نمى دانم اين داستان معروف " امير بهادر " وزير جنگ محمد على شاه را شنيده ايد يا نه كه وقتى مست ميكرد و ماجراى جنگ رستم و سهراب را مى شنيد ، خيال مى كرد خودش يكپا " رستم " است و خود را هماورد او دانسته ، شمشير از غلاف مى كشيده ، و به جان ميز و صندلى ها مى افتاده ، و دمار از روزگار آنها در مى آورده است !
فردا صبحش ، آقاى شازده ، وقتى مستى از سرش مى پريد ، و چشمش به صندلي هاى شكسته و ميز هاى تار و مار شده مى افتاد ، يقه ى بيچاره نوكر ها و باغبان ها و دربان ها را مى گرفت و و از آنها طلب خسارت مى كرد و تا خسارتش را از آن فلكزده ها نمى گرفت يقه شان را ول نمى كرد !
راستش ، حالا وقتى من عر و تيز هاى مقامات ريش دار و بى ريش جمهورى اسلامى ، مخصوصا ترهات و ياوه سرايي هاى رهبر معظم ! انقلاب در رابطه با استكبار و استعمار و اينجور چيز هارا مى شنوم ، ياد امير بهادر وزير جنگ محمد على شاه مى افتم كه خيال مى كرد رستم دستان است .
ياد آن داستان عبيد افتادم كه : قزوينى با كمان بى تير به جنگ مى رفت ، گفتند : چرا تير ندارى ؟
گفت : منتظر ميمانم تا از طرف دشمن بيايد !
گفتند : اگر نيايد چه ؟
گفت : در آ ن صورت جنگى نباشد .
قديمى ها حق داشتند مى گفتند : ببين دنيا چه فيسه ...
خر چسونه ریيسه !!
دنبال کننده ها
۱ اسفند ۱۳۸۹
رستم دستان .......آ سید علی آقای روضه خوان
۲۹ بهمن ۱۳۸۹
دست بوسان شهبانو .......
حسن جان درود بر تو درصفحه ات عکسی هست از آخوند های لاهیجان که بد نیست نام آنها را بدانی: دو آخوند نخستین از سمت چپ برادران" بکا "است ( حرف ب ضمه دارد). آنکه دست فرح را می بوسد حاجی متضرع است که از بزرگ عمامه داران لاهیجان بود و نفر آغازین که دم در ایستاده است اسمش نظام شکن است (عجب اسمی) .که دایی شاعر ارجمند وانسانگرای ما محمد امینی(م.راما) ست که از اعضای ستاره ی سرخ بود که درسال 50 در تبریز دستگیر وپس از 7سال در سال 57 از زندان آزاد می شود ودر سال 64 برای نجات یکی از دوستانش در دریا غرق شد با آنکه در فن شنا چندان ماهر نبود اما همان روحیه ی انسان دوستی وحمایت از دیگران او را به مرگ می سپارد واستان گیلان از یک شاعر برجسته ی انسان دوست محروم می ماند.نظام شکن باعث شد نام محمد عزیز رازنده کنم .نمیدانم او را می شناسی یانه؟ در سال 50 از زندان شعری از او به دستم رسید که بعد ها بر زبانها نشست.در این سال باخسرو گلسرخی ارتباطی تنگاتنگ داشتم وبرای جنگ های ادبی /سیاسی ی آن زمان مقاله وشعر فراهم می کردیم. این شعر را به همراه یکی از شعر های خودم به خسرو سپردم تا آن ها را به جنگ صدا در شیراز بسپارد. جنگ که در آمد این شعر بر سر زبان ها افتاد.دلیلش این بود که بارها از رادیو بغداد خوانده شده بود. سطرهایی از آن را برایت می نویسم. یادش وخاطره اش گرامی باد. بچه ها کاغذی بردارید بنویسید کبوتر زیباست. بنویسید کلاغ بی نهایت زشت است. بنویسید که دارا خوب است بنویسید که آذر خوب است بنویسید که دارا فردا قهرمان خواهد شد. بنویسید که آذر فردا قهرمان می زاید ................. ................. تا شب جمعه ی آینده مشق تان این باشد: با با دندان دارد اما نان ندارد بخورد. این هم گوشه یی از شعر مشهور گیلکی اش: خزه از ای سر دیوار حیاط شنه تا او سر دیوار حیاط گل شیپوری ، خو شیپوره بزه کوت کوتو عطر بدا کی بوشو کی بو ما؟ کی خوته کی ایسا؟ 26 روزه دیگه تخم مرغون شیکه نن جو.جه مرغون در، انن می ماری چاهه لب ،ناله کونه: یا ابوالفضل رشید! بانک رهنی خو دوته دسه بنا می پیره سر قرض ،امه خونه ایسا هرچه کونیم نشنه. خزه از ای سره دیواره حیاط بو شو تا اوسره دیواره حیاط خزه خسه نبنه. تی فربون رضا |
۲۸ بهمن ۱۳۸۹
کوه ؛ موش زایید
با دیدن فیلم مجلس شورای اسلامی و هرولهء اوباش بر کرسی های نمایندگی مردم
ایران که برسر و کله خود می کوفتند وعربده کشان اعدام این وآن راخواستار بودند دو رباعی زیرنوشته شد
:
این مجلس اسلام که جوش آورده ست
کوهی ست که زاییده و موش آورده ست
روباه و سگ و دراز گوش آورده ست
در ظل خدا وطن فروش آورده ست
.
اجماع خر ازمجمع ملاخوشتر
سگدانی ازین صحنهء غوغا خوشتر
بیغولهء دد بهتر ازین لانهء جهل
اسطبل ازین مجلس اعلا خوشتر
م.سحر
ایران که برسر و کله خود می کوفتند وعربده کشان اعدام این وآن راخواستار بودند دو رباعی زیرنوشته شد
:
این مجلس اسلام که جوش آورده ست
کوهی ست که زاییده و موش آورده ست
روباه و سگ و دراز گوش آورده ست
در ظل خدا وطن فروش آورده ست
.
اجماع خر ازمجمع ملاخوشتر
سگدانی ازین صحنهء غوغا خوشتر
بیغولهء دد بهتر ازین لانهء جهل
اسطبل ازین مجلس اعلا خوشتر
م.سحر
۲۶ بهمن ۱۳۸۹
كافر ...!
داشتم يكي از اسناد تاريخى دوره ي صفويه را باز خوانى مى كردم ، نوشته بود : وقتى كه آنتونى شرلى به ايران آمد ، قصدش اين بود كه باب معاملات بازركاني بين ايران و اروپا را بگشايد ، و چون قصدش را با چند تن از دولتمردان و بازرگانان ايراني در ميان نهاد ، او را به حضور شاه بردند .
شاه از او پرسيد به چه قصدى به ايران آمده است ؟
آنتونى شرلي گفت : به قصد معامله و گشايش باب روابط بازرگانى بين ايران و اروپا
شاه از او پرسيد : چه مذهبى دارى ؟
جواب داد : كاتوليك هستم
همينكه شاه فهميد آنتونى شرلى مسيحى است ، فورا دستور داد او را از كاخ شاهى بيرون انداختند . بعدش هم امر فرمود همه ي كاشى ها و آجرهاى محوطه قصر شاهى را كه آنتونى شرلى پايش را روى آ نها گذاشته بود در آوردند و كاشي ها و آجرهاى تازه گذاشتند !!
در مورد پادشاهان صفوى آنقدر مطالب حيرت انگيز توى متون تاريخى هست كه آدميزاد گاهى از خودش مى پرسد چه جانورانى بر ايران حكومت مي كرده اند ..!! يا شايد بهتر است با تاسف بگويم چه جانورانى بر ايران حكومت مى كرده اند و مى كنند !
نوشته اند كه : روزى سربازى به شاه عباس نامه اي نوشت و ضمن شرح فداكارى هاى خود در جنگ هاى متعدد ،از شاه خواست كه دستور بفرمايند حقوق او را چند شاهى اضافه كنند .
شاه سرباز را به حضور خواست و فرمان داد آنقدر شلاقش زدند كه زير شلاق مرد ! بعد دستور داد آ ن آدميزادى را كه نامه ي اين سرباز را نوشته بود به حضورش بياورند و به بهانه ي اينكه خطش بد بوده است دستور داد دست هاي آ ن مرد بيچاره را بريدند !!
۲۳ بهمن ۱۳۸۹
|
___________________________________
۲۱ بهمن ۱۳۸۹
۲۰ بهمن ۱۳۸۹
گهی پشت زین و گهی زین به پشت!
۱۸ بهمن ۱۳۸۹
مملکت امام زمانی اینجاست !!
یه بابای شیر پاک خوردهای یه مقدار زمین رو برای ساخت شهرک مسکونی پرسنلی، میفروشه به ارتش، همزمان همون زمین رو هم میفروشه به سپاه! بعد هم توی این گیر و دار روی سند زمین وام هم میگیره و دست آخر سند رو تقدیم میکنه به حوزه علمیه به عنوان وقف !! جهت ساخت حوزه علمیه برای طلبهها و خودش در میره! تازه کشف شده که این زمین مال منابع طبیعی هست و خلاصه به زبون ساده خر تو خر شده اساسی!
یه زمینه و کلی مدعی و یه فروشنده متواری که یه کلاه گشاد گذاشته سر این نهادها و در رفته، حالا سپاه برای اینکه زمین رو بتونه صاحب بشه! سریع برداشته چند تا پاسدار پیاده کرده توی اون زمین و دورش سیم خاردار کشیده و تابلو زده منطقه نظامی! از اون طرف برادرهای نیروی زمینی ارتش هم بیکار ننشستن! سریع سرباز فرستادن و دارن خاکریز درست میکنن! هر شب هم بین دو طرف سپاهی و ارتشی درگیریه سر اینکه زمین بیشتری تصاحب کنن، کار به جایی رسیده که بینشون تیراندازی هم شد و یک کانکس سپاه منهدم شده و یک لودر ارتش هم توسط سپاهیها به غنیمت گرفته شد و درگیری با حضور فرماندهان پایان گرفت! آخوندهای حوزه علمیه هم توی این اوضاع قاراشمیش برداشتن بیل مکانیکی بردن اونجا که پی ساختمان رو بکنن ! که با ارتش و سپاه درگیر شدن … منابع طبیعی هم که به جای خود! الان سه روز هست که شاهد این درگیری از نزدیک هستیم و کار خوابیده و منطقه شده شبیه فلسطین و همه رو بروی هم صف آرایی کردن و ما هم میخندیم به این جریان و ماجرا و رحمتی هم میفرستیم به اون طرف فروشنده که همه رو به جون هم انداخت و چند میلیارد تومن بالا کشید و رفت… توی همچین مملکتی زندگی میکنیم! که قانون بوقه!
نقل از وبلاگ : لابلای دفتر ایام
۱۷ بهمن ۱۳۸۹
کفاره شراب خوری های بی حساب....
۱۴ بهمن ۱۳۸۹
ای کمونیست جای شما اینجا نیست!
نگاهی به رویداد های مصر؛ مرا به سالهای دور و دير برد و خاطره ای را در ذهن و ضميرم زنده کرد . سالهايی که همه مان تب انقلاب گرفته بوديم و ميخواستيم زير عبای امام مان ؛ سقف را بشکافيم و طرحی نو در افکنيم و جهان تازه ای را رقم بزنيم .
در آن سال؛ من که پس از اقامتی چند ماهه در اروپا؛ به ايران بر گشته بودم؛ با هفت هشت تا دختر و پسر جوان همسن و سال خودم؛ به تبريز رفتم تا در آنجا يک نمايشگاه کتاب و نوار و نشريات مارکسيستی راه بيندازم.
رفتيم تبريز و نگارخانه تبريز را که متعلق به فرهنگ و هنر آذربايجان شرقی بود اشغال کرديم! - البته اشغال انقلابی !! - و يک نمايشگاه کتاب و نوار و نشريه و روزنامه راه انداختيم . اما هنوز به روز دوم نرسيده بوديم که حدود صد - صد و پنجاه نفر چماق بدست از راه رسيدند و با شعار " ای کمونيست ؛ جای شما اينجا نيست " چنان دماری از نمايشگاه مان در آوردند که اگر خودمان از در پشتی فرار نکرده بوديم تکه بزرگه مان گوش مان بود !
کتابها و نشريات و نوار هايمان را توی خيابان ريختند و آتش زدند و با شعار " ای کمونيست جای شما اينجا نيست " از چهار راه منصور تا چهار راه شهناز راه پيمايی کردند .
ما هم - که آنروز ها جوان بوديم و شر و شوری در سر داشتيم و از اينجور تهديد ها و چماق کشی ها نمی ترسيديم - ؛ رفتيم به عنوان اعتراض ؛ دفتر روزنامه کيهان را اشغال کرديم و آنجا تحصن کرديم !
يادم ميآيد بيچاره حميد ملا زاده ؛ سر پرست آنروز کيهان در تبريز ؛ چه وحشتی برش داشته بود و چه خواهش و تمنايی از ما ميکرد که دست از سرش برداريم و برويم جای ديگر بساط شامورتی بازی مان را راه بيندازيم ؛ اما ؛ ما انقلابيون آنروز ؛ اين حرفها که سرمان نمی شد . همانجا در دفتر کيهان مانديم و بيانيه ای هم انتشار داديم و در سطح شهر توزيع کرديم و چماقداری را به اصطلاح محکوم کرديم .
روز بعد ؛ چماقداران به سراغ مان به روزنامه کيهان آمدند ؛ اين بار دويست سيصد نفری بودند و همان شعار " ای کمونيست جای شما اينجا نيست " را ميدادند .
خيابانها بسته شد و راه بند آمد و آقايان چماقداران هم هر لحظه ممکن بود به دفتر کيهان حمله بکنند و آنجا را به آتش بکشند .
ناچار؛ آقای رحمت الله مقدم مراغه ای؛ که آنوقت ها استاندار آذربايجان شرقی بود ؛ فرستاد دنبال ما و رفتيم ديدن ايشان .
آقای استاندار گفت : حرف حساب تان چيست ؟؟
ما گفتيم : آقا ! اين چه وضعی است ؟ ما انقلاب کرديم که ديگر از اينجور زور گويی ها نباشد ؛ شما چرا جلوی اين چماقدار ها را نمی گيريد ؟؟( خيال ميکرديم استاندار لابد کاره ای هست )
آقای مقدم مراغه ای در آمد که : شما خيلی جوان هستيد و تجربه نداريد و اگر نصيحت مرا گوش ميکنيد تا کار بيخ پيدا نکرده و تا بلايی به سرتان نياورده اند ؛ بساط تان را جمع کنيد و برويد تهران ؛ از خير نمايشگاه هم بگذريد ؛ من هم بهيچوجه نمی توانم امنيت شما را تامين کنم . همين چماقداران بزودی سراغ خود من هم خواهند آمد !!
خلاصه ؛ از خير نمايشگاه گذشتيم و به تهران بر گشتيم .
اما قبل از اينکه به تهران بر گرديم ؛ من همين بچه هايی را که از تهران با من به تبريز آمده بودند و همه شان هم خودشان را کمونيست و فدايی خلق ميدانستند ؛ برداشتم و بردم مهمانسرای جهانگردی تبريز تا ناهاری بخوريم .
رفتيم ناهاری خورديم و بر گشتيم به ماشين مان . رفقا وقتی سوار ماشين شدند ؛ من متوجه شدم که هی قاشق و چنگال است که از آستين لباس شان و پاچه شلوار و جوراب شان بيرون ميآيد !! دختر ها هم هر کدام شان دو سه تا کاسه و بشقاب چينی را از مهمانسرا دزديده بودند و گذاشته بودند زير لباس شان و آورده بودند توی ماشين !!
من با ديدن ظرف و ظروف و قاشق چنگالها ؛ نزديک بود هم از ترس و هم از خجالت سکته قلبی بکنم .آخر من سالها در راديوی تبريز کار کرده بودم و در همان شهر هم دانشگاه رفته بودم و با خيلی از بچه های مهمانسرا ی جهانگردی رفيق بودم و خيلی ها هم مرا می شناختند .
گفتم : شما برای چه اين ظرف و ظروف را دزديديد ؟؟
گفتند : ندزديديم آقا ! ندزديديم !! مصادره انقلابی کرديم!
و نميدانيد من چه جانی کندم تا توانستم ظرفها و قاشق چنگالها را دو باره به مهمانسرا بر گردانم و گريبان خودم را از چنگ اين آقايان و خانو م ها ی انقلابی خلاص کنم .
وقتی بر گشتيم تهران ؛ ديديم که سازمان ما رفته است زير عبای آقای کيانوری و شرکا ء.
من که از هر چه انقلاب و منقلاب و امام و بچه امام و چريک و توده ای و مصادره های انقلابی عقم گرفته بود ؛ چمدان کوچکم را بستم و سوار هواپيما شدم و رفتم انگلستان .
در فرودگاه لندن ؛ يقه ام را گرفتند که : کجا ؟؟
گفتم : می خواهم بروم اسکاتلند.
پرسيدند : اسکاتلند چيکار داری ؟؟
گفتم : دوستی دارم که در آنجا استاد دانشگاه است ؛ می خواهم بروم آنجا بلکه بتوانم در دانشگاهش درسی بخوانم .
مرا بردند به اداره ديگری . آنجا هم يک آقای انگليسی ؛ به زبان شيرين فارسی از ما سين - جيم کرد .
بعدش دوباره دست مان را گرفتند و بردند به محلی که بگمانم همان ساواک شان بود .آنجا هم دو تا آقا آمدند و يکی دو ساعتی با ما کلنجار رفتند و همينکه از زبانم در رفت که من در ايران دور و بر سازمان چريکهای فدايی ميگشته ام ؛ دستبندم زدند و فرستادندم زندان .
در زندان بود که ديدم حدود هزار نفر از اهالی ايران و عراق و افغانستان و پاکستان و يمن و سريلانکا و مصر و مراکش و ترک و تاجيک و تاتار ؛ در انتظار کرامت دولت فخيمه ! شب را به روز و روز را به شب ميرسانند .
من که آبم هيچوقت با هيچ خانی و کدخدايی و خدايی و نا خدايی به يک جوی نرفته است و نميرود و نخواهد رفت ؛ فردا صبحش ؛ يقه اداره مهاجرت را گرفتم و گفتم : آقا جان ! ما از خير ماندن در انگلستان گذشتيم :
از طلا گشتن پشيمان گشته ايم
مرحمت فرموده ما را مس کنيد .
ميشود ما را بر گردانيد به مملکت خودمان ؟؟
آنها هم ما را سوار هواپيمای بعدی کردند و دوباره پرت مان کردند به تهران . يعنی مال بد بيخ ريش صاحبش !!و من آمدم تهران و در آن دود و غبار گم شدم .اما چه گم شدنی ؟؟
و چه مصيبت ها که نکشيدم ؛ و همواره آن شعر زيبای ملک الشعرای بهار ورد زبانم بود که :
تا بر زبر ری است جولانم
فرسوده و مستمند و نالانم
جرمی است مرا قوی که در اين ملک
مردم دگرند و من دگر سانم
از کيد مخنثان نيم ايمن
زيرا که مخنثی نميدانم
گفتم که مگر به نيروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم
و امروز ؛ چنان شدم که بر کاغذ
آزاد نهاد خامه ؛ نتوانم
ای آزادی ؛ خجسته آزادی !
از وصل تو روی بر نگردانم
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...