یکی از مقامات امریکایی گفته است اگر مخالفان امریکا که راست و چپ پرچم ما را آتش می زنند راست می گویند و خیلی قدرت دارند بروند و پرچمی را که ما در کره ی ماه نصب کرده ایم آتش بزنند!
دنبال کننده ها
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
اهل رشت
آقا ! ما یک رفیقی داشتیم بنام اتوبوس سبز سبز
این اتوبوس جان مان با آن مینا خانم جان مان دست بیکی کرده بودند و یقه ما ن را چسبیده بودند که : آقای گیله مرد ! بیا آستین هایمان را بالا بزنیم و یک دولت در تبعید سه نفره تشکیل بدهیم بلکه توانستیم مملکت مان را از چنگ این آخوندهای وافوری در بیاوریم
ما هم خام شدیم و گفتیم چه بهتر از این.
نشستیم و یک عالمه طرح و نقشه پیاده کردیم و ما هم شدیم آقای رییس جمهور . مینا خانم را کردیم وزیر امور حیوانات و اتوبوس سبز سبز هم چون مدام جیم میشد و غیبت صغرا و کبری داشت شد وزیر جهانگردی
وقتیکه کابینه مان را تشکیل دادیم این اتوبوس سبز سبز مان ناگهان آب شد و در زمین فرو رفت ، رفت و دیگر پیدایش نشد .هر چه پیغام پسغام فرستادیم که اتوبوس جان ، پدرت خوب ، مادرت خوب ، دست ما ن را توی حنا گذاشته ای و خودت در رفته ای ؟چرا نمیایی در جلسات کابینه شرکت کنی؟ نا سلامتی شما وزیر امور سیاحت و جهانگردی هستی ، میشود بما بگویی کجا رفته ای و چرا رفته ای ؟
اما اگر شما از سنگ خارا پیامی و کلامی شنیدید ما هم از این اتوبوس فراری کلامی و سخنی و خبری و پیغامی شنیدیم
ناچار کابینه مان سقوط کرد و ما هم رفتیم پی سرنا زدن خودمان و کشک سایی اجدادی مان
.
امروز یکی آمده بود فروشگاه مان . تا دهن مان را بازکردیم در آمد که : به ! عجب لهجه قشنگی !!کجایی هستی شما؟
گفتیم : پرژن
گفت : پر ژن کجاست؟
ما هم شوخی مان گرفت و گفتیم: کشور کوچکی است کنار دریای پرژن
پرسید : دریای پرژن در اروپاست ؟
ما هم گفتیم بله و قال قضیه را کندیم .
بعدش بیاد همین اتوبوس سبز فراری مان افتادیم که یک توصیه حکیمانه ای کرده بودند و گفته بودند
هر کی از ما می پرسه مال کجایی؟ میگیم حدس بزن!
اگر گفت یک کشوری تو خاورمیانه! می فهمیم طرف سرش به تنش می ارزه ! میگیم آره ایرانی هستم
اگر پرت و پلا بگه! میگم نه! من مال رشتم! میگه رشت؟رشت؟ رشت تو اورپا! میگم آفرین زیر دریای کاسپین.... :
ما هم خام شدیم و گفتیم چه بهتر از این.
نشستیم و یک عالمه طرح و نقشه پیاده کردیم و ما هم شدیم آقای رییس جمهور . مینا خانم را کردیم وزیر امور حیوانات و اتوبوس سبز سبز هم چون مدام جیم میشد و غیبت صغرا و کبری داشت شد وزیر جهانگردی
وقتیکه کابینه مان را تشکیل دادیم این اتوبوس سبز سبز مان ناگهان آب شد و در زمین فرو رفت ، رفت و دیگر پیدایش نشد .هر چه پیغام پسغام فرستادیم که اتوبوس جان ، پدرت خوب ، مادرت خوب ، دست ما ن را توی حنا گذاشته ای و خودت در رفته ای ؟چرا نمیایی در جلسات کابینه شرکت کنی؟ نا سلامتی شما وزیر امور سیاحت و جهانگردی هستی ، میشود بما بگویی کجا رفته ای و چرا رفته ای ؟
اما اگر شما از سنگ خارا پیامی و کلامی شنیدید ما هم از این اتوبوس فراری کلامی و سخنی و خبری و پیغامی شنیدیم
ناچار کابینه مان سقوط کرد و ما هم رفتیم پی سرنا زدن خودمان و کشک سایی اجدادی مان
.
امروز یکی آمده بود فروشگاه مان . تا دهن مان را بازکردیم در آمد که : به ! عجب لهجه قشنگی !!کجایی هستی شما؟
گفتیم : پرژن
گفت : پر ژن کجاست؟
ما هم شوخی مان گرفت و گفتیم: کشور کوچکی است کنار دریای پرژن
پرسید : دریای پرژن در اروپاست ؟
ما هم گفتیم بله و قال قضیه را کندیم .
بعدش بیاد همین اتوبوس سبز فراری مان افتادیم که یک توصیه حکیمانه ای کرده بودند و گفته بودند
هر کی از ما می پرسه مال کجایی؟ میگیم حدس بزن!
اگر گفت یک کشوری تو خاورمیانه! می فهمیم طرف سرش به تنش می ارزه ! میگیم آره ایرانی هستم
اگر پرت و پلا بگه! میگم نه! من مال رشتم! میگه رشت؟رشت؟ رشت تو اورپا! میگم آفرین زیر دریای کاسپین.... :
پیچ خطرناک
اینجا ، کنار دریاچه ، پیچ خطرناکی است که اگر سر بجنبانی و سرعت ماشینت را کم نکنی ممکن است داخل دره پرت بشوی و به دیدار آقای باریتعالی بروی.
اینجا و آنجا تابلوهایی زده اند و هشدار پشت هشدار که اینجا پیچ خطرناکی است و سرعت تان نباید بیش از سی و پنج مایل باشد
گهگاه می بینم یکی دو تا ماشین پلیس میآیند پای دره پشت تپه ها کمین میکنند وچپ و راست ماشین ها را جریمه میکنند . حالا جریمه شان سرشان را بخورد . اغلب این جریمه شدگان کارگران مکزیکی هستند که یا گواهینامه ندارند ، یا بیمه ندارند ، یا اجازه اقامت . آنوقت این بیچاره ها نه تنها ماشین شان توقیف میشود بلکه باید بروند دادگاه و بین هزار تا هزار و پانصد دلار جریمه بدهند . ماشین شان را هم میفرستند گاراژ و مدت یکماه حق ندارند آن را ترخیص کنند . اگر هم بخواهند ماشین شان را پس از یکماه ترخیص کننددستکم دو سه هزار دلار باید بسلفند.
دیروز صبح که از همین جاده میگذشتم دیدم دو تا خانم خوشگل امریکایی یک تابلوی گل و گنده درست کرده اند و آمده اند نزدیکی های همین پیچ خطرناک ایستاده اند و با داد و فریاد و رقص و آواز تابلوها را به راننده ها نشان میدهند.
اینجا و آنجا تابلوهایی زده اند و هشدار پشت هشدار که اینجا پیچ خطرناکی است و سرعت تان نباید بیش از سی و پنج مایل باشد
گهگاه می بینم یکی دو تا ماشین پلیس میآیند پای دره پشت تپه ها کمین میکنند وچپ و راست ماشین ها را جریمه میکنند . حالا جریمه شان سرشان را بخورد . اغلب این جریمه شدگان کارگران مکزیکی هستند که یا گواهینامه ندارند ، یا بیمه ندارند ، یا اجازه اقامت . آنوقت این بیچاره ها نه تنها ماشین شان توقیف میشود بلکه باید بروند دادگاه و بین هزار تا هزار و پانصد دلار جریمه بدهند . ماشین شان را هم میفرستند گاراژ و مدت یکماه حق ندارند آن را ترخیص کنند . اگر هم بخواهند ماشین شان را پس از یکماه ترخیص کننددستکم دو سه هزار دلار باید بسلفند.
دیروز صبح که از همین جاده میگذشتم دیدم دو تا خانم خوشگل امریکایی یک تابلوی گل و گنده درست کرده اند و آمده اند نزدیکی های همین پیچ خطرناک ایستاده اند و با داد و فریاد و رقص و آواز تابلوها را به راننده ها نشان میدهند.
روی تابلو با خط درشت نوشته بود :
پلیس ها پای تپه کمین کرده اند ، آهسته برانید.
وقتیکه پای تپه پایینی رسیدم دیدم دو تا پلیس دوربین بدست آنجا ایستاده اند و میخواهند شکار کنند . شکار راننده های متخلف.
چقدر از آن دو تا خانم خوشگل امریکایی خوش مان آمد
پلیس ها پای تپه کمین کرده اند ، آهسته برانید.
وقتیکه پای تپه پایینی رسیدم دیدم دو تا پلیس دوربین بدست آنجا ایستاده اند و میخواهند شکار کنند . شکار راننده های متخلف.
چقدر از آن دو تا خانم خوشگل امریکایی خوش مان آمد
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
ازتبار عاطفه های شور انگیز
رضا مقصدی
..................
زنده یاد: حسین منزوی ،در غزل نوین پارسی ،ازتبار ِ عاطفه های شورانگیز ِ عاشقانه است.
او در آفرینش ِ مضمون های نوگرایانه در غزل ، از دیر باز ذهن وُ زبانی خلاقانه وُ مبتکرانه داشت وحتا می توان گفت در این گُستره ی زیبا ،پیشتاز ِ بانوی غزل نوین معاصر :سیمین بهبهانی بوده است هرچند جوان تر از او بود.
..................
زنده یاد: حسین منزوی ،در غزل نوین پارسی ،ازتبار ِ عاطفه های شورانگیز ِ عاشقانه است.
او در آفرینش ِ مضمون های نوگرایانه در غزل ، از دیر باز ذهن وُ زبانی خلاقانه وُ مبتکرانه داشت وحتا می توان گفت در این گُستره ی زیبا ،پیشتاز ِ بانوی غزل نوین معاصر :سیمین بهبهانی بوده است هرچند جوان تر از او بود.
دریغا تا هنوز ، سهم شایسته اش در این عرصه ، به درستی ،نمایان نشده است .اما دلخستگان وُ دلبستگان ِ شعرهای عاشقانه ، از ستایشگران ِ کلام شورانگیزِ ِحسین منزوی در لحظه های زیبای شیدایی اند.
ترانه ی " نمیشه ،غصه مارو یه لحظه تنها بذاره" با صدای محمد نوری وبا آهنگ محمد سریر در دستگاه ماهور ،غزلی از حسین منزوی ست که به صورت ترانه ای ماندگار به یاد گار مانده است.
..................
..................
نمیشه غصه ما رو،یه لحظه تنها بذاره نمیشه این قافله،ما رو تو خواب جا بذاره دلم از…
YOUTUBE.COM
یاد داشت های بیحوصلگی
کتاب از دستم افتاد روی کف اتاق .خواستم خم بشوم و بردارمش. دیدم چه کار سختی است. از آن عقوبت های جانفرساست .
