سال 1984 بود . با یک ویزای سه ماهه توریستی وارد بوئنوس آیرس شده بودیم . چند ماهی بود که جنگ فالکلند با شکست آرژانتین و سقوط دولت نظامی آن کشور به پایان رسیده بود و یک حکومت غیر نظامی به رهبری آقای رائول آلفونسین قدرت را به دست گرفته بود .
میخواستیم به امریکا بیاییم . خیال میکردیم حالا در سفارت امریکا حلوا حلوای مان میکنند و بی اما و اگر و انشاء الله ماشا ءالله به ما ویزای ورود به ینگه دنیا خواهند داد .
یک روز کفش و کلاه کردیم و رفتیم سفارت امریکا . آنوقت ها مثل امروز نبود که از ترس آدمخواران اسلامی سفارتخانه ها در قلعه های هزار تو پنهان شده باشند .
رفتیم به قسمت کنسولگری . آقای کنسول همینکه چشمش به ما افتاد پرسید : فرمودید از کجا میآیید ؟
گفتیم : ایران .
با نا باوری پرسید : کجا ؟
گفتیم : ایران
بعدش نگاهی به پشت و روی پاسپورت مان انداخت و گفت : عجب ؟ عجب ؟ حالا چرا همه جای دنیا را ول کرده اید و آمده اید آرژانتین ؟
گفتیم : والله داستان ما داستان درازی است پر آب چشم . فقط این را به عرض مبارک تان برسانیم که آرژانتین تنها کشور دنیا بود که میشد ویزا گرفت و از بهشت آقای امام خمینی گریخت .
دراز نای شب ازچشم درد مندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی ؟
آقای کنسول ده بیست صفحه فرم های رنگ وارنگ جلوی مان گذاشت و یک خودکاری هم به دست مان داد و گفت : پرش کنید .
ما هم به امید اینکه همین امروز ویزای مان را خواهد داد نشستیم و فرم ها را پر کردیم ودادیم دست شان .
آقای کنسول که مرد مهربان سرد و گرم چشیده روزگار بود فرم ها را گرفت و نگاهی به آنها انداخت وگفت :
سفارت امریکا در بوئنوس آیرس بخش مهاجرت ندارد . ما باید پرونده تان را بفرستیم واشنگتن تا روزی روزگاری یکی از اداره مهاجرت امریکا بیاید اینجا با شما مصاحبه بکند و تکلیف تان را روشن بفرماید .
گفتیم : چقدر باید منتظر بمانیم ؟
گفتند : هیچ معلوم نیست ؛ سه ماه ؛ شش ماه ؛ یکسال ؛ دوسال ؛ چهار سال . هیچ معلوم نیست .
توی دل مان گفتیم :
تا گوساله گاو شود ؛ دل صاحبش آب شود .
لاجرم دلخور و نومید سپر انداختیم و دم مان را گذاشتیم روی کول مان واز سفارت آمدیم بیرون .
یکی دو ماهی گذشت و دیدیم نه دختر دنیاییم و نه پسر آخرت و ویزای سه ماهه مان هم دارد تمام میشود . به خودمان گفتیم : نه زمستان خدا به آسمان میماند نه مالیات دولت بر زمین بنا براین یک روز رفتیم اداره مهاجرت بوئنوس آیرس تا قصه پر غصه مان را برای بنده خدایی شرح بدهیم و ویزای مان را با من بمیرم تو بمیری تمدید کنیم .اما بقدرتی خدا هیچ تنابنده ای در آ« اداره عریض و طویل به زبان انگلیسی آشنا نبود و ما هم یک کلام اسپانیولی نمیدانستیم . رفتند دختر خانم چاق و چله ای را آوردند که مترجم ما باشد اما از شانس خوش مان آن پریروی نازنین غیر از یس و نو یک کلام دیگری نمیدانست . لاجرم با زبان بی زبانی و با چه مرارتی حالی شان کردیم که ویزای ما ن را تمدید بفرمایند . ما را فرستادند پیش آقای رییس کل . آقای رییس کل هم از بیخ عرب بودند و یک کلام انگلیسی نمیدانستند ؛ با این وصف پاسپورت مان را گرفتند و دو سه خطی به زبان اسپانیولی در یکی از صفحاتش نوشتند و یک مهر گل و گنده ای هم رویش زدند و به ما فرمودند : خوش گلدی ! ما هم خوشحال و خندان آمدیم به همان هتلی که چند گاهی بود جل و پلاس مان را آنجا پهن کرده بودیم . بعدش رفتیم سراغ یک بنده خدای آرژانتینی که دو کلام انگلیسی بلد بود .گفتیم : آقا جان !قربان شکل ماه تان برویم ما . میشود بما بفرمایی توی این پاسپورت بی صاحب شده مان چه نوشته اند و چند ماه ویزای مان را تمدید کرده اند ؟
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی ؟
آن آقای محترم هم نگاهی به پاسپورت مان انداختند و فرمودند : َشما از دولت آرژانتین تقاضای پناهندگی سیاسی کرده اید !
گفتیم : ما ؟ پناهندگی سیاسی ؟ ما به گور پدر مان بخندیم از دولت آرژانتین تقاضای پناهندگی سیاسی کرده باشیم . ما فقط تقاضای تمدید ویزای مان را کرده ایم
فردایش بمصداق "ما نه مال داریم دیوان ببرد نه ایمان داریم شیطان ببرد " دوباره راه افتادیم و رفتیم اداره مهاجرت و آنجا کلی داد و قال راه انداختیم که : ای پدر سوخته های انگلیسی ندان ! ما کی از دولت شما تقاضای پناهندگی کرده ایم ؟
خلاصه آنقدر گرد و خاک کردیم که نامه ای به دست مان دادند و گفتند بروید وزارت کشور .
فردایش با توپ و توپخانه رفتیم وزارت کشور . خدا را هزار مرتبه شکر که یک آقای محترمی آنجا بود که می توانست چهار کلام انگلیسی حرف بزند .
با احترامات فائقه بعرض مبارک شان رساندیم که : اگر چه گشنه را در بیابان ؛ شلغم پخته به ز نقره خام ؛ اما ما قصدمان رفتن به امریکاست و ابدا هم از دولت آرژانتین تقاضای پناهندگی سیاسی نکرده ایم .
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم
مرحمت فرموده ما را مس کنید .
آن آقای محترم که فوت و فن کاسه گری را خوب بلد بودند ؛ دم مان را گذاشتند لای بشقاب و کلی عزت و احترام بارمان کردند
وشروع کردند به نصیحت مان که :
- جناب آقای رخاب نخاد !آرژانتین کشور پهناور بسیار ثروتمندی است . اگر شما بخواهید در آینجا بمانید ما در هر نقطه آرژانتین که بخواهید چندین هکتار زمین بشما میدهیم که بمانید و کشاورزی کنید و خوش باشید !
در جوابش در آمدیم که : پدر آمرزیده ! من از بهر حسین در اضطرابم - تو از عباس میگویی جوابم ؟ اگر قرار بود کشاورزی کنیم توی مملکت خودمان مگر بیل به کمر مان زده بودند ؟ نا سلامتی هفت پشت مان کشاورز بوده اند و پدر بزرگ خدا بیامرزمان هم یکی از آن بزرگ عمامه داران فئودال بوده است . ما اینجا آمده ایم از ترس اینکه نکند نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد .
آن آقای محترم که نامش چیزی شبیه روبرتو ؛ ریکاردو یا اسمی در همین مایه ها بود اول کمی به تریج قبای مبارک شان بر خورد اما جوانمردی فرمودند و دو سه خطی توی پاسپورت مان مرقوم فرمودند که : بله !آقای رخاب نخاد و توابع !از دولت آرژانتین تقاضای پناهندگی نفرموده اند و بنا براین ویزای اقامت شان برای یکسال تمدید میشود .
باری ؛ تا آن آقای مامور امریکایی به آرژانتین برسد و کار مان را راه بیندازد چهار سال و نیم در آرژانتین ماندیم و رفتیم یک بقالی باز کردیم و بقول ناصر خسرو شدیم بقال خرزویل !
امروز پس از سی و چند سال وقتی به پشت سرمان نگاه میکنیم به خودمان میگوییم : عجب حماقتی کردیم ها !کاشکی همانجا مانده بودیم و شده بودیم یک گاچوی آرژانتینی و اسم مان هم شده بود سینیور اسن رخاب نخاد !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر