دنبال کننده ها

۳۰ مرداد ۱۳۹۷

درد دل های زرد آلو

درد دل های زرد آلو
آقا ! من یک زرد آلو هستم ! یعنی زرد آلو بودم . دیگر نیستم .
این فرنگی ها نمیدانم چرا « ایپرکات » صدام می‌کنند . ایپرکات یعنی چه؟ من از زرد آلو بیش‌تر خوشم میآید
من و خواهر برادرهایم اول که به دنیا میآییم لباس سبز می پوشیم ، بعد ها که هوا گرم تر می‌شود لباس مان راعوض می‌کنیم زرد می پوشیم . همینکه اولین پیراهن زرد مان را پوشیدیم سر و کله آدم‌ها پیدا می‌شود . ما را از شاخه می چینند . یک گاز میزنند ، می اندازند دور.
بعضی ها هسته مان را در میآورند با سنگ و چکش می افتند به جان ما .حالا نزن کی بزن ! که چه بشود ؟ که مغزمان را در بیاورند بخورند . مثل اینکه خیال می‌کنند مغز ما مثل مغز خودشان است . البته اگر مغزی داشته باشند
امسال تو وسط گرما ی تابستان یک آقایی آمد بالای درخت و همه مان را چید . برادر ها و خواهر ها و پدر مادرمان رار ریخت توی چند تا جعبه ‌برد خانه اش .
گفتیم : آخی.... راحت شدیم ها ....!!حالا اینجا چند روز استراحت می‌کنیم تا ببینیم چه پیش میآید ، دستکم کمتر از دست بچه ها سنگ میخوریم . بعدش هم میرویم پی کار و زندگی مان . اما چشم تان روز بد نبیند . نمیدانم فردایش بود یا پس فردایش که همگی مان را ریختند توی یک دیگ بزرگ پر آب و گذاشتند روی آتش . حالا نجوش کی بجوش . اگر بدانید چقدر درد مان آمد . هر چه جلز ‌ولزکردیم هیچکس گوشش به ناله های ما بدهکار نبود. جوشیدیم و جوشیدیم و پختیم . آنقدر جوشیدیم که رنگ مان قهوه ای شد . حالا اسم مان شده است مربا . فرنگی ها میگویند جم ! گاهی ما را میگذارند توی یخچال. سرد مان می‌شود . میلرزیم. اما مگر کسی به فکر ما هم هست ؟
خواهرم می‌گوید : خوب شد گوسفند نشدیم آقا! اگر گوسفند شده بودیم سرمان را می بریدند و جشن میگرفتند و میگفتند عید است و به همدیگر تبریک میگفتند و خیال می‌کردند یک قدم به خدای شان نزدیک تر شده اند
خدا را صد هزار مرتبه شکر که زرد آلو شدیم

۲۹ مرداد ۱۳۹۷

خزانه بانک ملی را زدیم


میگوید : آقای گیله مرد ! چند سال است ایران نرفته ای ؟
میگویم : سی و هفت هشت سال
میگوید : دلت برای ایران تنگ هم میشود ؟ 
میگویم : این چه سئوالی است کاکو ؟ خب معلوم است دلم برای ایران تنگ میشود . مگر میشود آدمیزاد وطنش را از یاد ببرد ؟
میگوید : آقا ! یکوقت نکند به سرت بزند راه بیفتی بروی ایران ها ! با این خلق و خویی که شما داری یا دو روزه سکته قلبی میکنی یا اینکه بر میگردی امریکا و هرگز هم یادی از وطن نمیکنی
میگویم : ببین کاکو ! ما اگرچه دل مان میخواهد برویم وطن مان را ببینیم و یاد ها و خاطرات گذشته را زنده کنیم اما ترس مان این است که نکند عمودی برویم افقی بر گردیم !
سر درد دلش باز میشود . خشم و نفرت را هم در سیمایش و هم در کلامش بخوبی می بینم .
میگوید : پس از سالها رفته بودم ایران . رفته بودم پدر مادر پیر و قوم و خویش ها را ببینم . یک روز با سه چهارتا از قوم و خویش ها ریسه شدیم و رفتیم گرگان . رفتیم جای دنجی در یک گوشه جنگل گیر آوردیم و بساط مان را آنجا پهن کردیم : نانی و کبابی و ریحانی و پیازی و صد البته دو بطر از آن ام الخبائث ترس محتسب خورده هم !
شب که شد آتشی روشن کردیم و نشستیم به گفتن و خندیدن . هنوز لقمه اولی از گلوی مان پایین نرفته بود که دیدیم هفت هشت تا تفنگ بدست محاصره مان کرده اند :
دست ها بالا ! اگر تکان بخورید مغزتان را پاشان میکنیم !
ما هم بقول بیهقی : به دست و پای بمردیم .
هفت هشت نفری بودند . همه شان ریشو و بد قواره . کثیف . همه شان با ژث و کلاشینکف. آمدند ما را به صف کردند . همچون تبهکارانی . پای درختی . کم مانده بود که از پای بیفتیم . و آنجا روی سفره مان آن بطری ام الخبائث جلوه گری عارفانه ای داشت !
یکی شان به دشنام و تهدید بر آمد که : ای حرامزادگان ! فردا در نماز جمعه هر کدام تان هشتاد ضربه تازیانه خواهید خورد . آنگاه جیب های ما را گشتند . در کیف من هفت هشت تا اسکناس صد دلاری بود . آنکه کیفم را بر داشته بود وقتی چشمش به اسکناس ها افتاد دین و دل از کف داد و خطاب به یکی از همراهانش فریاد کشید که : حسین ! بیا که به خزانه بانک ملی دست یافته ایم !
دار و ندارمان را گرفتند و در تاریکی شب گم شدند .
بطری عرق مان را هم با خودشان بردند بی پدر ها !

رونوشت برابر اصل


رونوشت برابر اصل.
این پسرمان الوین جونی - که حالا آقای دکتر شیخانی شده است - شباهت غریبی به خود ما دارد ، هم از نظر ریخت و قیافه هم از نظر اخلاق!
گیله مردی که ما باشیم آدم بد اخلاقی هستیم . زود از کوره در میرویم و میزنیم کاسه کوزه ها را در هم می شکنیم . حوصله آدم های دو رو و دودوزه باز و دروغگو را هم ابدا نداریم. اگر کسی دروغی بگوید همانجا جلویش می ایستیم و با دو تا طنز و کنایه چنان توی دهنش میزنیم که دیگر جرات نکند شکر زیادی میل بفرماید . بهمین خاطر است که عیال مان اسم مان را گذاشته است آقای اصغر ترقه !
آخر اصغر ترقه هم شد اسم ؟ زن اینقدر بی سلیقه ؟
باری ، اگر چه اسم مان را اصغر ترقه گذاشته اند اما خشم و خروش ما به پفی در میگیرد و به تفی خاموش میشود ، یعنی اینکه اگر همین حالا عینهو آتشفشان هاوایی جوش بیاوریم و گدازه های خشم مان را بیرون بریزیم دو دقیقه دیگر چنان آرام میشویم که انگار نه خانی آمده است و نه خانی رفته است
پریشب ها خانه مان مهمانی بود . یک عده از رفقا آمده بودند شامی خوردیم و گپی زدیم و خندیدیم و خنداندیم . یکی از خانم ها رو بمن کرد و گفت : آقای گیله مرد ! شما آیا هرگز عصبانی هم میشوید ؟ تا ما بیاییم دهان مان را باز کنیم و از خودمان تعریف و تمجید بفرماییم صدای قهقهه بعضی از رفیقان مان توی اتاق پیچید که : خانوم ! شما کجای کاری ؟ این اسمش اصغر ترقه است آنوقت شما می پرسی هرگز عصبانی هم میشود؟
می بینید ما چه رفقایی داریم ؟ کوفت تان بشود آن شام خوشمزه ای که همراه ویسکی و شراب به شکم تان ریختیم !
باری ! این پسر جان مان هم عینهو خود ماست ، تحمل هیچ دروغ و دبنگی را ندارد و زود از کوره در میرود . آن روزها که تازه دکتر شده بود به شوخی میگفت : من احتیاجی به هیچ مریض تازه ای ندارم
می پرسیدیم چرا ؟
میگفت : برای اینکه همه اعضای فک و فامیل ما ن ازدم دیوانه اند . من برای بیست سال مشتری دارم و نیازی به مریض های دیگر ندارم .
این عکسی را هم که اینجا گذاشته ایم مال هفت هشت سال پیش است . روز عروسی دخترمان . عروس خانم آنروزی حالا دو تا بچه دارد و ما هم شده ایم بابا بزرگ . آقای دکتر شیخانی هم قرار است تابستان آینده آقا دوماد بشود . دنیا را چه دیدی ؟ یکوقت دیدی زنده ماندیم و دوباره شدیم گراند پا...
آرزو بر جوانان ! عیب نیست

گشت و گذاری در باغهای پسته


رفتم مزرعه پسته . اینجا حول و حوش خانه مان . بامداد یکشنبه . آفتاب تازه در آمده بود
نگاهی به درختان انداختم . چقدر پر بار .
یادم آمد که میهن من روزگاری پیش از بر آمدن آن طاعون اسلامی، تنها صادر کننده پسته جهان بود و نامش در خارج از مرزهای جغرافیایی اش با نام پسته و قالی در هم آمیخته بود .
اینجا در کالیفرنیا ،هزاران هزار هکتار باغات پسته جان گرفته اند و گسترش یافته اند و اینک کالیفرنیا یکی از بزرگ‌ترین صادر کنندگان پسته جهان است
روزگاری نه چندان دور نام میهنم با نام پسته و قالی در هم آمیخته بود اما اکنون نامی است که جز حسرت و شرمساری ارمغانی ندارد. حسرت آن روزگاران شادی و سربلندی ، و شرمساری از روزگار دوزخی اکنونی
عکس هایی از باغ پسته ولایت مان را اینجا میگذارم با این اشارت که در فروشگاه مان بیست و چهار نوع پسته بفروش می‌رسد .

۲۵ مرداد ۱۳۹۷

تراکتور


صلات ظهر است . گرما بیداد میکند . به مزرعه میروم . مزرعه ذرت .
آنجا در آن دور دست ، تراکتور غول پیکری تنوره کشان اینسو و آنسو میرود . شخم میزند و گرد و غبار می پراکند .
نزدیک میشوم . تراکتور همچنان میغرد و میخروشد . هیبت ترسناکی دارد . به اتاقک شیشه ای اش خیره میشوم . کسی در آن اتاقک نیست . از خودم می پرسم پس راننده اش کجاست ؟ 
آنسوی مزرعه ، زیر سایه درختی ، مردی نشسته است . یخدانی کنارش نهاده است و نم نمک لیوانی را سر میکشد . نزدیک تر میشوم . مرد آنجا زیر سایه درخت آسوده وآرام نشسته است . کامپیوتر کوچکی بدست دارد .
سری می جنبانم و احوالی می پرسم و کنارش می نشینم .
تراکتور همچنان خرناسه کشان زمین را میکاود و میخراشد و پیش میرود .
می پرسم : اینجا چه میکنی ؟
تراکتور را نشانم میدهد و میگوید : میرانم .

بیخواب ابدی


رفته بودم پرلاشز . رفته بودم ساعدی را ببینم . چشم که گرداندم دیدم صادق خان هم آنجاست . زیر یک تخته سنگ سیاه . تخته سنگ مرمر . اما سیاه .
همسایه شده بودند . همسایه شده بودند صادق خان و غلامحسین خان . این دو بیخواب ابدی .
شعر شاملو را زمزمه میکردم :
به نو کردن ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آیینه....
داسی سر د بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتر ممنوع است ....
صنوبر ها به نجوا چیزی گفتند
وگزمگان به هیاهو
شمشیر در پرندگان نهادند...
ماه
بر نیامد
چه سرمایی بود . چه سرمایی. میلرزیدم . از درون و بیرون .اشکی هم گویا بر چهره ام نشست . میلرزیدم . همچون بیدی در باد .
به میخانه ای پناه بردم . سرمای درون فرو نشاندنی نبود . سرمای بیرون را با جامی فرو نشاندم

