دنبال کننده ها

۲۸ تیر ۱۳۹۴





گنجشک ها
داشتم از پشت پنجره , گستره سبز و رنگین بیرون را نگاہ میکردم
چند تا گنجشک جیک جیک کنان دانه بر می چیدند و در عین حال مواظب دور و برشان هم بودند نکند گربه ای از راه برسد و لقمه چرب شان کند، از خودم پرسیدم : آیا هراس گنجشک ها از گربه هاست یا از ما آدمیان ؟
به یاد شعری افتادم که سال ها و سال هاست در ذهن و ضمیر من تکرار میشود و تکرار میشود :
تو چرا میگویی
انسان خوب است
وعطوفت با اوست ؟
بسر حوض نگر
که کبوترهای چاهی
با تردید وهراس
قطره آب تلخی
به گلو می ریزند

۲۵ تیر ۱۳۹۴




ما اهالی محترم روستا

آقا ! ما بد جوری میانه مان با جناب مولانا شکر آب شده !
چه فرمودید؟ کدام مولانا؟
همین جناب جلال الدین محمد مولوی دیگر
میفرمایید چرا ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم.
جناب مولانا میفرمایند:
هر که روزی ماند اندر روستا
تا به ماهی عقل او ناید بجا!
یک جای دیگر هم میفرمایند : ده مرو ! ده مرد را احمق کند.
راستش ما نمیدانیم ما اهالی محترم روستا نشین چه هیزم تری به این جناب مولانا فروخته بودیم که چنین شعر جانگزایی را در حق ما سروده اند و دل مان را به درد آورده اند.
ما بیست و چند سالی است در این ینگه دنیا درروستا - شهری زندگی میکنیم که سبز ترین درختان عالم را دارد .آهو و بوقلمون و بلدرچین و کبک و تیهو و روباه و سمور دارد. حتی اسم خیابان مان " بلدرچین خرامان " است ( Quail Hollow )
یک طرفش جنگل است و انبوه دار و درخت ؛ طرف دیگرش دریاچه . قوهای سپید و اردک و غاز دارد . صبحها و شبهایش پاک ترین و ناب ترین هوای دنیا را تنفس میکنیم . آدم هایش هم با آدمهای هیچ جای دنیا فرقی ندارند . میروند سر مزرعه و باغ و باغستان و کسب و کار و اداره شان و شب ها میآیند خانه شان تلویزیون نگاه میکنند و آبجویی و شرابی و آبمیوه ای می نوشند و گهگاه هم توی کلیسایی؛ کنشتی؛ عبادتگاهی؛ معبدی؛ بدرگاه حضرت باریتعالی دعا میکنند و هیچ هم عقل شان از سر مبارک شان نپریده است.
ما جسارتا عرض میکنیم که : اگر قرار باشد این شعر جناب مولانا را معیار ارزیابی آدمها قرار بدهیم توی ایران خودمان دستکم شصت در صد آدمها باید عقل از کله مبارک شان پریده باشد چرا که شصت درصد اهالی محترم ایران یا روستا نشین اند یا اینکه خاستگاه روستایی دارند.
شما به همین وزیران و وکیلان و استانداران و دالانداران و کله گنده های حکومت نکبتی اسلامی نگاهی بفرمایید . از بالا تا پایین شان روستا زاده اند و اگر یک من ارزن روی سرشان بریزی یک دانه اش پایین نمیآید اما ملاحظه میفرمایید که چنان عقل کلی بوده اند که آمده اند با وعده و وعید و زبان بازی و شعر و شعار مملکت مان را از چنگال ما فکل کراواتی های شهر نشین بدر آورده و خود مان را به گورستان و آوارگی و تبعید فرستاده اند و حالا هم دنیا را روی انگشتان پلید خودشان می چرخانند.
اگر جسارت نباشد و به تریج قبای کاسه های داغ تر از آش بر نخورد باید خدمت تان عرض کنیم که برخی از این شاعران عظیم الشان و فلاسفه عزیز مان گاهی از روی بخار معده فرمایشاتی فرموده اند که آدمیزاد روی کله اش اسفناج سبز میشود.
------------------
بعد التحریر : این دوست نازنین ما - آرا عبد - توضیح عالمانه و روشنگرانه ای پیرامون نگاه مولانا به پدیده های هستی مرقوم فرموده اند که حیفم میآید در حاشیه بماند و از نگاه کنجکاوانه و پرسشگرانه اهل خرد دور افتد . به همین دلیل عین نوشته ایشان را همراه با سپاس بسیار اینجا نقل میکنم بااین اشارت که : حتی برای پیر مردانی چون ما هنوز هم برای آموختن و یاد گرفتن دیر نیست . ایشان مرقوم فرموده اند :
...... مولوی اولین شاعر شهری ماست و نه دهقان است مثل فردوسی و نه آواره چون ناصرخسرو . درباری هم نیست شعرش هم مثل خودش قدم زدن در خیابان را می ماند و پیاده روی به معنای مواجهه دم به دم یا چیزهای تازه است: کالا هایی که برای اولین بار در ویترین ها می بینیم، تغییرات فضای خیابان ها و مغازه ها، و از همه مهم تر عابران پیاده.
کتاب مثنوی، به لحاظ تعدد و تکثر ایده ها و تفکرها و همچنین به لحاظ فقدان انسجام فرمی آن، کتابی حیرت انگیز است مثل هزار ویک شب . از رادیکال ترین و پیشروترین ایده هایی که بسیار از زمان خود جلوترند، تا متحجرترین ایده ها در آن به وفور یافت می شود،مولوی انسانی شهرنشین است و شیفته شهر و فضای آن، و بیزار است از روستا و فرهنگ روستانشینی دلیل دیگرش هم اینکه زبان مولوی زبان قرآن است. در قرآن ده (قریه) به جایی گفته میشود که افراد با ایمان حضور ندارند:
سوره یس
وأضرب لهم مثلاً اصحاب القریة اذ جائها المرسلون (۱۳)
میبینید که به یک شهر بزرگ (أنطاکیه) که اهالی آن کافرند میگوید ده (قریه) ولی چند آیه بعد وقتی در همین ده یک نفر (حبیب نجار) ایمان می آورد به آن می گوید شهر:
و جاء من أقصا المدینة رجل یسعی قال یا قوم إتبعوا المرسلین (۲۰)
در همین شعر اخیر نیز همین استعاره وجود دارد