گفتم :آقای کتاب ! جناب آقای کتاب ! حالا نمیشد نیفتی ؟
گفتم :آقای کتاب ! جناب آقای کتاب ! حالا نمیشد نیفتی ؟
_________
دیاویث!!
میگوید : هیچ میدانی حضرت آیت الله خامنه ای از طایفه دیاویث است ؟
میگویم : نمیدانستم . طایفه دیاویث دیگر چیست؟
میگوید : طایفه دیوثان
میخندم و میگویم : به حق چیزهای ندیده و نشنیده
میگوید : طایفه دیگری هم داریم بنام طایفه پفاویز
میگویم : این دیگر کدام طایفه است ؟
میگوید : پفیوزان
میگویم : نمیدانستم . طایفه دیاویث دیگر چیست؟
میگوید : طایفه دیوثان
میخندم و میگویم : به حق چیزهای ندیده و نشنیده
میگوید : طایفه دیگری هم داریم بنام طایفه پفاویز
میگویم : این دیگر کدام طایفه است ؟
میگوید : پفیوزان
ابراهیم گلستان:
شاملو حتی زبان فارسی هم بلد نبود !!
چه بگویم ؟ من کتاب دن آرام میخاییل شولوخوف به ترجمه احمد شاملو را خوانده ام . دو بار هم خوانده ام . از چنین ترجمه ظریف شاعرانه ای هم لذت برده و هم شگفت زده شده و از خود پرسیده ام شاملو اینهمه واژه های ناب رااز کجا یافته است ؟
آنوقت یکی در قصر ۸۳ اتاقه اش در انگلستان می نشیند و حقارت و بیمایگی و حسادت و فرومایگی خود را چنین عریان به نمایش میگذارد
شاملو اگر به زعم آدمیانی چون گلستان در عرصه شعر و ادب معاصر ایران جایگاهی نداشته باشد اهتمام و تلاش و تقلای دهها ساله او برای تدوین کتاب کوچه نام او را بر تارک فرهنگ ایران می نشاند و بنای سترگی که او پی افکنده است با هیچ باد و باران و گلستانی گزند نمی پذیرد
آنوقت یکی در قصر ۸۳ اتاقه اش در انگلستان می نشیند و حقارت و بیمایگی و حسادت و فرومایگی خود را چنین عریان به نمایش میگذارد
شاملو اگر به زعم آدمیانی چون گلستان در عرصه شعر و ادب معاصر ایران جایگاهی نداشته باشد اهتمام و تلاش و تقلای دهها ساله او برای تدوین کتاب کوچه نام او را بر تارک فرهنگ ایران می نشاند و بنای سترگی که او پی افکنده است با هیچ باد و باران و گلستانی گزند نمی پذیرد
پای هر درخت یک تبر گذاشتیم
هر چه بیشتر شدند بیشتر گذاشتیم
تا نیفتد از قلم هیچیک در این میان
روی ساقه هایشان ضربدر گذاشتیم ...
کارمان تمام شد ، باغ قتل عام شد
صاحبان باغ را پشت در گذاشتیم
هر چه بیشتر شدند بیشتر گذاشتیم
تا نیفتد از قلم هیچیک در این میان
روی ساقه هایشان ضربدر گذاشتیم ...
کارمان تمام شد ، باغ قتل عام شد
صاحبان باغ را پشت در گذاشتیم
بقول آن فرزانه کویری : هیچکس اینچنین به ریدمان خود بر نخاسته است .
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۷
یاد داشت های مشکوک !!
چند روزی است کتاب '' یاد داشت های مشکوک علم '' را میخوانم . این کتاب مجموعه یاد داشت های هادی خرسندی است که به سبک و سیاق یاد داشت های علم با چاشنی طنز نگاشته شده است .
سالها پیش بخشی از این یاد داشت ها را در روزنامه اصغر آقا خوانده بودم اما انتشار آن بصورت کتاب فرصت تازه ای بدست میدهد تا نقش تاریخی طنز را در قلمروی ادب و سیاست بهتر و بیشتر بشناسیم .
سر آغاز کتاب یاد داشتی دارد خواندنی از ابراهیم گلستان ، با همان سبک نوشتاری بی همتا و بی تقلیدش . و خطابه ای شیوا خطاب به هادی خرسندی که گهگاه به ذم شبیه به مدح و لحظاتی نیز به مدح شبیه به ذم میماند :
(اگر ما به هم سلامی داریم از من بشنو که باید امکانات فعلی فکر را و دریافت های فکر پرنده اوج گیرنده را دور تر از تمجید ها و تعریف هایی که به حق می شنوی بگسترانی . مهم نیست که کسی یا من ، یا صد ها و هزار ها تمجید کننده مجیز تو را بگوییم و بگویند . شمار آنها بر درازا و پهنا و ژرفای تو نمی افزایند .....اگر محتاج و یا گرسنه تمجید خودی از خودت بگیر ، به خودت بده ، اسم این خود پسندی نیست ، و هویت آن را خود پسندی مدان و مشمار ....و دریغ نکن از جرقه زدن بر این خیل تلنبار کم تکان خورده خسته ها ، خوابیده ها ، خمیده ها ، خنگ ها ، خوف گرفته ها ، خراب ها ....)
علینقی عالیخانی نیز - که مجموعه یاد داشت های علم به اهتمام و ویراستاری او منتشر شده است - در نامه ای که به هادی خرسندی نوشته است ضمن ابراز خوشحالی از چاپ چنین کتابی ، طنز نهفته در آن را طنزی کم نظیر دانسته است .
اینک بخش های کوتاهی از یاد داشت های مشکوک علم را با هم می خوانیم :
جمعه
صبح شرفیاب شدم . چند روز بود باران نیامده بود .اوقات شاهنشاه تلخ بود . من مخصوصا چتر همراه برده بودم و جلوی اعلیحضرت باز و بسته کردم .فرمودند : چرا چتر آوردی
عرض کردم :هر لحظه احتمال بارندگی میرود
این را که گفتم شاهنشاه روحیه شان شاد شد . برای اینکه غلام را خوشحال کنند فرمودند : امروز سه تا تانک چیفتن از انگلیس میخریم .
من هم برای اینکه شاهنشاه را خوشحال کنم عرض کردم : مهمان خوش اندامی که منتظرش بودید از لندن رسیده ، تشریف نمیبرید گردش ؟
با خرسندی فرمودند : بله ، بله ، حتما باید رفت گردش .
شنبه
---------
پیش از ظهر شرفیاب شدم . به عرض رساندم سفیر امریکا تقاضای شرفیابی دارد
فرمودند : بیست ثانیه بهش وقت بده
عرض کردم : قربان کم نیست ؟
فرمودند : نه ، پنج ثانیه برای تعظیم ، پانزده ثانیه هم برای اینکه ما محلش نگذاریم !
از وقتی که آن دخترک امریکایی شوخی شوخی لمبر اعلیحضرت را گاز گرفته ، شاهنشاه بزرگ ما با سفیر امریکا سر لج افتاده اند ، در حالیکه آن بیچاره روحش خبر ندارد که در ویلای نوشهر چه اتفاقی افتاده . البته شاهنشاه نمیدانستند من علت بی مهری شان را میدانم . وانمود کردند بخاطر جنایات امریکا در ویتنام ناراحت تشریف دارند .
فرمودند : این امریکایی ها وحشی اند ، از روبرو آدم را می بوسند ، از عقب گاز میگیرند .
عرض کردم : چه عرض کنم ؟
چهار شنبه
-----------
صبح شرفیاب شدم . شاهنشاه روزنامه اطلاعات دست شان بود .خنده میفرمودند .من هم مقداری خنده عرض کردم .
فرمودند : این عکس را ببین
آن عکس را دیدم . فرمودند : این بابا را نگاه کن
آن بابا را نگاه کردم .
فرمودند : این آخوند کیه ؟
عرض کردم : یکی از حضرات آیات عظام هستند
فرمودند : چکار میکند ؟
عکس را دوباره نگاه کردم . به عرض رساندم : دارد اولین کلنگ مسجد و حسینیه ارشاد را به زمین میزند
فرمودند : چرا مثل عمله ها کلنگ میزند ؟
عرض کردم : قربان ! مگر عمله حق استفاده از عبا و عمامه را ندارد ؟
اول خنده فرمودند . دوم فرمودند : به روحانیت که توهین میکنی ممکن است ائمه اطهار را دلخور کنی .
شنبه
-------
بعد از ظهر با دختری که قرار بود امشب شاهنشاه ببینند دیدار کردم . شاهنشاه خواسته بودند آداب مخصوصی را یادش بدهم . من هم سعی خودم را کردم . دخترک خنگ بود خوب یاد نمیگرفت . پدرم در آمد تا یادش دادم . البته اولین چیزی که یادش دادم این بود که دهانش قرص باشد . نه به کسی بگوید شاه با او چکار کرد نه به شاه بگوید من با او چکار کردم .
شنبه
-------
سر صبحانه شرفیاب شدم . شاهنشاه از وضع بارندگی در کشور خوشحال بودند .
فرمودند : از بس دعا کردیم اینهمه باران آمد .
عرض کردم :جسارت است ، شاهنشاه اگر یک کمی کمتر دعا بفرمایند که سیل نیاید بهتر است
اعلیحضرت روی پاشنه پا به طرف پنجره چرخیده فرمودند : دعا که اندازه ندارد
عرض کردم : چرا ندارد ؟ همین روحانیون که از اوقاف پول میگیرند ، نگاه بفرمایید ، به اندازه حقوق شان شاهنشاه را دعا میکنند . اصلا بیخود پول به آخوند ها میدهید
اعلیحضرت همایونی فرمودند : ما از جیب خودمان نمیدهیم . حضرت عباس بودجه آنها را میریزد به حساب اوقاف
دیگر هیچ عرض نکردم .فقط خوشحال شدم که یک چنین رهبر با اعتقاد و با ایمانی بر کشور ما حکومت میکند ، ولی البته میدانستم حضرت عباس از این ولخرجی ها نمیکند ......
-------------
* کتاب یاد داشت های مشکوک علم را نشر باران در سوئد منتشر کرده است .
سالها پیش بخشی از این یاد داشت ها را در روزنامه اصغر آقا خوانده بودم اما انتشار آن بصورت کتاب فرصت تازه ای بدست میدهد تا نقش تاریخی طنز را در قلمروی ادب و سیاست بهتر و بیشتر بشناسیم .
سر آغاز کتاب یاد داشتی دارد خواندنی از ابراهیم گلستان ، با همان سبک نوشتاری بی همتا و بی تقلیدش . و خطابه ای شیوا خطاب به هادی خرسندی که گهگاه به ذم شبیه به مدح و لحظاتی نیز به مدح شبیه به ذم میماند :
(اگر ما به هم سلامی داریم از من بشنو که باید امکانات فعلی فکر را و دریافت های فکر پرنده اوج گیرنده را دور تر از تمجید ها و تعریف هایی که به حق می شنوی بگسترانی . مهم نیست که کسی یا من ، یا صد ها و هزار ها تمجید کننده مجیز تو را بگوییم و بگویند . شمار آنها بر درازا و پهنا و ژرفای تو نمی افزایند .....اگر محتاج و یا گرسنه تمجید خودی از خودت بگیر ، به خودت بده ، اسم این خود پسندی نیست ، و هویت آن را خود پسندی مدان و مشمار ....و دریغ نکن از جرقه زدن بر این خیل تلنبار کم تکان خورده خسته ها ، خوابیده ها ، خمیده ها ، خنگ ها ، خوف گرفته ها ، خراب ها ....)
علینقی عالیخانی نیز - که مجموعه یاد داشت های علم به اهتمام و ویراستاری او منتشر شده است - در نامه ای که به هادی خرسندی نوشته است ضمن ابراز خوشحالی از چاپ چنین کتابی ، طنز نهفته در آن را طنزی کم نظیر دانسته است .
اینک بخش های کوتاهی از یاد داشت های مشکوک علم را با هم می خوانیم :
جمعه
صبح شرفیاب شدم . چند روز بود باران نیامده بود .اوقات شاهنشاه تلخ بود . من مخصوصا چتر همراه برده بودم و جلوی اعلیحضرت باز و بسته کردم .فرمودند : چرا چتر آوردی
عرض کردم :هر لحظه احتمال بارندگی میرود
این را که گفتم شاهنشاه روحیه شان شاد شد . برای اینکه غلام را خوشحال کنند فرمودند : امروز سه تا تانک چیفتن از انگلیس میخریم .
من هم برای اینکه شاهنشاه را خوشحال کنم عرض کردم : مهمان خوش اندامی که منتظرش بودید از لندن رسیده ، تشریف نمیبرید گردش ؟
با خرسندی فرمودند : بله ، بله ، حتما باید رفت گردش .
شنبه
---------
پیش از ظهر شرفیاب شدم . به عرض رساندم سفیر امریکا تقاضای شرفیابی دارد
فرمودند : بیست ثانیه بهش وقت بده
عرض کردم : قربان کم نیست ؟
فرمودند : نه ، پنج ثانیه برای تعظیم ، پانزده ثانیه هم برای اینکه ما محلش نگذاریم !
از وقتی که آن دخترک امریکایی شوخی شوخی لمبر اعلیحضرت را گاز گرفته ، شاهنشاه بزرگ ما با سفیر امریکا سر لج افتاده اند ، در حالیکه آن بیچاره روحش خبر ندارد که در ویلای نوشهر چه اتفاقی افتاده . البته شاهنشاه نمیدانستند من علت بی مهری شان را میدانم . وانمود کردند بخاطر جنایات امریکا در ویتنام ناراحت تشریف دارند .
فرمودند : این امریکایی ها وحشی اند ، از روبرو آدم را می بوسند ، از عقب گاز میگیرند .
عرض کردم : چه عرض کنم ؟
چهار شنبه
-----------
صبح شرفیاب شدم . شاهنشاه روزنامه اطلاعات دست شان بود .خنده میفرمودند .من هم مقداری خنده عرض کردم .
فرمودند : این عکس را ببین
آن عکس را دیدم . فرمودند : این بابا را نگاه کن
آن بابا را نگاه کردم .
فرمودند : این آخوند کیه ؟
عرض کردم : یکی از حضرات آیات عظام هستند
فرمودند : چکار میکند ؟
عکس را دوباره نگاه کردم . به عرض رساندم : دارد اولین کلنگ مسجد و حسینیه ارشاد را به زمین میزند
فرمودند : چرا مثل عمله ها کلنگ میزند ؟
عرض کردم : قربان ! مگر عمله حق استفاده از عبا و عمامه را ندارد ؟
اول خنده فرمودند . دوم فرمودند : به روحانیت که توهین میکنی ممکن است ائمه اطهار را دلخور کنی .
شنبه
-------
بعد از ظهر با دختری که قرار بود امشب شاهنشاه ببینند دیدار کردم . شاهنشاه خواسته بودند آداب مخصوصی را یادش بدهم . من هم سعی خودم را کردم . دخترک خنگ بود خوب یاد نمیگرفت . پدرم در آمد تا یادش دادم . البته اولین چیزی که یادش دادم این بود که دهانش قرص باشد . نه به کسی بگوید شاه با او چکار کرد نه به شاه بگوید من با او چکار کردم .
شنبه
-------
سر صبحانه شرفیاب شدم . شاهنشاه از وضع بارندگی در کشور خوشحال بودند .
فرمودند : از بس دعا کردیم اینهمه باران آمد .
عرض کردم :جسارت است ، شاهنشاه اگر یک کمی کمتر دعا بفرمایند که سیل نیاید بهتر است
اعلیحضرت روی پاشنه پا به طرف پنجره چرخیده فرمودند : دعا که اندازه ندارد
عرض کردم : چرا ندارد ؟ همین روحانیون که از اوقاف پول میگیرند ، نگاه بفرمایید ، به اندازه حقوق شان شاهنشاه را دعا میکنند . اصلا بیخود پول به آخوند ها میدهید
اعلیحضرت همایونی فرمودند : ما از جیب خودمان نمیدهیم . حضرت عباس بودجه آنها را میریزد به حساب اوقاف
دیگر هیچ عرض نکردم .فقط خوشحال شدم که یک چنین رهبر با اعتقاد و با ایمانی بر کشور ما حکومت میکند ، ولی البته میدانستم حضرت عباس از این ولخرجی ها نمیکند ......
-------------
* کتاب یاد داشت های مشکوک علم را نشر باران در سوئد منتشر کرده است .
۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
امروز صبح شال و کلاه کرده بودم بروم سر کار. هزار جور طرح و برنامه توی ذهنم بود . آمدم نشستم جای تان خالی صبحانه ای خوردم و رفتم توی باغچه خانه ام . همه جا غرق گل و شکوفه بود . اصلا یادم رفت رفتن به سر کار . رفتم جلوی آفتاب نشستم و به دنیایی اندیشیدم که سراسر زیبایی و فراخی و نعمت است اما ما آدمیان باکوته نگری هایمان آنرا به خون و گند و کثافت کشانده ایم تا جایی که حتی اجساد مردگان هم از پی آمد های فرومایگی ما در امان نیستند .
حالابیایید با من در این باغکی که عطر بهار و یاس و نرگس و یاسمن در آن پیچیده است قدمی بزنید و همراه من زمزمه کنید که :
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار ، کاسه سر ما پر شراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
حالابیایید با من در این باغکی که عطر بهار و یاس و نرگس و یاسمن در آن پیچیده است قدمی بزنید و همراه من زمزمه کنید که :
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار ، کاسه سر ما پر شراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
از آن روزگاران
از آن روزگاران
رفته بودم رستوران . به قصد خوردن شامی .و نوشیدن آبجویی
فضای رستوران مرا به پنجاه سال پیش کشاند . سالهایی که اینهمه نکبت و یاوه و بیخردی از در و دیوار نمی بارید
سال های خوب . سالهای سرشار از آرامش . سال های بدون ترس .سال هایی که مرگ و نفرت و تروریسم در هر گوشه و کنار خرناسه نمی کشید
سالهایی که زنان امریکایی براستی زیبا بودند . سالهایی که میشد زیباترین ماشین ها را راند . سالهایی که آب و هوا و دریا و اقیانوس و آدم ها اینهمه آلوده نبودند . سال هاییکه بدی کم بود و خوبی بسیار .
بر در و دیوار رستوران عکس هایی آویخته از همان روزگاران . از ماشین ها . از آدمها . از هنرپیشه ها . کلارک کیبل . پال نیومن . فرانک سیناترا . سامی دیویس . اوا گاردنر . الیزابت تیلر . استیو مک کویین .و عکس هایی از مک دانولد هم . چه ماشین هایی . چه دختران کمر باریکی . چه جوان هایی . چه موهایی ! چه زلف های کمندی
می نشینم . سلانه سلانه آبجویم را می نوشم
دخترک می پرسد : چه میخوری ؟
میگویم : یک غذای کلاسیک ! به انتخاب خودت
میرود با یک بشقاب غذا بر میگردد ، همبرگر است . اما مزه همبرگرهای امروزی را نمیدهد . سالاد و سیب زمینی هم میآورد . سیب زمینی را با سیر برشته کرده اند . خوشمزه است . خیلی هم.
آبجویم را می نوشم . تا غذایم را بخورم دخترک چهار پنج بار به سراغم میآید و میگوید : چیز دیگری نمی خواهی ؟ و چه مهربان
روی میز ها دستگاه کوچکی گذاشته اند . دو تا سکه بیست و پنج سنتی تویش می اندازی و به موسیقی انتخابی خودت گوش میدهی ، من فرانک سیناترا را انتخاب میکنم . دو تا سکه می اندازم و به آوای فرانک گوش میدهم . یاد هایی از روزگاران گذشته در جان و جهانم زنده میشود .روزگارانی که غم بود اما کم بود
فضای رستوران مرا به پنجاه سال پیش کشاند . سالهایی که اینهمه نکبت و یاوه و بیخردی از در و دیوار نمی بارید
سال های خوب . سالهای سرشار از آرامش . سال های بدون ترس .سال هایی که مرگ و نفرت و تروریسم در هر گوشه و کنار خرناسه نمی کشید
سالهایی که زنان امریکایی براستی زیبا بودند . سالهایی که میشد زیباترین ماشین ها را راند . سالهایی که آب و هوا و دریا و اقیانوس و آدم ها اینهمه آلوده نبودند . سال هاییکه بدی کم بود و خوبی بسیار .
بر در و دیوار رستوران عکس هایی آویخته از همان روزگاران . از ماشین ها . از آدمها . از هنرپیشه ها . کلارک کیبل . پال نیومن . فرانک سیناترا . سامی دیویس . اوا گاردنر . الیزابت تیلر . استیو مک کویین .و عکس هایی از مک دانولد هم . چه ماشین هایی . چه دختران کمر باریکی . چه جوان هایی . چه موهایی ! چه زلف های کمندی
می نشینم . سلانه سلانه آبجویم را می نوشم
دخترک می پرسد : چه میخوری ؟
میگویم : یک غذای کلاسیک ! به انتخاب خودت
میرود با یک بشقاب غذا بر میگردد ، همبرگر است . اما مزه همبرگرهای امروزی را نمیدهد . سالاد و سیب زمینی هم میآورد . سیب زمینی را با سیر برشته کرده اند . خوشمزه است . خیلی هم.
آبجویم را می نوشم . تا غذایم را بخورم دخترک چهار پنج بار به سراغم میآید و میگوید : چیز دیگری نمی خواهی ؟ و چه مهربان
روی میز ها دستگاه کوچکی گذاشته اند . دو تا سکه بیست و پنج سنتی تویش می اندازی و به موسیقی انتخابی خودت گوش میدهی ، من فرانک سیناترا را انتخاب میکنم . دو تا سکه می اندازم و به آوای فرانک گوش میدهم . یاد هایی از روزگاران گذشته در جان و جهانم زنده میشود .روزگارانی که غم بود اما کم بود
۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
آن نامه گمشده
( بمناسبت سالروز تاسیس رادیو ایران )
تازه از سربازی آمده بودم . می توانستم معلم بشوم . می توانستم در بانک صادرات استخدام بشوم . می توانستم بروم اداره ثبت احوال رضاییه سرگرم کار بشوم . می توانستم پشت یک میز چوبی بنشینم و هر روز روی دهها شناسنامه مهر" باطل شد " بزنم و برای صد ها تن از تازه به دنیا آمدگان شناسنامه صادر کنم .
به مادرم گفتم : مادر ! میخواهم دو باره درس بخوانم .میخواهم حقوق بخوانم .
پرسید : حقوق بخوانی یعنی چی ؟ چیکاره میشوی ؟
گفتم : قاضی میشوم
گفت : قاضی ؟ نه پسر جان ! با این اخلاق سگی که تو داری اگر قاضی بشوی صد ها نفر را میفرستی بالای دار ! درس خواندن بس است . برو یک کاری پیدا کن . زن بگیر ! بچه دار بشو ! برای خودت خانه زندگی راه بینداز .
به مادرم گفتم : مادر ! میخواهم دو باره درس بخوانم .میخواهم حقوق بخوانم .
پرسید : حقوق بخوانی یعنی چی ؟ چیکاره میشوی ؟
گفتم : قاضی میشوم
گفت : قاضی ؟ نه پسر جان ! با این اخلاق سگی که تو داری اگر قاضی بشوی صد ها نفر را میفرستی بالای دار ! درس خواندن بس است . برو یک کاری پیدا کن . زن بگیر ! بچه دار بشو ! برای خودت خانه زندگی راه بینداز .
دوست داشتم کاری در رادیو پیدا کنم . شب ها برنامه داستان شب را گوش میدادم . با آوای مرضیه بخواب میرفتم . از آقای جانی دالر که همه گره های پیچیده جنایی را باز میکرد خیلی خوشم میآمد . عبدالوهاب شهیدی را هم خیلی دوست میداشتم . صدایش بمن آرامش میداد . مدتها بود که دورا دور با آقای انجوی شیرازی - نجوا ـ در برنامه فولکلور رادیو همکاری داشتم .
شب نشستم یک تقاضای کار برای ریاست محترم اداره رادیوی گیلان نوشتم . صبح سوار یکی از آن بنزهای کرایه شدم و از لاهیجان رفتم رشت . یک مجله فردوسی هم به نشانه روشنفکری بدست گرفتم و تقاضانامه ام را گذاشتم لای ورق هایش و پرسان پرسان رفتم رادیو .
ساختمان رادیو یک ساختمان بد قواره بتون آرمه بود در یکی از کوچه های رشت . بگمانم روس ها ساخته بودند .
پاسبانی دم در ایستاده بود . گفتم : میخواهم آقای رییس رادیو را ببینم .
گفت : این پله ها را بگیر برو بالا . در دوم سمت راست .
رفتم بالا . یک آقای عینکی پشت میزی نشسته بود و روی میزش دویست سیصد تا حلقه نوار چیده شده بود . خودش هم پای دستگاه کوچکی نواری را ادیت میکرد .
سلامی کردم و نامه را بدستش دادم . نامه را خواند و خودکاری بر داشت و عنوان نامه ام را عوض کرد و گفت : من رییس رادیو هستم ، شما باید بروید پیش آقای مدیر کل اطلاعات و رادیو. نامه تان را هم عوض کنید . بروید آنور خیابان ، آن ساختمان روبرویی دفتر کار آقای مدیر کل است .
آمدم بیرون . رفتم کاغذی و پاکتی خریدم و رفتم توی کافه ای نشستم و یک نامه بالا بلند با خطی خوش برای آقای مدیر کل نوشتم . نامه را گذاشتم لای مجله فردوسی و رفتم سراغ آقای مدیر کل . (یادش بخیر ، آنروزها مدیر کل اطلاعات و رادیوی استان گیلان منوچهر گلسرخی بود )
توی اتاق آقای مدیر کل فرش بزرگی با گلهای سرخ و سپید پهن بود و از تمیزی برق میزد . نمیدانستم باید کفش هایم را در بیاورم یا نه ؟
سلامی کردم و همانجا دم در ایستادم . آقای مدیر کل نگاهی بمن انداخت و گفت : کاری داشتید ؟
مجله فردوسی را باز کردم تا نامه را بر دارم و به دستش بدهم . اما هر چه ورق زدم از نامه خبری نبود . گویی آب شده بود و رفته بود زیر زمین . مجله را هی از چپ به راست و از راست به چپ ورق زدم . اما نامه ام دود شده بود و رفته بود هوا . داشتم نگران میشدم که آقای مدیر کل لبخندی زد و گفت : بگو ببینم توی نامه چه نوشته بودی ؟
گفتم : قربان ! اسم من فلان بن فلان است . تازه از سربازی آمده ام . از همکاران آقای نجوا بوده ام . دوست دارم در رادیو کار کنم . کار رادیویی را خیلی دوست دارم .
آقای مدیر کل مبلی را نشان داد و گفت بنشین . نشستم . دل توی دلم نبود . کف دستانم از عرق خیس شده بود . چند تا سئوال کرد . پاسخش دادم . از سادگی و بی شیله پیله گی ام خوشش آمد . گفت : برو اول برج بیا اینجا .
با خوشحالی از اتاقش آمدم بیرون . تا اول برج هنوز ده دوازده روزی مانده بود . در این ده دوازده روز حتی یک شب نتوانستم راحت بخوابم . همه اش خواب های طلایی میدیدم . خواب میدیدم پای میکروفن رادیو نشسته ام و دارم سخنرانی میکنم . اول برج سوار یکی از همان بنز های کرایه شدم و از لاهیجان رفتم رشت . رفتم دیدن آقای مدیر کل . مرا نشناخت . گفت : فرمایشی داشتید ؟
گفتم : قربان ! حسن بن نوروزعلی هستم . دو هفته پیش فرموده بودید اول برج بیایم خدمت تان .
زنگ زد و آقای اسماعیل پور را خواست . نمیدانستم آقای اسماعیل پور چیکاره است . مرا به آقای اسماعیل پور معرفی کرد و گفت : ایشان از امروز همکار ما هستند ، دستور بدهید توی اتاق خودتان میزی برای ایشان بگذارند و یادشان بدهید کارشان چیست .
و بدین ترتیب ما به استخدام رادیو در آمدیم . شغلی که بسیار بسیار دوستش میداشتم . با حقوق ماهیانه چهار صد و چهل تومان ......
و آن نامه گمشده سرنوشتم را رقم زد .
شب نشستم یک تقاضای کار برای ریاست محترم اداره رادیوی گیلان نوشتم . صبح سوار یکی از آن بنزهای کرایه شدم و از لاهیجان رفتم رشت . یک مجله فردوسی هم به نشانه روشنفکری بدست گرفتم و تقاضانامه ام را گذاشتم لای ورق هایش و پرسان پرسان رفتم رادیو .
ساختمان رادیو یک ساختمان بد قواره بتون آرمه بود در یکی از کوچه های رشت . بگمانم روس ها ساخته بودند .
پاسبانی دم در ایستاده بود . گفتم : میخواهم آقای رییس رادیو را ببینم .
گفت : این پله ها را بگیر برو بالا . در دوم سمت راست .
رفتم بالا . یک آقای عینکی پشت میزی نشسته بود و روی میزش دویست سیصد تا حلقه نوار چیده شده بود . خودش هم پای دستگاه کوچکی نواری را ادیت میکرد .
سلامی کردم و نامه را بدستش دادم . نامه را خواند و خودکاری بر داشت و عنوان نامه ام را عوض کرد و گفت : من رییس رادیو هستم ، شما باید بروید پیش آقای مدیر کل اطلاعات و رادیو. نامه تان را هم عوض کنید . بروید آنور خیابان ، آن ساختمان روبرویی دفتر کار آقای مدیر کل است .
آمدم بیرون . رفتم کاغذی و پاکتی خریدم و رفتم توی کافه ای نشستم و یک نامه بالا بلند با خطی خوش برای آقای مدیر کل نوشتم . نامه را گذاشتم لای مجله فردوسی و رفتم سراغ آقای مدیر کل . (یادش بخیر ، آنروزها مدیر کل اطلاعات و رادیوی استان گیلان منوچهر گلسرخی بود )
توی اتاق آقای مدیر کل فرش بزرگی با گلهای سرخ و سپید پهن بود و از تمیزی برق میزد . نمیدانستم باید کفش هایم را در بیاورم یا نه ؟
سلامی کردم و همانجا دم در ایستادم . آقای مدیر کل نگاهی بمن انداخت و گفت : کاری داشتید ؟
مجله فردوسی را باز کردم تا نامه را بر دارم و به دستش بدهم . اما هر چه ورق زدم از نامه خبری نبود . گویی آب شده بود و رفته بود زیر زمین . مجله را هی از چپ به راست و از راست به چپ ورق زدم . اما نامه ام دود شده بود و رفته بود هوا . داشتم نگران میشدم که آقای مدیر کل لبخندی زد و گفت : بگو ببینم توی نامه چه نوشته بودی ؟
گفتم : قربان ! اسم من فلان بن فلان است . تازه از سربازی آمده ام . از همکاران آقای نجوا بوده ام . دوست دارم در رادیو کار کنم . کار رادیویی را خیلی دوست دارم .
آقای مدیر کل مبلی را نشان داد و گفت بنشین . نشستم . دل توی دلم نبود . کف دستانم از عرق خیس شده بود . چند تا سئوال کرد . پاسخش دادم . از سادگی و بی شیله پیله گی ام خوشش آمد . گفت : برو اول برج بیا اینجا .
با خوشحالی از اتاقش آمدم بیرون . تا اول برج هنوز ده دوازده روزی مانده بود . در این ده دوازده روز حتی یک شب نتوانستم راحت بخوابم . همه اش خواب های طلایی میدیدم . خواب میدیدم پای میکروفن رادیو نشسته ام و دارم سخنرانی میکنم . اول برج سوار یکی از همان بنز های کرایه شدم و از لاهیجان رفتم رشت . رفتم دیدن آقای مدیر کل . مرا نشناخت . گفت : فرمایشی داشتید ؟
گفتم : قربان ! حسن بن نوروزعلی هستم . دو هفته پیش فرموده بودید اول برج بیایم خدمت تان .
زنگ زد و آقای اسماعیل پور را خواست . نمیدانستم آقای اسماعیل پور چیکاره است . مرا به آقای اسماعیل پور معرفی کرد و گفت : ایشان از امروز همکار ما هستند ، دستور بدهید توی اتاق خودتان میزی برای ایشان بگذارند و یادشان بدهید کارشان چیست .
و بدین ترتیب ما به استخدام رادیو در آمدیم . شغلی که بسیار بسیار دوستش میداشتم . با حقوق ماهیانه چهار صد و چهل تومان ......
و آن نامه گمشده سرنوشتم را رقم زد .
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...