آقا ! ما یک رفیقی داشتیم که توی سانفرانسیسکو راننده تاکسی بود . از آن بچه های با مرام بود . چون میدانست من موسیقی آذربایجانی دوست دارم هر وقت مرا میدید یکی دو تا سی دی بمن میداد و میگفت : قارداش ! برو حال کن !
این رفیق ما ده - دوازده سال پیش یکباره آب شد و توی زمین فرو رفت .من با خودم میگفتم یعنی بلایی بسرش آمده ؟ نکند کشته شده باشد ؟ یعنی به ایالت دیگری کوچیده ؟ ایدز گرفته و مرده ؟ بر گشته ایران ؟ آخر چه بلایی بسرش آمده که انگاری دود شده و بهوا رفته است ؟ خلاصه اینکه ده دوازده سال ما مدام بفکرش بودیم و دست مان هم به عرب و عجمی بند نبود .
تا اینکه پریشب ها که داشتم ایمیل هایم را میخواندم دیدم یک نامه بالا بلندی برایم آمده که نه نام دارد و نه نشانی . نوشته بود :
قارداش ! دلم برایت خیلی تنگ شده . کاشکی میتوانستم ببینمت . اما نمی توانم . فقط میخواهم به اطلاعت برسانم که من نمرده ام و زنده ام . دوازده سال پیش بلیط من ده میلیون دلار برنده شد . اما این پول باد آورده بجای اینکه قاتق نانم بشود بلای جانم شد . با وجودی که نصف این پول را به فامیل و دوستان بخشیدم اما آنچنان بلایی بسرم آوردند که مجبور شدم به شهری دور دست پناه ببرم تا از شر مزاحمت های فامیل در امان بمانم . کاشکی بلیط من هرگز برنده نمیشد و من همچنان در سانفرانسیسکو راننده تاکسی میبودم . دلم برایت تنگ شده قارداش !