۲۴ مرداد ۱۳۹۷

باروت نداریم


** - ایلچی مخصوص عثمانی به دیدن سلطان صاحبقران میآمد .
در حیاط کاخ شاهی در دارالخلافه ناصری همه به صف ایستاده بودند . با سبیل های تاب داده و ریش حنابسته و شانه کرده .
از صدر اعظم و امیر تومان و امیر دیوان و امیر نظام و امیر لشکر و امیر نویان و احتساب الملک و ابوابجمعی اداره جلیله شتر خانه و قاطر خانه بگیر تا ایشیک آقاسی و ایل بیگی و بیگلر بیگی و پیشکار و تحویلدار و تفنگچی آقاسی و چالانچی و حاجب الدوله و خوان سالار و دبیر حضور و داروغه و دهباشی و زین دار باشی و ملا باشی و سر عسکر و سرایدار باشی و صاحب جمع و صاحب دیوان و فراشباشی و ضابط و قاپوچی باشی و کوتوال و میر آخور و قوللر آقاسی و همه و همه به صف ایستاده بودند .گلاب زده و با ریش حنا بسته .
سلطان صاحبقران با کبکبه و دبدبه سلطانی و به هیئت و هیبت یک سلطان قدر قدرت از جلوی صف طویل ابوابجمعی دربار ملائک سپاه گذشت و به صف غسالان و قوادان و حمامیان و سر تراشان و دلاکان و آسیا بانان و حجامان و باده بانان و لولیان و شکر شکنان و سفیده پزان و خبازان و قراولان و یساولان رسید . آنگاه آقای ایشیک آقاسی را به حضور طلبید و امر موکد فرمود هر وقت آقای ایلچی باشی به قصر شاهی نزدیک میشود یکی دو تیر توپ در کنند .
لحظاتی نگذشته بود که قاپوچی باشی با بوق و کرنا ورود عالیجناب ایلچی باشی به قصر شاهی را خبر داد .
شاه قدر قدرت اگر چه شعله های خشم همایونی اش زبانه میکشید ایلچی عثمانی را به حضور پذیرفت و قضایا به خیر و خوشی خاتمه یافت .
وقتیکه آقای ایلچی باشی پایش را از قصر شاهی بیرون گذاشت اعلیحضرت قدر قدرت در حالیکه سبیل های خون چکانش را تاب میداد و آتش از چشم های مبارک شان زبانه میکشید توپچی باشی را به حضور طلبید و زنده و مرده اش را یکی کرد و فریاد بر کشید که : مرتیکه پدر سوخته قرمساق ! مگر نگفته بودم وقتی ایلچی باشی به دروازه های قصر سلطنتی نزدیک میشود چند تیر توپ در کنند ؟ میدهم پدر قرمساقت را از گور در بیاورند و آتش بزنند !
آقای توپچی باشی که از ترس مثل فلان حلاجان میلرزید با لکنت زبان عرض کرد : قربان خاک پای مبارک قبله عالم بشوم ، من هزار و یک دلیل داشتم که نتوانستم توپ شلیک کنم .
قبله عالم که آتش خشم همایونی اش شعله ور تر شده بود فریاد بر کشید که : مرتیکه قرمساق ! تا پدر قرمساقت را از گور بیرون نکشیده ام فقط یک دلیلش را بگو !
توپچی بیچاره نالید که : قربان خاکپای مبارک قبله عالم بشوم . باروت نداشتم !!
باری ، دیشب که داشتم عر و تیز های آسید علی آقای واویلایی - یعنی همان ملای لازم النفقه ای که حالا مقام عظمای ولایت شده است - را در دارالحکومه اراذل اسلامی گوش میدادم یکباره بیاد این ماجرا افتادم و دلم خواست از آقای عظما بپرسم حالا که با توپ و توپخانه به میدان آمده ای و میخواهی پوزه امریکا و اسراییل و نمیدانم همه ممالک کره ارض را به خاک بمالی آیا باروت داری ؟

۲۳ مرداد ۱۳۹۷

نمیفرمایید که ؟


این رفیق مان هوارش در آمده بود که چرا بعضیها بجای سیزده میگویند سینزه !
ما هم در جوابش چنین نوشتیم :
" آقا! اجازه بفرما معمای شما را حل کنم.
من لاهیجانی هستم یعنی لاهیجانی بودم ! چهل پنجاه سال است لاهیجان را ندیده ام . هزار سال پیش که ما کودک بودیم و در لاهیجان میزیستیم به سیزده میگفتیم سینزه !
حالا شما چرا در این دنیای هشلهف که سگ صاحبش را نمی شناسد همه معضلات جهان را ول کرده ای و به سینزه معجزه آسای ما چسبیده ای الله اعلم !
ضمنا ما لاهیجانی ها یک عادت بدی هم داریم که اینجا توی امریکا هم دست از سرمان بر نداشته است و آن این است که اگر با دوستی یا رفیقی قدم زنان به در خانه مان برسیم نمیگوییم بفرمایید تو ! میگوییم : نمیفرمایید که ؟ یعنی اینکه عمو جان راهت را بکش برو !!
اینها را نوشتم تا بشما یاد آوری کنم اگر روزی روزگاری گذارتان به کالیفرنیا افتاد و خدای ناکرده زبانم لال رویم به دیوار خواستید به دولتمنزل آقای گیله مرد تشریف فرما بشوید حواس تان باشد که ما هنوز آن عادت رذیله ایام ماضی را از یاد نبرده ایم و وقتی قدم زنان به در خانه مان رسیدید خواهیم گفت نمیفرمایید که ؟
یعنی اینکه : بعله دیگر ! راهت را بکش برو عمو جان !!

دزدی که با دوچرخه آمد


این رفیق مان آقای نیل مدتها شهردار شهرمان بود . یک تیم فوتبال هم درست کرده بود و خودش هم مربیگری اش را میکرد.
آقای نیل اینجا در روستا شهرمان صدها هکتار مزرعه دارد . مزرعه بادام . یکی از عمده ترین تولید کنندگان بادام است . هنوز پس از هزار سال، انگلیسی را با لهجه آلمانی حرف میزند . هشتاد نود سالی از عمرش میگذرد اما همچنان قبراق و سرحال است
دیروز رفته بودم دیدنش . دیدم همچنان مسایل ایران را دنبال میکند ، حتی نام چند تا از این آفت الله ها را میدانست .
نشستیم از اینور و آنور صحبت کردیم . از ایران و امریکا و ترامپ و زندگی خودمان .
آقای نیل پسر چهل و چند ساله ای دارد که تازه از زندان در آمده است ،. هفت هشت سالی زندان بود . نامش جیم .
این آقای جیم در دانشگاه برکلی درس خوانده است . شغل مهمی هم در یک شرکت معتبر بین المللی داشت . یک روز تفنگش را بر داشت و سوار دوچرخه اش شد و رفت بانک زنی ! رفت بانک شهرمان را زد ! پول ها را گذاشت توی یک گونی و سوار دوچرخه اش شد برود خانه اش ! پلیس ها آمدند و گفتند : کجا تشریف می برید قربان ؟گرفتندش کردندش توی هلفدونی !
بزودی خبر اینحا و آنجا پیچید . روزنامه ها تیتر زدند :. دزدی که با دوچرخه آمد!!
از نیل می پرسم : از جیم چه خبر ؟
میگوید : تازه از زندان بیرون آمده
می پرسم : آخر چطور ممکن است آدم تحصیلکرده ای مثل جیم برود بانک بزند ؟ آنهم با دوچرخه !
میگوید : معلوم میشود همه ماجرا را نمیدانی. جیم یک همسر و سه فرزند داشت . یک شب آمد خانه دید همسرش توی بغل مرددیگری خوابیده است . کار به جنگ و جدال و طلاق کشید . جیم بچه ها را برداشت تا خودش بزرگشان کند ، هر ماه پولی هم به همسر سابقش میداد . یک روز آمد و دید همه موجودی بانکی اش را توقیف کرده اند . همه حساب هایش را بسته اند . دیگر آه ندارد با ناله سودا بکند ، معلوم شد همسرش رفته است شکایت کرده است تا سهم بیشتری بگیرد . جیم هم عصبانی شده است و تفنگش را بر داشته است و رفته است بانک و گفته است مادر قحبه ها ! پول هایم را پس بدهید !
می بینید ؟ می بینید آدمیزاد وقتی مستأصل می‌شود دست به چه کارهایی میزند؟

حافظ جان ! کجایی ببینی ما از دست این بیهوده گویان چپاولگر دزد چه می کشیم ؟.
دور شو از برم اي واعظ و بيهوده مگوي
من نه آنم كه دگر گوش به تزوير كنم
نيست اميد صلاحي ز فساد اي حافظ
چونكه تقدير چنين است، چه تدبير كنم؟