دو صد إإ
آقا ! آدم وقتی با خودش تنها می شود فکر های عجیب و غریبی به کله اش می آید ٫ بهمین خاطر است که می گویند: سلمانی ها وقتی بیکار می شوند سر خودشان را می تراشند !
ما داشتیم با خودمان فکر میکردیم بجای ” دویست “ چرانمیگوییم دو صد؟
اصلا آقا! سیصد یعنی چه؟ یعنی سی تا صدتایی که میشود سه هزار تا ؟ پانصد یعنی چه ؟هزار چه معنایی میدهد؟ چرابجای هزار نمیگوییم ده صد؟
پرسش ما این است که این دویست و سیصد و پانصد و هزار از کجا آمده اند؟
امریکایی ها وقتی میخواهند بگویند هزار و هفتصد ، میگویند هفدہ صد ، وقتی میخواهند بگویند هزار و صد ، میگویند یازده صد
حالا ما میخواهیم یک طرح تحقیقاتی بشما آدم های بیکار بدهیم که بروید تحقیق بکنید و دود چراغ بخورید وبما بفرمایید این کلمات دویست و سیصد و پانصد و هزاراز کجا آمده اند
ما میخواهیم از شما چیزی یاد بگیریم؛ اخم های تان را هم لطفا باز بفرمایید و هی نق نزنید و نگویید این آقای گیله مردبما مشق شب داده است

۲۲ تیر ۱۳۹۴

مادر بزرگ .....

حسین آقا مادر بزرگش را آورده است امریکا . 
مادر بزرگ که حالا در مرز هفتاد و چند سالگی پرسه میزند آمده است امریکا تا نوه نتیجه هایش را ببیند . 
چند سال پیش ؛ اخوند ها یکی از پسر هایش را کشته اند . مادر بزرگ هنوز عزادار است . تا آخر عمرش هم عزادار خواهد بود . لباس سیاه می پوشد و چارقد سیاه بسر میگذارد .  هر وقت چشمش به جوان های هفده هیجده ساله می افتد آهی از ته دل میکشد و اشک هایش بی اختیار سرازیر میشود . 
مادر بزرگ دو سه روزی مهمان ما هم بود . تنگی نفس داشت و همه استخوان هایش هم درد میکرد . 
یک روز بردمش دکتر . بردمش بیمارستان نزدیک خانه مان که یکی از دکتر هایش دوست ماست . آقای دکتر با محبت و دلسوزی و خوشرویی مادر بزرگ را پذیرفت و از من خواست همه حرف هایش را مو بمو برایش ترجمه کنم . 
مادر بزرگ در آمد که : آقای دکتر ! گمان کنم سردی ام شده باشد !
آقای دکتر چشم هایش را به دهانم میدوزد که : مادر بزرگ چه میگوید ؟ 
میگویم : ببین دکتر جان ! خدا بسر شاهد است این حرف های مادر بزرگ ترجمه شدنی نیست . 
میگوید : چطور ترجمه شدنی نیست ؟ 
میگویم : میدانی دکتر جان ؛ این بیماری خاصی که مادر بزرگ از آن حرف میزند در هیچ جای دیگر دنیا وجود ندارد ؛ فقط ما ایرانی ها هستیم که گاه سردی مان میشود گاه گرمی مان !
مادر بزرگ دوباره به سخن در میآید و میگوید : پسرجان !به این آقای دکتر بگو که از کف پا تا روی شانه هایم آتش گرفته است !
دوباره میمانم معطل که خدایا این را دیگر چطوری ترجمه کنم ؟ اما به هر جان کندنی بود به دکتر حالی میکنم که مادر بزرگ چه میگوید .
آقای دکتر حدود یکساعت مادر بزرگ را معاینه میکند و میخواهد برایش نسخه بنویسد . مادر بزرگ رو بمن میکند و میگوید : پسر جان ! تا یادم نرفته به این آقای دکتر بگو که شبانه روز توی دل و روده ام انگار رخت می شورند !!

۱۹ تیر ۱۳۹۴

آقای گاچو ....

سال 1984 بود . با یک ویزای سه ماهه توریستی وارد بوئنوس آیرس شده بودیم .  چند ماهی بود که جنگ فالکلند با شکست آرژانتین و سقوط دولت نظامی آن کشور به پایان رسیده بود و یک حکومت غیر نظامی به رهبری آقای رائول آلفونسین قدرت را به دست گرفته بود . 
میخواستیم به امریکا بیاییم . خیال میکردیم حالا در سفارت امریکا حلوا حلوای مان میکنند و بی اما و اگر و انشاء الله ماشا ءالله به ما ویزای ورود به ینگه دنیا خواهند داد . 
یک روز کفش و کلاه کردیم و رفتیم سفارت امریکا . آنوقت ها مثل امروز نبود که از ترس آدمخواران اسلامی سفارتخانه ها در قلعه های هزار تو پنهان شده باشند . 
رفتیم به قسمت کنسولگری . آقای کنسول همینکه چشمش به ما افتاد پرسید : فرمودید از کجا میآیید ؟ 
گفتیم : ایران .
با نا باوری پرسید : کجا ؟
گفتیم : ایران 
 بعدش نگاهی به پشت و روی پاسپورت مان انداخت و گفت : عجب ؟ عجب ؟ حالا چرا همه جای دنیا را ول کرده اید و آمده اید آرژانتین ؟ 
گفتیم : والله داستان ما داستان درازی است پر آب چشم . فقط این را به عرض مبارک تان برسانیم که آرژانتین تنها کشور دنیا بود که میشد ویزا گرفت و از بهشت آقای امام خمینی گریخت . 
دراز نای شب ازچشم درد مندان پرس 
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی ؟ 
آقای کنسول ده بیست صفحه فرم های رنگ وارنگ جلوی مان گذاشت و یک خودکاری هم به دست مان داد و گفت : پرش کنید . 
ما هم به امید اینکه همین امروز ویزای مان را خواهد داد نشستیم و فرم ها را پر کردیم ودادیم دست شان . 
آقای کنسول که مرد مهربان سرد و گرم چشیده روزگار بود فرم ها را گرفت و نگاهی به آنها انداخت وگفت : 
سفارت امریکا در بوئنوس آیرس بخش مهاجرت ندارد . ما باید پرونده تان را بفرستیم واشنگتن تا روزی روزگاری یکی از اداره مهاجرت امریکا بیاید اینجا با شما مصاحبه بکند و تکلیف تان را روشن بفرماید . 
گفتیم : چقدر باید منتظر بمانیم ؟ 
گفتند : هیچ معلوم نیست ؛ سه ماه ؛ شش ماه ؛ یکسال ؛ دوسال ؛ چهار سال . هیچ معلوم نیست . 
توی دل مان گفتیم : 
تا گوساله گاو شود ؛ دل صاحبش آب شود .
 لاجرم دلخور و نومید سپر انداختیم و دم مان را گذاشتیم روی کول مان واز سفارت آمدیم بیرون . 
یکی دو ماهی گذشت و دیدیم نه دختر دنیاییم و نه پسر آخرت و ویزای سه ماهه مان هم دارد تمام میشود . به خودمان گفتیم : نه زمستان خدا به آسمان میماند نه مالیات دولت بر زمین  بنا براین یک روز رفتیم اداره مهاجرت بوئنوس آیرس تا قصه پر غصه مان را برای بنده خدایی شرح بدهیم و ویزای مان را با من بمیرم تو بمیری تمدید کنیم .اما بقدرتی خدا هیچ تنابنده ای در آ« اداره عریض و طویل به زبان انگلیسی آشنا نبود و ما هم یک کلام اسپانیولی نمیدانستیم . رفتند دختر خانم چاق و چله ای را آوردند که مترجم ما باشد اما از شانس خوش مان آن پریروی نازنین غیر از یس و نو یک کلام دیگری نمیدانست . لاجرم با زبان بی زبانی و با چه مرارتی حالی شان کردیم که ویزای ما ن را تمدید بفرمایند . ما را فرستادند پیش آقای رییس کل . آقای رییس کل هم از بیخ عرب بودند و یک کلام انگلیسی نمیدانستند ؛ با این وصف پاسپورت مان را گرفتند و دو سه خطی به زبان اسپانیولی در یکی از صفحاتش نوشتند و یک مهر گل و گنده ای هم رویش زدند و به ما فرمودند : خوش گلدی ! ما هم خوشحال و خندان آمدیم به همان هتلی که چند گاهی بود جل و پلاس مان را آنجا پهن کرده بودیم . بعدش رفتیم سراغ یک بنده خدای آرژانتینی که دو کلام انگلیسی بلد بود .گفتیم : آقا جان !قربان شکل ماه تان برویم ما . میشود بما بفرمایی توی این  پاسپورت بی صاحب شده مان چه نوشته اند و چند ماه ویزای مان را تمدید کرده اند ؟ 
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد 
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی ؟ 
آن آقای محترم هم نگاهی به پاسپورت مان انداختند و فرمودند :  َشما از دولت آرژانتین تقاضای پناهندگی سیاسی کرده اید !
گفتیم : ما ؟ پناهندگی سیاسی ؟ ما به گور پدر مان بخندیم از دولت آرژانتین تقاضای پناهندگی سیاسی کرده باشیم . ما فقط تقاضای تمدید ویزای مان را کرده ایم 
فردایش بمصداق  "ما نه مال داریم دیوان ببرد نه ایمان داریم شیطان ببرد " دوباره راه افتادیم و رفتیم اداره مهاجرت و آنجا کلی داد و قال راه انداختیم که : ای پدر سوخته های انگلیسی ندان ! ما کی از دولت شما تقاضای پناهندگی کرده ایم ؟ 
خلاصه آنقدر گرد و خاک کردیم که نامه ای به دست مان دادند و گفتند بروید وزارت کشور . 
فردایش با توپ و توپخانه  رفتیم وزارت کشور . خدا را هزار مرتبه شکر که یک آقای محترمی آنجا بود که می توانست چهار کلام انگلیسی حرف بزند . 
با احترامات فائقه بعرض مبارک شان رساندیم که : اگر چه گشنه را در بیابان ؛ شلغم پخته به ز نقره خام ؛ اما ما قصدمان رفتن به امریکاست و ابدا هم از دولت آرژانتین تقاضای پناهندگی سیاسی نکرده ایم . 
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم 
مرحمت فرموده ما را مس کنید . 
 آن آقای محترم که فوت و فن کاسه گری را خوب بلد بودند  ؛ دم مان را گذاشتند لای بشقاب و کلی عزت و احترام بارمان کردند 
وشروع کردند به نصیحت مان که : 
- جناب آقای رخاب نخاد !آرژانتین کشور پهناور بسیار ثروتمندی است . اگر شما بخواهید در آینجا بمانید ما در هر نقطه آرژانتین که بخواهید چندین هکتار زمین بشما میدهیم که بمانید و کشاورزی کنید و خوش باشید !
در جوابش در آمدیم که : پدر آمرزیده ! من از بهر حسین در اضطرابم - تو از عباس میگویی جوابم ؟  اگر قرار بود کشاورزی کنیم توی مملکت خودمان مگر بیل به کمر مان زده بودند ؟ نا سلامتی هفت پشت مان کشاورز بوده اند و پدر بزرگ خدا بیامرزمان هم یکی از آن بزرگ عمامه داران فئودال بوده است . ما اینجا آمده ایم از ترس اینکه نکند نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد .
آن آقای محترم که نامش چیزی شبیه روبرتو ؛ ریکاردو یا اسمی در همین مایه ها بود اول کمی به تریج قبای مبارک شان بر خورد اما جوانمردی فرمودند و دو سه خطی توی پاسپورت مان مرقوم فرمودند که : بله !آقای رخاب نخاد و توابع !از دولت آرژانتین تقاضای پناهندگی نفرموده اند و بنا براین ویزای اقامت شان برای یکسال تمدید میشود .
باری ؛ تا آن آقای مامور امریکایی به آرژانتین برسد و کار مان را راه بیندازد چهار سال و نیم در آرژانتین ماندیم و رفتیم یک بقالی باز کردیم و بقول ناصر خسرو  شدیم بقال خرزویل !
امروز پس از سی و چند سال وقتی به پشت سرمان نگاه میکنیم به خودمان میگوییم : عجب حماقتی کردیم ها !کاشکی همانجا مانده بودیم و شده بودیم یک گاچوی آرژانتینی و اسم مان هم شده بود سینیور اسن رخاب نخاد !

۱۸ تیر ۱۳۹۴

ریدمان ....

از من می پرسد : آقای گیله مرد ! روضه رضوان یعنی چه ؟
میگویم : روضه رضوان ؟
میگوید : همان که حضرت حافظ میفرماید : پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت ...
میگویم : یعنی باغ بهشت . فردوس . جنت . پردیس . خلد برین .  یعنی همان جایی که فرشتگان هفتاد ذرعی دارد و به هریک از شیعیان مرتضی علی یک قصر هشتاد طبقه با هشتاد هزار فرشته هشتاد ذرعی میرسد !
میگوید : اینها را از خودت در آورده ای ؟ هر چه باشد بالاخره  " روزنومه چی " هستی و راه و رسم هوچیگری را خوب میدانی دیگر !
میگویم : نه ! به دستان بریده حضرت عباس از خودم در نیاورده ام . علامه مجلسی و آیت الله دستغیب شرح و تفصیلاتش را در کتاب های شان آورده اند . میخواهی کتاب هایشان را بهت قرض بدهم ؟
میگوید : نه ! حوصله خواندن اینجور کتاب ها را ندارم . اما یک سئوال دیگری هم داشتم .
میگویم : دیواری از دیوار ما کوتاه تر گیر نیاورده ای ؟ چرا یقه آیات عظام و علمای اعلام را نمیگیری ؟
میگوید : چرا آقای باریتعالی آدم و حوا را از بهشت بیرون انداختند ؟
میگویم : بخاطر خوردن چهار دانه گندم .
میگوید : گندم ؟ خب اگر گندم نمیخوردند که از گشنگی هلاک میشدند .
میگویم : راستش چون توی بهشت توالت عمومی نبود لاجرم آقای باریتعالی آنها را از بهشت بیرون انداخت تا به خلد برین ریدمان نزنند .
سرش را می خاراند و میگوید : آها ! حالا فهمیدم . پس آقای باریتعالی آدم و حوا را به زمین فرستاد تا خودش و فرزندانش بیایند روی این کره خاکی ریدمان بزنند ! 

