در کیف من هفت هشت تا اسکناس صد دلاری بود . آنکه کیفم را بر داشته بود وقتی چشمش به اسکناس ها افتاد دین و دل از کف داد و خطاب به یکی از همراهانش فریاد کشید که : حسین ! بیا که به خزانه بانک ملی دست یافته ایم !
دار و ندارمان را گرفتند و در تاریکی شب گم شدند .
بطری عرق مان را هم با خودشان بردند بی پدر ها !

رونوشت برابر اصل


رونوشت برابر اصل.
این پسرمان الوین جونی - که حالا آقای دکتر شیخانی شده است - شباهت غریبی به خود ما دارد ، هم از نظر ریخت و قیافه هم از نظر اخلاق!
گیله مردی که ما باشیم آدم بد اخلاقی هستیم . زود از کوره در میرویم و میزنیم کاسه کوزه ها را در هم می شکنیم . حوصله آدم های دو رو و دودوزه باز و دروغگو را هم ابدا نداریم. اگر کسی دروغی بگوید همانجا جلویش می ایستیم و با دو تا طنز و کنایه چنان توی دهنش میزنیم که دیگر جرات نکند شکر زیادی میل بفرماید . بهمین خاطر است که عیال مان اسم مان را گذاشته است آقای اصغر ترقه !
آخر اصغر ترقه هم شد اسم ؟ زن اینقدر بی سلیقه ؟
باری ، اگر چه اسم مان را اصغر ترقه گذاشته اند اما خشم و خروش ما به پفی در میگیرد و به تفی خاموش میشود ، یعنی اینکه اگر همین حالا عینهو آتشفشان هاوایی جوش بیاوریم و گدازه های خشم مان را بیرون بریزیم دو دقیقه دیگر چنان آرام میشویم که انگار نه خانی آمده است و نه خانی رفته است
پریشب ها خانه مان مهمانی بود . یک عده از رفقا آمده بودند شامی خوردیم و گپی زدیم و خندیدیم و خنداندیم . یکی از خانم ها رو بمن کرد و گفت : آقای گیله مرد ! شما آیا هرگز عصبانی هم میشوید ؟ تا ما بیاییم دهان مان را باز کنیم و از خودمان تعریف و تمجید بفرماییم صدای قهقهه بعضی از رفیقان مان توی اتاق پیچید که : خانوم ! شما کجای کاری ؟ این اسمش اصغر ترقه است آنوقت شما می پرسی هرگز عصبانی هم میشود؟
می بینید ما چه رفقایی داریم ؟ کوفت تان بشود آن شام خوشمزه ای که همراه ویسکی و شراب به شکم تان ریختیم !
باری ! این پسر جان مان هم عینهو خود ماست ، تحمل هیچ دروغ و دبنگی را ندارد و زود از کوره در میرود . آن روزها که تازه دکتر شده بود به شوخی میگفت : من احتیاجی به هیچ مریض تازه ای ندارم
می پرسیدیم چرا ؟
میگفت : برای اینکه همه اعضای فک و فامیل ما ن ازدم دیوانه اند . من برای بیست سال مشتری دارم و نیازی به مریض های دیگر ندارم .
این عکسی را هم که اینجا گذاشته ایم مال هفت هشت سال پیش است . روز عروسی دخترمان . عروس خانم آنروزی حالا دو تا بچه دارد و ما هم شده ایم بابا بزرگ . آقای دکتر شیخانی هم قرار است تابستان آینده آقا دوماد بشود . دنیا را چه دیدی ؟ یکوقت دیدی زنده ماندیم و دوباره شدیم گراند پا...
آرزو بر جوانان ! عیب نیست

گشت و گذاری در باغهای پسته


رفتم مزرعه پسته . اینجا حول و حوش خانه مان . بامداد یکشنبه . آفتاب تازه در آمده بود
نگاهی به درختان انداختم . چقدر پر بار .
یادم آمد که میهن من روزگاری پیش از بر آمدن آن طاعون اسلامی، تنها صادر کننده پسته جهان بود و نامش در خارج از مرزهای جغرافیایی اش با نام پسته و قالی در هم آمیخته بود .
اینجا در کالیفرنیا ،هزاران هزار هکتار باغات پسته جان گرفته اند و گسترش یافته اند و اینک کالیفرنیا یکی از بزرگ‌ترین صادر کنندگان پسته جهان است
روزگاری نه چندان دور نام میهنم با نام پسته و قالی در هم آمیخته بود اما اکنون نامی است که جز حسرت و شرمساری ارمغانی ندارد. حسرت آن روزگاران شادی و سربلندی ، و شرمساری از روزگار دوزخی اکنونی
عکس هایی از باغ پسته ولایت مان را اینجا میگذارم با این اشارت که در فروشگاه مان بیست و چهار نوع پسته بفروش می‌رسد .

۲۵ مرداد ۱۳۹۷

تراکتور


صلات ظهر است . گرما بیداد میکند . به مزرعه میروم . مزرعه ذرت .
آنجا در آن دور دست ، تراکتور غول پیکری تنوره کشان اینسو و آنسو میرود . شخم میزند و گرد و غبار می پراکند .
نزدیک میشوم . تراکتور همچنان میغرد و میخروشد . هیبت ترسناکی دارد . به اتاقک شیشه ای اش خیره میشوم . کسی در آن اتاقک نیست . از خودم می پرسم پس راننده اش کجاست ؟ 
آنسوی مزرعه ، زیر سایه درختی ، مردی نشسته است . یخدانی کنارش نهاده است و نم نمک لیوانی را سر میکشد . نزدیک تر میشوم . مرد آنجا زیر سایه درخت آسوده وآرام نشسته است . کامپیوتر کوچکی بدست دارد .
سری می جنبانم و احوالی می پرسم و کنارش می نشینم .
تراکتور همچنان خرناسه کشان زمین را میکاود و میخراشد و پیش میرود .
می پرسم : اینجا چه میکنی ؟
تراکتور را نشانم میدهد و میگوید : میرانم .

بیخواب ابدی


رفته بودم پرلاشز . رفته بودم ساعدی را ببینم . چشم که گرداندم دیدم صادق خان هم آنجاست . زیر یک تخته سنگ سیاه . تخته سنگ مرمر . اما سیاه .
همسایه شده بودند . همسایه شده بودند صادق خان و غلامحسین خان . این دو بیخواب ابدی .
شعر شاملو را زمزمه میکردم :
به نو کردن ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آیینه....
داسی سر د بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتر ممنوع است ....
صنوبر ها به نجوا چیزی گفتند
وگزمگان به هیاهو
شمشیر در پرندگان نهادند...
ماه
بر نیامد
چه سرمایی بود . چه سرمایی. میلرزیدم . از درون و بیرون .اشکی هم گویا بر چهره ام نشست . میلرزیدم . همچون بیدی در باد .
به میخانه ای پناه بردم . سرمای درون فرو نشاندنی نبود . سرمای بیرون را با جامی فرو نشاندم