دنبال کننده ها

۱۶ بهمن ۱۳۹۶

از دار المجانین


از دارالمجانین ....
---------------------------------
آقای قاضی القضات
آقای قاضی القضات ، یکپا گیوه و یکپا چارق ، نفس نفس زنان خود را به بارگاه اعلیحضرت همایونی مقام معظم ولایت رساند ه است و گلایه کرده است که چرا صدا و سیمای جمهوری نکبتی اسلامی خبر های مربوط به ریاست دستگاه قضا را بعد از خبرهای مربوط به اسب های ترکمن صحرا پخش کرده است ؟
اینکه آقای عظما چه گفته است و چه تصمیمی گرفته است ما بی خبریم اما بیاد خاطره ای افتادیم .
شاه آمده بود تبریز . چهار پنج سالی پیش از انقلاب بود . آمده بود تا مجتمع عظیم خانه های سازمانی کارکنان کارخانه تراکتور سازی را افتتاح کند .
من خبرنگار بودم . خبرنگار رادیو .
نوشتم : امروز مجتمع مسکونی کارکنان کارخانه تراکتور سازی تبریز توسط شاهنشاه آریامهر افتتاح شد .
یادش بخیر . آقای جوانشیر مدیر عامل خبرگزاری پارس مرا خواست و گفت :
-خبر را نا درست نوشته ای !
پرسیدم : چطور ؟
گفت : باید بنویسی شاهنشاه آریامهر امروز مجتمع مسکونی کارکنان کارخانه تراکتور سازی تبریز را افتتاح فرمودند .
اسم شاه باید در سر خط خبر میبود
*** ****
اینها رفتنی اند ؟
میگفت : وقت سوار شدن به هواپیما ، به پاسداری که دم پلکان هواپیما ایستاده بود گفتم :
- تا برگردیم اینها رفته اند ؟
پاسدار نگاه خشماگینی بمن انداخت و گفت : چی گفتی ؟
دیدم صورتش طوری است که حتی روی تخته مرده شور خانه هم نخواهد خندید.
گفتم : هیچی بابا ! میخواستم ببینم این مسافرانی که توی برف گیر کرده و سرگردان مانده اند تا ما بر گردیم رفته اند یا نه ؟
******
کودک فروشی
یک آقایی در شهر پاکدشت ، بیست میلیون تومان به برادرش بدهکار بود .دختر دو ساله اش را فروخت به برادر طلبکار .
آقای طلبکار، آن زمان یک پسر هشت ساله داشت .
حالا شش سال از ماجرا گذشته است .میخواهند دخترک را برای پسرک نامزد کنند .پسرک میگوید : نمیخواهم .
مدد کاران اجتماعی پا بمیدان گذاشته اند تا از این ازدواج اجباری جلوگیری کنند . اما دست شان به جایی بند نیست .
بیست میلیون تومان کم پولی نیست .
و دخترک هیچ از این ماجراها خبر ندارد .
*******
کی رییس تر است ؟
ضرغامی میگوید :
با روحانی در باره انتخاب مجری گفتگوی تلویزیونی اختلاف پیدا کردم .
روحانی یک ساعت در اتاق دکور منتظر نشست .اجازه پخش ندادم . حجازی از دفتر رهبری دو بار زنگ زد .بالاخره کوتاه آمدم . بعد روحانی مغرورانه خندید که صدا و سیما را عقب راندم . انگار شاخ غول شکسته .....
****
ترکیه را هم بگیر
آقای حجت الاسلام روی منبر میگفت : عراق را گرفتیم . سوریه را گرفتیم . غزه و لبنان را گرفتیم . انشاالله بزودی اسراییل را هم میگیریم .
یکی از آن مومنان دو آتشه از پای منبر فریاد زد : حاج آقا ! اگر یک قیچی روی دیش خانه تان بگذاری ترکیه را هم میتوانی بگیری !

من آنم که من دانم


سعدی در باب دوم گلستان داستانی دارد در اخلاق درویشان و میفرماید :

یکی از بزرگان گفت  پارسایی را ، چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخن‌ها گفته اند؟
 گفت   :  بر ظاهرش عیب نمی‌بینم و در باطنش غیب نمی‌دانم

من نمیدانم این حکومت نکبتی  اسلامی از جان چهار تا و نصفی درویش بینوا  که هنری جز یاحق و یاهو گفتن ندارند چه میخواهد و چرا نمیگذارد آب خوش از گلوی شان پایین برود ؟ 
یعنی این عالیجناب اعلیحضرت همایونی جناب آقای عظما این چهارتا و نصفی درویش را تهدیدی برای حکومت خود میداند و آن فرموده حضرت سعدی را آویزه گوش دارد که : ده درویش در گلیمی بخسبند و دو سلطان در اقلیمی نگنجند ؟ 

من چیزی از دراویش و درویشی نمیدانم اما سالی پس از انقلاب ، دو بار با دکتر نور علی تنابنده که آنزمان معاون وزارت فرهنگ و ارشاد بود و حالا قطب دراویش نعمت اللهی است ملاقات داشته ام 

یکبار از شیراز به تهران رفته بودم . در شیراز هفت هشت مرد و زن بهایی در اداره مان کار میکردند . مردان و زنانی نیک نفس و بی آزار . سالها بود که آنجا کار میکردند . من دو سه ماهی بود  به شیراز رفته بودم . 
آنجا در اداره مان یکی دو تا از آن سیاهکاران نو مسلمان  پای شان را در یک کفش کرده بودند که بهایی ها باید اخراج شوند . 
بیچاره بهاییان روز و روزگار تیره و تاری داشتند . در التهاب و هراس میزیستند . گهگاه دست به دامان من میشدند که : فلانی ! اگر میتوانی کاری بکن !
من در آن فضای آشفته ملتهب که از زمین و آسمان بوی مرگ میآمد چه کار میتوانستم کرد . زنگ زدم به همین آقای نور علی تابنده و داستان را گفتم . 
گفت : بیا تهران 
رفتم تهران . رفتم وزارت ارشاد . برای نخستین بار او را میدیدم . و هیچ نمیدانستم که درویش است و در میان درویشان ارج و منزلت و مقامی دارد . او را مردی فرزانه و نیک نفس یافتم . مردی که لباس معاونت وزارتخانه ای بر تنش نمی آمد . او فراتر از این نامها و مرتبه های اداری بود . 
داستان بهاییان را برایش گفتم . بر آشفت . بسیار بر آشفت . همانجا جلوی من تلفن را برداشت و با شیراز تماس گرفت و به مدیر کل ارشاد دستور داد که هیچکس حق ندارد در باره بهاییان سخنی بگوید و مزاحمتی برای آنان فراهم کند . 
به شیراز بر گشتم . بهاییان چند روزی نفسی به راحتی کشیدند . سیاهکاران نو مسلمان بر آشفتند . این بار نوک حمله شان مرا نشانه گرفت . اینجا و آنجا می نشستند و میلاییدند . اینکه من کمونیست هستم و صلاحیت چنان شغل مهمی در چنان اداره ای را ندارم .
دو سه ماهی گذشت . روزی مرا دو باره به تهران خواستند . این دومین بار بود که به دیدار دکتر نور علی تابنده ،  آن فرزانه مرد نیک اندش درویش میرفتم. 
مرا برای ماموریتی چند ماهه به سمنان فرستاد . هر چه خواستم از زیر بار چنان تعهد سنگینی بگریزم رخصت نداد .
من به سمنان رفتم . جنگ با عراق در گرفت . مینا چی از وزارت ارشاد رفت . دکتر نور علی تابنده هم . و پاسدار بو گندویی بنام دوز دوزانی وزیر ارشاد شد . دزدان و گردنه گیران به قدرت رسیدند و من و دیگر همکارانم به داغ و درفشی سخت گرفتار آمدیم . بی جرمی . بی اتهامی 
سعدی میفرماید :یکی را از بزرگان به محفلی اندر همی‌ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه می‌کردند سر بر آورد و گفت من آنم که من دانم
یعنی این آقای عظما نخوانده است که از هزار سال قبل فضلا و عارفان و خرد ورزان ما گفته اند از هیچ دلی نیست که راهی به خدا نیست ؟ 
یعنی این آقای عظما نخوانده و نشنیده است که خدا باوران بر این باورند که : مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه ؟

۱۵ بهمن ۱۳۹۶

نرود میخ آهنین در سنگ

نرود میخ آهنین در سنگ
پانزدهم بهمن ۱۳۲۷ شاه از یک توطئه ترور جان بسلامت برد.
ناصر فخر آرایی با داشتن کارت خبرنگاری روزنامه پرچم اسلام در محوطه دانشگاه تهران چند تیر به شاه شلیک کرد اما شاه با برداشتن چند زخم سطحی دوباره به تخت سلطنت باز گشت
در این گیر و دار یکی از آن آدمیانی که معمولا به هر مناسبتی شعری و قصیده ای و غزلی می سرایند شعری سرود که بسرعت بر سر زبان‌ها افتاد و هیچکس هم نفهمید مدح شبیه به ذم است یا ذم شبیه به مدح.
شعر این است :
آنکه انداخت او به شاه تفنگ
اینور سال نیمه بهمنگ!
این پدر سگ مگر نمی‌دانست
نرود میخ آهنین در سنگ؟

من مره قربان !


من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
آدم وقتی این شعر را می‌خواند بخودش می‌گوید ببین عشق چه قدرت و شکوه و هیبتی دارد که توانسته است حافظ عزیزمان را که همواره از گفتن” من مره قربان “ دریغ نداشته است به چنین اعترافی وا دارد

۱۱ بهمن ۱۳۹۶



نقل است که در زمان ناصرالدین شاه ، روزی امیرکبیر که از حیف و میل سفره های خوراکِ درباری به تنگ آمده بود به شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت می خورند را میل فرمایند!
شاه پرسید که مگر رعیت ما چه میل می کنند؟
امیر گفت : ماست و خیار!
شاه سر آشپزباشی‌ را صدا زد و فرمان داد برای ناهار فردا ماست و خیار درست کند .
سر آشپزباشی‌ به تدارکات چی دستور تهیه مواد زیر را داد :
۱) ماست پر چرب اعلا ۱ من
۲) خیار نازک و قلمی ورامین ۲ من
۳) گردوی مغز سفید بانه ۳ کیلو
۴) پیاز اعلای همدان ۱ من
۵) کشمش اعلا و مویزِ شاهانی بدون هسته ۱ کیلو
۶) نان مرغوب مغز دار خاش خاش دارِ دو آتیشه ۳ من
۷) نعنای باغی اعلا و سبزی‌های بهاری۱ کیلو!
۸) و …
ناصر الدین شاه بعد از اینکه یک شکم سیر ماست و خیار تناول کردند ، فرمان به یک کاسهِ اضافه داد و در حالی‌ که ترید می فرمودند برگشت و به امیرکبیر گفت : پدر سوخته ها ، رعایای ما چه غذاها می خورند و ما بی‌ خبر بودیم!
هر کس نارضایتی کرد و کفرانِ نعمت ، به چوب و فلک ببندینش …

بر زمینه‌ی سُربی‌ صبح
سوار
خاموش ایستاده است
و یالِ بلندِ اسبش در باد
پریشان می‌شود.
خدایا خدایا
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار می‌شود.
کنارِ پرچینِ سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامنِ نازکش در باد
تکان می‌خورد.
خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر می‌شوند.
الف- بامداد
LikeShow more reactions

یکی داستانی است پر آب چشم


دوستی برایم نوشته بود : فلانی را میشناسی ؟
گفتم : نه ، نمیشناسم ، اما می بینم که اینجا و آنجا ، برنامه تلویزیونی دارد و بظاهر سری پر سودا . من چون چندان تلویزیون ایرانی نگاه نمیکنم لاجرم گهگاه ، گذرا و شتابان دو سه کلامی از حرف هایش را میشنوم و میگذرم .
میگوید : میگویند فلان مقدار پول از فلان سازمان امریکایی گرفته است و همچنان میگیرد . 
میگویم : به راست و دروغش کاری ندارم ، اما بیاد ماجرایی افتاده ام که بر خود ما گذشته است :
یادم میآید سی سال پیش بهنگام یکه تازی آن شهید مغبون مغروق ! من و چند تا رفیق دیوانه تر از خودم تصمیم گرفتیم یک روزنامه منتشر کنیم . آن روزها از اینهمه شبکه های تلویزیونی و رادیویی و اینترنت و مجله و روزنامه خبری نبود .
یک رفیق مان در سن هوزه کالیفرنیا رستوران کوچکی داشت که بالای رستورانش دو تا اتاق خالی بود . آن دو تا اتاق را به ۱۵۰ دلار بما اجاره داد . پولی روی هم گذاشتیم و روزنامه را منتشر کردیم . نامش خاوران . من هم شدم سر دبیرش ، آگهی هم نداشتیم . روزنامه مان سیاسی بود و خلایق میترسیدند بما آگهی بدهند . پنج سال هر هفته بدون هیچ وقفه ای روزنامه مان را منتشر کردیم و تیراژ مان هم روز بروز بالاتر رفت . چون اهل جنگ و دعوای فرقه ای نبودیم ، به هر قوم و قبیله ای اجازه دادیم بیایند حرف شان را بزنند . گاهی پیش میآمد که همان صد و پنجاه دلار اجاره را نداشتیم به رفیق مان بدهیم . اما یک روز دیدیم کیهان هوایی یک مقاله مفصل در باره ما ن نوشته و اسامی ده دوازده سازمان و بنیاد را که ما حتی نامشان را نشنیده بودیم آورده که ما از آنها پول میگیریم .
یاد رفیق مان زنده یاد طاهر ممتاز بخیر . وقتی روزنامه مان را صفحه بندی میکردیم و میخواستیم به چاپخانه بدهیم میدیدیم پول چاپش را نداریم . زنگ میزدیم به رفیق شاعرمان مسعود سپند - که آن روزها وضع مالی روبراهی داشت - که مسعود جان ! یک چک سیصد دلاری بنویس بیار برای مان که دست مان تنگ است و پول چاپ روزنامه را نداریم . در چنین مواقعی زنده یاد ممتاز زهر خندی میزد و میگفت : حسن ! کجاست آن سازمانهایی که کیهان از آن سخن میگوید تا بیایند به داد مان برسند ؟

۸ بهمن ۱۳۹۶

برف آمده است

میگوید : شنیدی تهران برف آمده ؟
میگویم : مبارک است انشا الله
میگوید : ما نماز باران خواندیم آقای باریتعالی برای مان برف فرستاد
میگویم : لابد دو رکعت اضافی خواند بودید کاکو  !  مگر نمیدانید دستگاه کبریایی برای خودش حساب کتاب دارد عمو جان ؟. ما هم اینجا در امریکا  پارسال نماز باران خوانده بودیم برای مان دود و آتش  فرستاد . کم مانده بود کوههای اطراف خانه مان آتشفشانی بشوند . گویا ما بجای نماز باران نماز آتشقشان خوانده بودیم !، حالا شما بروید نماز آفتاب بخوانید تا برف ها آب بشوند .
می پرسد : بعدش چی ؟
میگویم : هیچی ! بعدش نماز سیل بخوانید تا سیل راه نیفتد .

۵ بهمن ۱۳۹۶

زنی که به گلها آب میداد


Just now
زنی که به گلها آب میداد
فروزان ، بازیگر فیلم های فارسی بود . اوایل آن انقلاب منحوس خانه اش را که ویلای درندشت زیبایی در خیابان ایتالیا بود مصادره کردند . مصادره اش کردند تا آیات عظام و علمای اعلام در آنجا بیتوته کنند و نماز بخوانند و برای خلق پریشان پرشکایت همیشه گریان از ساده زیستی علی بن ابیطالب لاطایلات ببافند .
این ساختمان ابتدا در اختیار بنیاد مستضعفان قرار گرفت و مجله جانباز که ارگان رسمی این بنیاد اهریمنی بود همانجا دفتری و دم و دستگاهی داشت .
یکی از کارکنان همین مجله - امیر امینی - در گزارشی مینویسد : در سال ۱۳۶۶نگهبانان این خانه بمن اطلاع دادند که هر شب زن ناشناسی به اینجا میآید و با غرور تمام بدون آنکه با کسی حرفی و کلامی رد و بدل کند یکراست بطرف باغچه میرود و گلهای خانه را آب میدهد و بی کلامی و نگاهی راهش را میکشد و میرود .
شبی دو تن از مدیران بنیاد تصمیم گرفتند تا دیر وقت بمانند و ببینند این خانم اسرار آمیز کیست .من هم آنشب با آنان ماندم و با کمال حیرت دیدم زنی که هر شب میآید گل های خانه را آب میدهد فروزان هنرپیشه فیلم های فارسی است .
من جلو رفتم و سلام کردم و گفتم : خانم فروزان ! من روزها اینجا توی این خانه نماز میخوانم . آیا شما بعنوان مالک اصلی این خانه راضی هستید ؟
او در پاسخ من فقط یک جمله گفت :
آقا پسر ! ببین ! اگر قبل از انقلاب نماز خوان بودی من راضی هستم ، اما اگر به مصلحت این دوره زمانه نماز خوان شده ای من هر گز راضی نیستم .

۴ بهمن ۱۳۹۶

زیبا خانوم

نامش زیبا بود . ما زیبا خانوم صدایش میکردیم . شوهرش کارگر بود . کارگر  شهرداری  . نامش یادم نمانده است . بچه دار نمیشدند . به امامزاده ها دخیل بسته بودند . جمبل و جادو کرده بودند . حتی رفته بودند امامزاده هاشم که میگفتند معجزه میکند . کلی هم پول دوا دکتر داده بودند .
زیبا خانوم گاهگداری میآمد خانه مان . نخ می انداخت . ابروهای مادرم را درست میکرد . سه چهار شب هم خانه مان میماند .
میآمد پای چراغ خوراک پزی می نشست و برای مادرم درد دل میکرد . خیلی آرزو داشت بچه دار بشود .مادرم دوتا پسر و سه تا دختر داشت
شب ها . پای بخاری ، سرمان را میگذاشتیم روی زانوی زیبا خانوم تا برای مان قصه بگوید . قصه جن و پری نمیگفت . قصه خرس و خرگوش و روباه میگفت  .  قصه کلاغ و مرغابی و چلچله ها را میگفت .. هزار بار قصه  منم منم بز بز ها دو شاخ دارم به هوا را برای مان گفته بود . اما بازهم میخواستیم دو باره بگوید .
زیبا خانم معطر بود . چادرش خوشبو بود . سرمان را میگذاشتیم روی زانویش و بخواب میرفتیم . قصه هایش ناتمام میماند .
زیبا خانم قصه میگفت تا بخواب برویم ، اما قصه هایش بیدارمان کرد . قصه هایش مهربانی را در دل مان کاشت . روح مان را جلا داد . هنوز هم قصه هایش را بیاد دارم . باید بنویسم شان . باید برای نوه هایم بخوانمش . قصه خرس و خرگوش و روباه . قصه منم منم بز بز ها دو شاخ دارم به هوا ....