درد دل های زرد آلو
آقا ! من یک زرد آلو هستم ! یعنی زرد آلو بودم . دیگر نیستم .
این فرنگی ها نمیدانم چرا « ایپرکات » صدام میکنند . ایپرکات یعنی چه؟ من از زرد آلو بیشتر خوشم میآید
این فرنگی ها نمیدانم چرا « ایپرکات » صدام میکنند . ایپرکات یعنی چه؟ من از زرد آلو بیشتر خوشم میآید
من و خواهر برادرهایم اول که به دنیا میآییم لباس سبز می پوشیم ، بعد ها که هوا گرم تر میشود لباس مان راعوض میکنیم زرد می پوشیم . همینکه اولین پیراهن زرد مان را پوشیدیم سر و کله آدمها پیدا میشود . ما را از شاخه می چینند . یک گاز میزنند ، می اندازند دور.
بعضی ها هسته مان را در میآورند با سنگ و چکش می افتند به جان ما .حالا نزن کی بزن ! که چه بشود ؟ که مغزمان را در بیاورند بخورند . مثل اینکه خیال میکنند مغز ما مثل مغز خودشان است . البته اگر مغزی داشته باشند
امسال تو وسط گرما ی تابستان یک آقایی آمد بالای درخت و همه مان را چید . برادر ها و خواهر ها و پدر مادرمان رار ریخت توی چند تا جعبه برد خانه اش .
گفتیم : آخی.... راحت شدیم ها ....!!حالا اینجا چند روز استراحت میکنیم تا ببینیم چه پیش میآید ، دستکم کمتر از دست بچه ها سنگ میخوریم . بعدش هم میرویم پی کار و زندگی مان . اما چشم تان روز بد نبیند . نمیدانم فردایش بود یا پس فردایش که همگی مان را ریختند توی یک دیگ بزرگ پر آب و گذاشتند روی آتش . حالا نجوش کی بجوش . اگر بدانید چقدر درد مان آمد . هر چه جلز ولزکردیم هیچکس گوشش به ناله های ما بدهکار نبود. جوشیدیم و جوشیدیم و پختیم . آنقدر جوشیدیم که رنگ مان قهوه ای شد . حالا اسم مان شده است مربا . فرنگی ها میگویند جم ! گاهی ما را میگذارند توی یخچال. سرد مان میشود . میلرزیم. اما مگر کسی به فکر ما هم هست ؟
خواهرم میگوید : خوب شد گوسفند نشدیم آقا! اگر گوسفند شده بودیم سرمان را می بریدند و جشن میگرفتند و میگفتند عید است و به همدیگر تبریک میگفتند و خیال میکردند یک قدم به خدای شان نزدیک تر شده اند
خدا را صد هزار مرتبه شکر که زرد آلو شدیم
بعضی ها هسته مان را در میآورند با سنگ و چکش می افتند به جان ما .حالا نزن کی بزن ! که چه بشود ؟ که مغزمان را در بیاورند بخورند . مثل اینکه خیال میکنند مغز ما مثل مغز خودشان است . البته اگر مغزی داشته باشند
امسال تو وسط گرما ی تابستان یک آقایی آمد بالای درخت و همه مان را چید . برادر ها و خواهر ها و پدر مادرمان رار ریخت توی چند تا جعبه برد خانه اش .
گفتیم : آخی.... راحت شدیم ها ....!!حالا اینجا چند روز استراحت میکنیم تا ببینیم چه پیش میآید ، دستکم کمتر از دست بچه ها سنگ میخوریم . بعدش هم میرویم پی کار و زندگی مان . اما چشم تان روز بد نبیند . نمیدانم فردایش بود یا پس فردایش که همگی مان را ریختند توی یک دیگ بزرگ پر آب و گذاشتند روی آتش . حالا نجوش کی بجوش . اگر بدانید چقدر درد مان آمد . هر چه جلز ولزکردیم هیچکس گوشش به ناله های ما بدهکار نبود. جوشیدیم و جوشیدیم و پختیم . آنقدر جوشیدیم که رنگ مان قهوه ای شد . حالا اسم مان شده است مربا . فرنگی ها میگویند جم ! گاهی ما را میگذارند توی یخچال. سرد مان میشود . میلرزیم. اما مگر کسی به فکر ما هم هست ؟
خواهرم میگوید : خوب شد گوسفند نشدیم آقا! اگر گوسفند شده بودیم سرمان را می بریدند و جشن میگرفتند و میگفتند عید است و به همدیگر تبریک میگفتند و خیال میکردند یک قدم به خدای شان نزدیک تر شده اند
خدا را صد هزار مرتبه شکر که زرد آلو شدیم