توانا بود هر که نادان بود

آقا ! ما امروز تصمیم گرفتیم خانه بمانیم و سر کار نرویم . بخودمان گفتیم : گور پدر مال دنیا ! آخر چقدر باید سگدو بزنیم بخاطر یک لقمه نان ؟ مرده شور چنین نانی را ببرد . ماهها میگذرد و ما آنچنان بخود گرفتاریم که رنگ آسمان را نمی بینیم . اصلا نمی فهمیم بهار کی آمد و کی رفت . اصلا سالهاست زیر هیچ آسمانی دراز نکشیده ایم و به ماه و ستاره ای  چشم ندوخته ایم . اصلا با تراکتور و بولدوزر و نمیدانم کمباین و شتر و الاغ تفاوتی نداریم . آیا بدنیا آمده ایم تا شبانه روز مثل خر عصاری دور خودمان بچرخیم و جان بکنیم و قسط خانه و ماشین و بیمه وسهم  عمو سام لعنتی را بدهیم ؟
بله آقا ! ما امروز به خودمان مرخصی داده ایم و میخواهیم اینجا با شما کمی درد دل بکنیم .
ما دیشب نا پرهیزی کردیم و پس از ماهها رفتیم شب شعر . جایتان البته خالی بود . گوشه ای نشستیم و رفتیم توی نخ جماعت شاعر و نویسنده و نمیدانم فیلسوف و اهل ادب . نم نمک چای کهنه جوش تازه دم مان را می نوشیدیم و به شعر های آقایان و خانم ها گوش میدادیم .
همین حضور یکی دو ساعته مان در این شب شعر ؛ یکی دو تا درس گرانبها بما داد . اولیش اینکه متوجه شدیم که کل پیکره شعر و ادبیات مان یک پیکره اخلاقی است . یعنی اینکه از هزار سال پیش تا امروز همه شاعران و سخنوران مان ( البته به استثنای حافظ )  هر حرف و سخنی که بمیان کشیده اند چهار تا موعظه و پند های اخلاقی آبدوغ خیاری  هم لابلای آنها چپانده اند که لابد جماعت ایرانی را به راه راست هدایت بفرمایند : ز نیرو بود مرد را راستی ! توانا بود هر که دانا بود .  دروغ نگو . دوست داشته باش . مهر بورز . حسود نباش .  . کج منشین . راست برو . راستگو و صادق باش . یعنی همان پرت و پلاهایی که قرن هاست ملایان پروار پلشت روی منبر های شان نشخوار میکنند . و وقتی خوب نگاه میکنی می بینی که در همین هزار سال گذشته در هیچ جای جهان جامعه ای به پلیدی و پلشتی جامعه خودمان وجود نداشته است .
نکته دوم اینکه : آقا ! ما به معجزه میکروفن ایمان آوردیم . نمیدانیم چه خاصیت و جادبه ای در همین میکروفن لاکردار است که تا بدست یکی می افتد دیگر حاضر نیست آنرا از کف بدهد و گهگاه باید چماقی ؛ چکشی ؛ گزلیگی ؛ چیزی فراهم کرد تا بتوان این میکروفن لعنتی را از چنگ فلان شاعر و فیلسوف و ادیب در آورد .
باری . ما میخواستیم دو کلام با شما درد دل کنیم اما نمیدانیم چطور شد که دوباره رفتیم سراغ پاچه گیری این و آن .
کدام شاعر است که فرموده است :
درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش بر نشانی به باغ بهشت
سر انجام حنظل ببار آورد
همان میوه تلخت بار آورد .
حالا حکایت ماست .

۱۵ تیر ۱۳۹۴

عبدالله خان .....

حکیم توس - آن بزرگ بی همتا - میفرماید :
همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز
این درد بی درمان " آز "  از آن درد هایی است که تا امروز هیچ بنی بشری نتوانسته است در مانی برای آن پیدا کند .

ما یک فامیل دوری داریم که صدایش میکنیم عبدالله خان .
این آقای عبدالله خان مال و منال فراوان دارد . هفتاد و چند سالی از عمرش میگذرد . تا الان هفت هشت تا زن عوض کرده است . هیچکدام از زن هایش نتوانسته اند بیش از چند ماه دوام بیاورند و عطای عبدالله خان را به لقایش بخشیده اند .
آقای عبدالله خان پول دارد . مزرعه دارد . هفت هشت تا خانه دارد . مستغلات دارد . حقوق بازنشستگی هم میگیرد . اما ماشینی که سوار میشود از آن ماشین های ابوطیاره عهد دقیانوس است که اگر سر خیابان رهایش کند هیچ آدم درمانده همه جا رانده ای نگاه چپ به آن نمی اندازد . لباسی که می پوشد بگمانم از بابا بزرگ خدا بیامرزش به او به ارث رسیده است .
چنین آدمیزادی که حالا یک پایش هم لب گور است نه می تواند غذای درست حسابی بخورد . نه نمک می تواند بخورد ؛ نه شیرینی میخورد ؛ نه اهل بزم است ؛ نه مهمانی میدهد ؛ نه مهمانی میرود ؛ نه لب به آن زهر ماری ها میزند ؛ نه مسافرت میرود ؛ نه دلش برای هیچ آدمیزادی می سوزد ؛ نه یکشاهی به فقیر بیچاره ای کمک میکند اما هنوز که هنوز است خودش را به آب و آتش میزند تا حساب بانکی اش چاق و چله تر و حجم اندوخته هایش بیشتر بشود .
اگر اجاره یکی از خانه هایش دو روز عقب بیفتد روزی صد بار به مستاجر بیچاره زنگ میزند و قشقزقی راه می اندازد آن سرش نا پیدا . گهگاه کار را به آجان و آجان کشی هم میکشاند .
داستان این آقای آزمند همان داستان حضرت سعدی است که :
 بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفرست? گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و بدکانی بنشینم .
انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده‌ای و شنیده‌ای گفتم
آن شنیدستی که در اقصای دور
بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور .


۱۳ تیر ۱۳۹۴

خود کشی ....فریاد خاموش بر ضد بی عدالتی

از من می پرسد : کدامیک از نویسندگان ایرانی خود کشی کرده اند ؟
میگویم : هدایت . غزاله علیزاده . دکتر حسن هنرمندی . اسلام کاظمیه . منصور خاکسار . سیامک پور زند و غلامحسین ساعدی
می پرسد : از جهانیان کسی را میشناسی ؟
لیست بالا بلندی از نویسندگان و شاعرانی را که به زندگی خود خاتمه داده اند در ذهن دارم . . چند تای شان را میشمارم .
ارنست همینگوی . ویر جینیا وولف . ولادیمیر مایا کوفسکی . سیلویا پلات . آیریس چانگ . دوروتی پارکر . رومن گاری . آرتور کستلر .....
می پرسد : چرا ؟
میگویم : خودکشی ؛ فریادی است علیه بیعدالتی و ابتذال و شقاوتی که آفاق تا آفاق جاری است .
خود کشی ؛ گهکاه تنها سلاح برنده ای است که برای انسان های شریف باقی میماند تا شرف  خود را از دست رجاله ها نجات دهند . 

۱۲ تیر ۱۳۹۴

ازبوئنوس آیرس تا سانفرانسیسکو

در بوئنوس آیرس بودم . تابستان 1984 بود . از ترس اینکه نکند آقای امام ما را دم کوره خورشید کباب بکند جل و پلاس مان را جمع کرده بودیم و زده بودیم بچاک . آنهم کجا ؟ بوئنوس آیرس . یا بگفته یکی از بچه ها کون دنیا !جایی که بقول یک شاعر آرژانتینی " گامی دیگر ؛ سقوطی است به ژرفای سیاهی های آنسوی زمین " .
یک روز سوار ترن شدیم و رفتیم به ایالت کوردوا . از بوئنوس آیرس تا کوردوا هزار و چند صد کیلومتری میشد .
ترن مان شباهت چندانی به ترن نداشت . نه کوپه ای داشت و نه مبلی و نه جای خوابی . عینهو کلاس مدرسه قرالر آقا تقی مان بود با چند تا نیمکت چوبی و مردمانی که سرتاسر این راه دراز با بزها و گوسفندان و مرغ و خروس هایشان سوار میشدند و چند ایستگاه آنطرفتر پیاده میشدند . بگمانم یکی دو روزی در راه بودیم .
در این سفر دور و دراز ؛ چشم اندازمان تنها و تنها جلگه ها و دشت ها و کشتزار های سبز و اسب ها و گاو ها و تک و توکی هم گاوچران بود نام شان گاچو . نه کوهی ؛ نه کویری ؛ نه نمکزاری ؛ نه خانه های تو سری خورده فلاکتباری . ؛ نه اندوهی ؛ نه غباری . همه جا سبز سبز . و تا چشم کار میکرد مزرعه و مزرعه و گاو و گوسفند . نه یکی  نه دو تا ؛ هزاران هزار
رسیدیم به مرکز ایالت کور دوا . سوار تاکسی شدیم و رفتیم به منطقه ای بنام کارلوس پاز . شهری به سبک و سیاق ینگه دنیا . با دریاچه ای و کازینو ها و هتل ها و رستوران ها و خلایقی که می نوشیدند و می رقصیدند و انگار نه انگار جهان پیرامون شان جهانی سرشار از پلیدی و پلشتی و فقر و نا برابری است . انگار نه انگار که مملکت خودشان  - آرژانتین - در غرقاب یک بدهی یکصد و چهارده میلیارد دلاری دست و پا میزند .
چند روزی در شهرک کارلوس پاز ماندیم . دوستانی هم پیدا کردیم . به جاهای ناشناخته و راز آمیزی هم سرک کشیدیم .
وقتی به بوئنوس آیرس بر گشتیم از خودمان می پرسیدیم : آخر چرا این مردم ؛ آنهمه زیبایی و فراخی و نعمت و سبزی و برکت و آرامش را رها کرده اند و از جمعیت بیست و شش میلیونی اش سیزده میلیونش در همین بوئنوس آیرس چپیده اند ؟ پاسخش را بعد ها یافتیم .
پاسخش این است که شب های بوئنوس آیرس را هیچ جای دنیا ندارد . شهری است که هرگز نمی خوابد . شهر شب زنده داران است . شهری است که بقول آن بیناترین نابینا شاعر جهان - خورخه لوییس بورخس - مشکل است بتوان باور کرد که آنرا آغازی بوده است . به قدمت آب و خاک و هواست .
حالا چرا اینجا - در سانفرانسیسکو - هوای بوئنوس آیرس بسرم افتاده  و یاد های خوش آن روزگاران در روح و جانم جان گرفته اند  خودم هم نمیدانم
دلم برای دوستان و رفیقانی که آنجا دست و پا کرده بودم تنگ شده است . برای سینیور کاپه لتی که مدام سر بسر پیر زنها میگذاشت و مرا میخندانید . برای ریکاردو . برای روبرتو . برای نوئمی خمینز که پنج تا فرزندش را با چه مشقتی بزرگ میکرد . . برای البا لابرادور . حتی برای آن خورخه حقه باز که مدام از من پول قرض میگرفت و هیچوقت هم پس نمیداد . برای خیابان لاواژه . برای قدم زدن های صبحگاهی در خیابان فلوریدا . و برای مردمی که از مال دنیا هیچ نداشتند . هیچ .
حافظ چه خوش سروده است :
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد .
بوئنوس آیرس عزیزم . جقدر دوری تو . و چقدر دوستت دارم