دنبال کننده ها

۱۸ تیر ۱۳۹۴

توانا بود هر که نادان بود

آقا ! ما امروز تصمیم گرفتیم خانه بمانیم و سر کار نرویم . بخودمان گفتیم : گور پدر مال دنیا ! آخر چقدر باید سگدو بزنیم بخاطر یک لقمه نان ؟ مرده شور چنین نانی را ببرد . ماهها میگذرد و ما آنچنان بخود گرفتاریم که رنگ آسمان را نمی بینیم . اصلا نمی فهمیم بهار کی آمد و کی رفت . اصلا سالهاست زیر هیچ آسمانی دراز نکشیده ایم و به ماه و ستاره ای  چشم ندوخته ایم . اصلا با تراکتور و بولدوزر و نمیدانم کمباین و شتر و الاغ تفاوتی نداریم . آیا بدنیا آمده ایم تا شبانه روز مثل خر عصاری دور خودمان بچرخیم و جان بکنیم و قسط خانه و ماشین و بیمه وسهم  عمو سام لعنتی را بدهیم ؟
بله آقا ! ما امروز به خودمان مرخصی داده ایم و میخواهیم اینجا با شما کمی درد دل بکنیم .
ما دیشب نا پرهیزی کردیم و پس از ماهها رفتیم شب شعر . جایتان البته خالی بود . گوشه ای نشستیم و رفتیم توی نخ جماعت شاعر و نویسنده و نمیدانم فیلسوف و اهل ادب . نم نمک چای کهنه جوش تازه دم مان را می نوشیدیم و به شعر های آقایان و خانم ها گوش میدادیم .
همین حضور یکی دو ساعته مان در این شب شعر ؛ یکی دو تا درس گرانبها بما داد . اولیش اینکه متوجه شدیم که کل پیکره شعر و ادبیات مان یک پیکره اخلاقی است . یعنی اینکه از هزار سال پیش تا امروز همه شاعران و سخنوران مان ( البته به استثنای حافظ )  هر حرف و سخنی که بمیان کشیده اند چهار تا موعظه و پند های اخلاقی آبدوغ خیاری  هم لابلای آنها چپانده اند که لابد جماعت ایرانی را به راه راست هدایت بفرمایند : ز نیرو بود مرد را راستی ! توانا بود هر که دانا بود .  دروغ نگو . دوست داشته باش . مهر بورز . حسود نباش .  . کج منشین . راست برو . راستگو و صادق باش . یعنی همان پرت و پلاهایی که قرن هاست ملایان پروار پلشت روی منبر های شان نشخوار میکنند . و وقتی خوب نگاه میکنی می بینی که در همین هزار سال گذشته در هیچ جای جهان جامعه ای به پلیدی و پلشتی جامعه خودمان وجود نداشته است .
نکته دوم اینکه : آقا ! ما به معجزه میکروفن ایمان آوردیم . نمیدانیم چه خاصیت و جادبه ای در همین میکروفن لاکردار است که تا بدست یکی می افتد دیگر حاضر نیست آنرا از کف بدهد و گهگاه باید چماقی ؛ چکشی ؛ گزلیگی ؛ چیزی فراهم کرد تا بتوان این میکروفن لعنتی را از چنگ فلان شاعر و فیلسوف و ادیب در آورد .
باری . ما میخواستیم دو کلام با شما درد دل کنیم اما نمیدانیم چطور شد که دوباره رفتیم سراغ پاچه گیری این و آن .
کدام شاعر است که فرموده است :
درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش بر نشانی به باغ بهشت
سر انجام حنظل ببار آورد
همان میوه تلخت بار آورد .
حالا حکایت ماست .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر