دنبال کننده ها

۲۹ مرداد ۱۳۹۷

خزانه بانک ملی را زدیم


میگوید : آقای گیله مرد ! چند سال است ایران نرفته ای ؟
میگویم : سی و هفت هشت سال
میگوید : دلت برای ایران تنگ هم میشود ؟ 
میگویم : این چه سئوالی است کاکو ؟ خب معلوم است دلم برای ایران تنگ میشود . مگر میشود آدمیزاد وطنش را از یاد ببرد ؟
میگوید : آقا ! یکوقت نکند به سرت بزند راه بیفتی بروی ایران ها ! با این خلق و خویی که شما داری یا دو روزه سکته قلبی میکنی یا اینکه بر میگردی امریکا و هرگز هم یادی از وطن نمیکنی
میگویم : ببین کاکو ! ما اگرچه دل مان میخواهد برویم وطن مان را ببینیم و یاد ها و خاطرات گذشته را زنده کنیم اما ترس مان این است که نکند عمودی برویم افقی بر گردیم !
سر درد دلش باز میشود . خشم و نفرت را هم در سیمایش و هم در کلامش بخوبی می بینم .
میگوید : پس از سالها رفته بودم ایران . رفته بودم پدر مادر پیر و قوم و خویش ها را ببینم . یک روز با سه چهارتا از قوم و خویش ها ریسه شدیم و رفتیم گرگان . رفتیم جای دنجی در یک گوشه جنگل گیر آوردیم و بساط مان را آنجا پهن کردیم : نانی و کبابی و ریحانی و پیازی و صد البته دو بطر از آن ام الخبائث ترس محتسب خورده هم !
شب که شد آتشی روشن کردیم و نشستیم به گفتن و خندیدن . هنوز لقمه اولی از گلوی مان پایین نرفته بود که دیدیم هفت هشت تا تفنگ بدست محاصره مان کرده اند :
دست ها بالا ! اگر تکان بخورید مغزتان را پاشان میکنیم !
ما هم بقول بیهقی : به دست و پای بمردیم .
هفت هشت نفری بودند . همه شان ریشو و بد قواره . کثیف . همه شان با ژث و کلاشینکف. آمدند ما را به صف کردند . همچون تبهکارانی . پای درختی . کم مانده بود که از پای بیفتیم . و آنجا روی سفره مان آن بطری ام الخبائث جلوه گری عارفانه ای داشت !
یکی شان به دشنام و تهدید بر آمد که : ای حرامزادگان ! فردا در نماز جمعه هر کدام تان هشتاد ضربه تازیانه خواهید خورد . آنگاه جیب های ما را گشتند . در کیف من هفت هشت تا اسکناس صد دلاری بود . آنکه کیفم را بر داشته بود وقتی چشمش به اسکناس ها افتاد دین و دل از کف داد و خطاب به یکی از همراهانش فریاد کشید که : حسین ! بیا که به خزانه بانک ملی دست یافته ایم !
دار و ندارمان را گرفتند و در تاریکی شب گم شدند .
بطری عرق مان را هم با خودشان بردند بی پدر ها !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر