صلات ظهر است . گرما بیداد میکند . به مزرعه میروم . مزرعه ذرت .
آنجا در آن دور دست ، تراکتور غول پیکری تنوره کشان اینسو و آنسو میرود . شخم میزند و گرد و غبار می پراکند .
نزدیک میشوم . تراکتور همچنان میغرد و میخروشد . هیبت ترسناکی دارد . به اتاقک شیشه ای اش خیره میشوم . کسی در آن اتاقک نیست . از خودم می پرسم پس راننده اش کجاست ؟
آنسوی مزرعه ، زیر سایه درختی ، مردی نشسته است . یخدانی کنارش نهاده است و نم نمک لیوانی را سر میکشد . نزدیک تر میشوم . مرد آنجا زیر سایه درخت آسوده وآرام نشسته است . کامپیوتر کوچکی بدست دارد .
سری می جنبانم و احوالی می پرسم و کنارش می نشینم .
تراکتور همچنان خرناسه کشان زمین را میکاود و میخراشد و پیش میرود .
می پرسم : اینجا چه میکنی ؟
تراکتور را نشانم میدهد و میگوید : میرانم .
آنجا در آن دور دست ، تراکتور غول پیکری تنوره کشان اینسو و آنسو میرود . شخم میزند و گرد و غبار می پراکند .
نزدیک میشوم . تراکتور همچنان میغرد و میخروشد . هیبت ترسناکی دارد . به اتاقک شیشه ای اش خیره میشوم . کسی در آن اتاقک نیست . از خودم می پرسم پس راننده اش کجاست ؟
آنسوی مزرعه ، زیر سایه درختی ، مردی نشسته است . یخدانی کنارش نهاده است و نم نمک لیوانی را سر میکشد . نزدیک تر میشوم . مرد آنجا زیر سایه درخت آسوده وآرام نشسته است . کامپیوتر کوچکی بدست دارد .
سری می جنبانم و احوالی می پرسم و کنارش می نشینم .
تراکتور همچنان خرناسه کشان زمین را میکاود و میخراشد و پیش میرود .
می پرسم : اینجا چه میکنی ؟
تراکتور را نشانم میدهد و میگوید : میرانم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر