دنبال کننده ها

۱۷ مهر ۱۳۸۸

بيماری روانی که حاکم شرع ميشود .

تازه بود که حاکم شرع شده بودم و بنا داشتم تا با منافقين قاطعانه برخورد کنم. براي خيلي از همکارانم سوال بود که چگونه مي شود اين ها را سر جايشان نشاند. عصر از پيش امام بازگشته بودم و با همراهان و همکاران و محافظانم قرار بود شام را در منزلم بخوريم. داشتيم مي آمديم داخل کوچه منزل که از شيشه ماشين ديدم دوتا بچه پانزده ، شانزده ساله گويا مخفيانه چيزي با هم رد و بدل کردند. دستور دادم بگيرند و بگردندشان ببينم ماجرا چيه. خودم از کيف پسره اين روزنامه مجاهدين را در آوردم. يادم هست فاميلش شريعتي بود از خانواده هاي اسمي قم. همانجا پسره را با گلوله زدم و به همراهانم گفتم اينجوري بايد با اين جانوران برخورد کرد! " خلخالي درست مي گفت . امين شريعتي پانزده ساله به دست او اعدام انقلابي شد و در حالي که به خانواده اش گفته بودند فلان روز از زندان آزاد مي شود ، جنازه نوجوان تحويل خانواده اش شد. به سالي نرسيد که مادرش دق کرد و مرد و پدرش راهي دارالمجانين شد.

از حرف های صادق خلخالی

۱۵ مهر ۱۳۸۸

مرگ يکبار ؛ شيون يکبار.....

حديث خودکشی يک نويسنده ايرانی در پاريس





دوازده سالی است که از خود کشی اسلام کاظميه نويسنده ايرانی در پاريس ميگذرد
شاهرخ مسکوب که با اسلام کاظميه رفاقت داشت داستان خود کشی او را در کتاب " روز ها در راه " شرح داده است . حيفم ميآيد که شما اين نوشته را نخوانيد و ندانيد که ما چه نسل درمانده و بيچاره ای بوده ايم و آوارگی و تنهايی و عزت نفس و نوميدی و درماندگی چه به روزمان آورده است .


ششم ماه مه 1997
--------------
صبح امروز منوچهر تلفن کرد .گفت: شاهرخ !
گفتم : صدايت از ته چاه در ميآيد !
گفت : آره!
گفتم : چی شده ؟
- اين اسلام ديشب کار خودش را تمام کرد .احمق!
من گفتم : نه !
ديگر نه او توانست حرف بزند نه من .يک لحظه سکوت بود . پس از آن شکسته بسته اضافه کرد صبح که در مغازه را باز کردم ديدم ياد داشتی گذاشته برای خدا حافظی ؛ عذر خواهی از زحمت هايی که داده ؛ ....و...
پرسيدم : حالا چی ؟ در چه وضعی است ؟
گفت : " هرموز " و يکی دو نفر ديگر رفته اند سراغ جنازه ..
گوشی را گذاشتم .از فرط درماندگی و بيچارگی نسلی که ماييم گريه ام گرفت .نادان ؛ نا توان ؛ و دست بسته ؛ رها شده در اين جنگل مولا .

انقلابی ؛ ضد شاه ؛ طرفدار خمينی ؛ مخصوصا از شب های شعر انجمن فرهنگی ايران و آلمان ( که يکی از کارگردان های آن شب ها بود ) شرکت در انقلاب ؛ همکاری با .....در گروه يا جمعيتی که تشکيل داده بود ؛ سر دبير ی کاوش و بعد ؛ فرار و پناهندگی ؛ سرنوشت محتوم انقلابی های غير مذهبی : يا زندان و مرگ يا فرار !!
در پاريس با گروه نجات ايران دکتر امينی همکاری ميکرد و با " ايران و جهان " که ارگان آنها بود .
نجات ايران پاشيد .امينی مرد . و اسلام کاظميه شاگرد يک مغازه فتوکپی شد . چند سالی هم به شاگردی گذشت و به پيسی و نداری و آبرو داری . تا اينکه به کمک يکی از دوستانش در کوچه Mayetمغازه فتوکپی مفلوک بدبخت فقير و بيچاره ای باز کرد .اينکاره نبود . و در همه کار و همه چيزش درمانده بود .
دو سکته قلبی و بيماری سخت ؛ تنهايی ؛ نداری و عزت نفس ؛ گرفتاری مالی و اجراييه ؛ و بد تر از همه اينها برای آدمی دردمند سياست ؛ نوميدی از هر چه در ايران ميگذرد و بيگانگی تمام با هر چه در اينجاست ؛ و آخر سر ؟؟ خودکشی و خلاص !مرگ يکبار شيون يکبار ..

...ساسان شفيعی از مرگ شجاعانه اسلام با خبر شد و رفت به سراغ منوچهر ...گفت : آقای پيروز ؛ هر کاری که لازم است برای اسلام می کنيم ؛ يک قبر در pere Lachaise ميخريم . در سالن يک هتل آبرومند مجلس ياد بودش را بر گزار ميکنيم و همه تشريفات ديگر ...مخارجش بعهده من . ولی شما بگوييد چه کار بايد کرد ؟
روز بعد هم تلفن کرد که قرار داد را با فلان شرکت تشييع جنازه امضا کرد و چک صادر شده. مراسم ياد بود هم در هتل ...خواهد بود. و ظاهرا بقيه کار ها را به منوچهر - که از آن همدردی و از اين بزرگواری حظ و حتی تعجب کرده بود - واگذاشت . چون ساسان هيچ دوستی يا مناسبتی با اسلام نداشت جز آنکه ميدانست او از دوستان پدرش بود . همين و بس .

فردای روزی که پدر ساسان مرد ؛ اسلام آمد دم مغازه . پشت دخل ايستاده بودم . بعد از سلام و عليک حالش را پرسيدم . ديدم بجای جواب چانه اش ميلرزد .
گفتم : چی شده ؟؟
نمی توانست جواب بدهد . فقط گفت : شفيعی !
گفتم : طوری شده ؟
گفت : مرد ! سکته کرد !رفت !
جا خوردم . چون مرد رفتنی نبود .
گفتم : بيا تو ! بيا تو !
و آمديم در همين دولتسرای پشت مغازه داستان مرگ دوستش را تعريف کرد و گريه ميکرد . نمی توانست تنها بماند . نمی توانست حرف نزند . فکر کرده بود بيايد پيش من . يکی دو ساعتی نشست . کمی آرام گرفت و رفت .

شفيعی برای اينکه اسلام را از شاگردی دکان فتوکپی و مخصوصا از زير دست صاحب کار درويش خاکسار خوش ظاهر سر به زير موز مار برهاند ؛ رفت توی جلد اسلام که بيا خودت يک دکان فتوکپی باز کن . سرمايه اوليه را هم شفيعی بعهده گرفت .
اسلام اگر چه اينکاره نبود ولی از روی ناچاری اين دست دوستی را پذيرفت . راهی به جايی نداشت اما يکی دو روز پيش از امضای اسناد ؛ مرگ ناگهانی شفيعی سر رسيد و اسلام هم فاتحه دکانداری را خواند . اما همين پسر اين بار پيشقدم شد و گفت : خواست پدرم بايد انجام شود .و انجام داد .
بگذريم از اينکه اسلام بينوا اينکاره نبود . حساب و کتاب سرش نمی شد . نمی دانست با مشتری ها چه بکند . دکان پاتوغ چند دوست و آشنای باز نشسته بيکار و جای گپ زدن و قصه پردازی بود . بوی نا و نم کهنه ميداد و مورچه کنار بساط چای و پای ظرف آشغال می پلکيد و مغازه در تمام اين سه چهار سال بدهکار و دست آخر ورشکسته بود .....

اسلام کاظميه پيش از مرگش چندين صفحه ياد داشت از خودش بجا گذاشته و لحظه به لحظه مرگ خود را شرح داده است . عنوان ياد داشت هايش چنين است :
رفتيم و دل شما را شکستيم ....

اين ياد داشت ها را بزودی در همينجا خواهيد خواند .

۱۳ مهر ۱۳۸۸

من خدا هستم ....!!!

دهقانی در اصفهان ؛ به در خانه خواجه بهاء الدين صاحب ديوان رفت . با خواجه سرا گفت که : به خواجه بگوی که " خدا بيرون نشسته است با تو کاری دارد !!"
با خواجه بگفت . به احضار او اشارت کرد .
چون در آمد پرسيد : تو خدايی ؟؟
گفت : آری !!
گفت : چگونه ؟؟
گفت : حال آنکه من پيش ؛ دهخدا ؛ باغ خدا ؛ و خانه خدابودم . نواب تو ده و باغ و خانه را از من بستدند ؛ خدا ماند !!!


عبيد زاکانی

۱۰ مهر ۱۳۸۸

از شيخ نجم الدين کبری تا شيخ مهدی کروبی


...پس از اينکه لشکريان مغول به حوالی خوارزم رسيدند ؛ مغولان به شيخ ( نجم الدين کبری ) پيشنهاد کردند که برای حفظ جان خود از خوارزم بيرون رود .
شيخ پاسخ شجاعانه ای داد و گفت : "مرا در اين شهر ؛ خويشان و متعلقان و مريدان اند . پيش خدا و خلق معذور نباشم که ايشان را گذاشته بيرون آيم ...."

مغولان بار ديگر اصرار کردند که شيخ با هزار تن از بستگان و آشنايان خود از خوارزم بيرون رود . شيخ به حکم وطن پرستی و نوعدوستی ؛ اين عمل را نا جوانمردانه دانست و گفت :
"چگونه روا بود که با طايفه ای که در اعتقاد اتحادی باشد ؛ در حالت امن و آرامش ؛ از ياران موافق و دوستان صادق ايشان بوده باشم ؛ و وقت و روز بلا و نزول قضا ؛ ايشان را در ورطه ی بلا و عنا بگذارم و خود خلاص و نجا ت طلبم ؟؟" ( نقل از : روضه الصفا -جلد پنجم - صفحه 106 )

سر انجام مغولان به خوارزم حمله کردند و شيخ نجم الدين کبری بهمراه ياران و مريدان خود به جنگ با آنها بر خاست .
حبيب السير می نويسد : " خرقه خود را در بر افکند ؛ و ميان محکم ببست ؛ و بغل پر سنگ ساخته ؛نيزه ای به دست گرفته ؛ و روی به جنگ مغولان آورد و بر ايشان سنگ ميزد تا سنگ هايی که در بغل داشت تمام شد و لشکر چنگيزيان آن جناب را تير باران کرده يک تير بر سينه ی مبارکش آمد . و چون آن تير را بيرون کشيدند مرغ روحش به رياض بهشت ماوا ء گزيد " ( حبيب السير -جلد سوم -صفحه 36 )
آيا شيخ اصلاحات - مهدی کروبی - به نوعی نجم الدين کبرای عصر ماست ؟؟!!

۸ مهر ۱۳۸۸

اين هم يک مسلمان خر ديگر ....

اين آقای مسلمان خر در مسجد نشسته است و نماز می خواند اما پشت پيراهنش نوشته شده است : زاده شده ام برای عرق خوری و گاييدن!!!

۷ مهر ۱۳۸۸

چه جانورانی بر ايران حکم رانده اند ....

ما گر ز سر بريده می ترسيديم
در مجلس عاشقان نمی رقصيديم .....

....جهانشاه قره قويونلو؛ يکبار اصفهان را تصرف کرد و مردم را به فرمانبرداری خواند ؛ چون دوباره مردم شوريدند لشکری به اصفهان فرستاد و فرمان داد که شهر را غارت کنند و بسوزانند و هر يک از سپاهيان در بازگشت سر بريده ای همراه بياورد ! لشکريان اين فرمان را اجرا کردند و اگر سربازی نتوانسته بود سر مردی را ببرد ؛ سر زنی را بريده و موهايش را تراشيده بود تا فرمان شاه را اطاعت کرده باشد .!!!
و آن لشکر به امر شاه همه شهر را ويران کردند .
نقل از : سفر نامه ونيزيان -ترجمه دکتر اميری - ص 81

------------
خربوزه سياه ...

پس از مرگ شاه طهماسب صفوی ؛ بعلت بی کفايتی سلطان محمد خدا بنده ؛ ترکمان ها دست تعدی بسوی مردم دراز کردند و در يکی از پيکار های محلی سيصد تن از مردم کاشان به چنگ دشمن افتادند . ترکمان ها همه اسيران را گردن زدند و سر های بريده آنها را به کنگره های قلعه جلالی آويختند . پس از سه روز به مردم شهر گفتند اگر سر های کشته شدگان را می خواهيد بايد برای هر سر سه عدد خربوزه سياه پوست به قلعه بياوريد و سر را بگيريد !
نقل از : نقاوه الآثار

____________

چون نيک بنگری همه تزوير ميکنند

.....در اين سال ؛ ملک ( فخر الدين کرت ) حکم فرمود که عورات " زنان " به روز از خانه بيرون نيايند !و هر عورتی که به روز بيرون آيد ؛ شمس الدين قادسی -که محتسب است - چادر او سياه کند و او را برهنه به محل ها و کوی ها برد تا سخريه ديگران باشد .
- و نوحه گران و مخنثان را به ماتم ها رفتن منع کرد
- و مقريان را از آنک در پيش تابوت قرآن خوانند نهی فرمود
-و خرابات را بر انداخت
و مقامران را سر و ريش تراشيده به بازار بر آورد .
-وشراب خوارگان را بعد از اقامت حدود شرع -شلاق زدن - به نوعی در زنجير کشيد و به کار گل کشيدن و خشت زدن مامور گردانيد
- و بيشتر حجاب و نواب خود را مصادره کرد .
-و اکثر ؛ سياست او به زندان و چوب زدن و گل کشيدن بودی !

و با وجود اينهمه امر به معروف و نهی از منکر ؛ البته هر شب آواز چنگ و نغمه عود شنيده و شراب صافی نوشيدی و گفتی :
ساقيا باده صبوح بيار
دانه ی دام هر فتوح بيار
قبله ی ملت مسيح بده
آفت توبه ی نصوح بيار ......

نقل از : تاريخ نامه هرات

اينها فرماندهان ارتش دلاور اسلام اند ..!!!!

۶ مهر ۱۳۸۸

من مامورم هر ده خانوار را به يک ديگ محتاج کنم ...!!

...در ايران ؛ بسبب نبود آزادی و عدم توجه به حقوق فردی و اجتماعی ؛ و نيز استقرار حکومت های خود کامه استبدادی ؛ کسی جرات نداشت آزادانه وضع عمومی کشور را مورد انتقاد قرار دهد . بهمين جهت است که ميگويند : زبان سرخ سر سبز ميدهد بر باد . اما دلقکان و مسخرگان درباری هميشه به خودشان اجازه ميدادند به زبان طنز و کنايه ؛ از وضعيت نا بهنجار مملکت بنالند و گلايه کنند .

ابراهيم مير فخرايی ؛ نويسنده و محقق گيلانی و نويسنده کتاب " گيلان در جنبش مشروطيت " می نويسد :
"قبل از آنکه اولين فرماندار بعد از انقلاب مشروطيت انتخاب بشود ؛ شخصی بنام ميرزا يوسف خان جنگل نويس اعلانی منتشر ساخت مبنی بر اينکه حاکم رسمی گيلان دو روز ديگر از مرکز وارد رشت خواهد شد
در روز مقرر ؛ خود شخصا به دار الحکومه ( قسمتی که سالم مانده بود ) حضور يافت و بعنوان حاکم جديد برای مردم سخنرانی کرد .
ميرزا يوسف خان جنگل نويس کسی بود که در مجالس جشن و سرور برای خندانيدن خلق الله دعوت ميشد و در عين مسخرگی ؛ نکاتی را به زبان ميآورد که مردم عادی از گفتن اش بيمناک بودند . (نظير کريم شيره ای عهد ناصر الدين شاه ؛ يا شيخ شيپور و شيخ کرنا و حاجی ميرزا زکی خان و يا مشهدی ابوالقاسم صراف که در کسوت ديوانگان روز ها به چند خيابان و بازار سر ميزد و به صدای بلند کسبه و اصناف را با بعضی نکات سياسی آشنا ميساخت )

ميرزا يوسف خان جنگل نويس در دار الحکومه ( استانداری ) چنين گفت :

" ای گيله مردان چانچو به کول که رعايای دولت ابد مدت هستيد . گوش تان را باز کنيد و متوجه باشيد چه ميگويم . شما مکلف ايد وظايف خود را در مقابل حکمران محبوب و قدرتمند ممالک محروسه در کمال صميميت و صداقت و از روی کمال راستی و درستی ايفاء نماييد ! يعنی هر وقت ديديد حاکم تان سوار کالسکه است و برای استراحت و رفع خستگی به هوا خوری تشريف می برند ؛ معطل نشويد و بی درنگ دست راست و چپ تان را روی سينه گذاشته مانند فنر دولا شويد و منظم تکريم کامل بجا آوريد . حرف زدن ؛ خنديدن ؛ راه رفتن و شوخی کردن مطلقا ممنوع است . مرا دولت عليه برای شبانی شما گوسفندان و بز های عزيز فرستاده است تا به خاطرتان خطور نکند که هر گز به ولايات توجه ندارد .
من کسی هستم که مامورم هر ده خانواده را به يک ديگ محتاج کنم . من با کسی شوخی ندارم و به هر کس هر مقدار برای مخارج آبدار خانه و راه افتادن دم و دود حواله دهم مکلف است بی درنگ بپردازد . به مزاج ما زولبيا و باميا و رشته خشکار بسيار سازگار است . به همه شما رسما اعلام ميکنم که ولو جان کردی کندن هم باشد اجازه ندهيد که آبدار خانه مبارکه تعطيل شود ..."

۱ مهر ۱۳۸۸

اعليحضرت قدر قدرت در پاريس .

رييس تشريفات وزارت خارجه فرانسه _ آقای PAOLI_ که در زمان ناصر الدين شاه قاجار ؛ ماموريت پذيرايی از شاهان و شاهزادگانی را به عهده داشت که به فرانسه سفر ميکردند ؛ کتابی دارد بنام " اعليحضرت ها " .
او در اين کتاب ؛ ضمن توصيف رفتار های کودکانه مظفر الدين شاه ؛ اشاره ای هم به مسافرت ناصر الدين شاه به فرانسه ميکند و می نويسد :
اين پادشاه هنگام اقامت در پاريس ؛ انتظار داشت فرامين و توقعات بيجای او بدون چون و چرا اجرا شود . بر همين اساس ؛ روزی که در مراسم اجرای حکم اعدام مجرمی به ميدان اعدام آمده بود ؛ به محض اينکه چشمش به محکوم افتاد دلش سوخت و با لحنی آمرانه گفت : اين نه ! آن يکی !
و با اشاره دست دادستان دادگاه را که برای اجرای تشريفات اعدام آمده بود به ماموران نشان داد و اصرار هم ورزيد که دادستان را بجای مرد محکوم بمرگ اعدام کنند .!!

پاولی ؛ پس از آشنايی با مظفر الدين شاه ؛ دريافت که اين پادشاه همچون کودکی دوازده ساله است که همان سادگی و اعجاب و کنجکاوی کودکان را دارد .
او می نويسد : مظفر الدين شاه به آسانی از هر چيز می ترسيد و بطور عجيبی دچار وحشت ميشد . بهمين سبب هميشه يک طپانچه در جيب شلوار خود داشت ولی هيچوقت آنرا شليک نکرده بود .
مظفر الدين شاه در يکی از سفر هايش به پاريس ؛ وقتيکه از تئاتر خارج ميشد به يکی از همراهان خود دستور داد که پيشاپيش او با طپانچه لخت حرکت کند و لوله آنرا رو به جمعيتی که برای تماشا در خيابان ايستاده بودند بگيرد .
اعليحضرت قدر قدرت در مدت اقامت خود در فرانسه هرگز حاضر نشد بالای برج ايفل برود چرا که از بلندی می ترسيد .

پاولی ؛ چند صفحه بعد می نويسد :
يک روز بعد از ظهر که در " بوا دو بولنی " می گشتيم ؛ مظفر الدين شاه محلی را در نزديکی درياچه پسنديد و امر داد تا کالسکه ها توقف کنند تا شاه از مناظر اطراف و اشخاص چند عکس فوری بگيرد . همه پايين آمديم . قدری دور تر ؛ چند خانم بسيار آراسته بدون آنکه بما اعتنايی کنند مشغول صحبت بودند .با وجوديکه آنها را به هيچوجه نمی شناختم نزديک رفتم و با کمال عذر خواهی تقاضای شاهانه را به اطلاع شان رساندم . آنها هم اين دعوت را با محبت پذيرفتند . شاه از ايشان عکسی بر داشت و تبسمی کرد و چون کار عکاسی تمام شد مرا پيش خواند و گفت : پاولی ! عجب خانم های دلربای زيبايی هستند ؛ برو به آنها بگو با من بيايند تهران !!
من هر چه فصاحت و عبارت پردازی در چنته خود داشتم بکار بردم تا به شاهنشاه قدر قدرت بفهمانم که در فرانسه يک زن را نمی توان به آسانی مثل يک پيانو يا يک اتومبيل به تهران برد و با ادای اين جمله که " من اين را ميخرم " کار را تمام کرد .

۳۱ شهریور ۱۳۸۸


خانه‌ام آتش گرفته است


سروده‌ای از مهدی اخوان ثالث



خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی جانسوز
هر طرف می‌سوزد اين آتش
پرده‌ها و فرش‌ها را ، تارشان با پود
من به هر سو می‌دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده‌های‌ام تلخ
و خروش گريه‌ام ناشاد
از دورن خسته‌ی سوزان
می‌كنم فرياد، ای فرياد! ای فرياد !
خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی بی‌رحم
هم‌چنان می‌سوزد اين آتش
نقش‌هايی را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسوای بی‌ساحل
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه‌هايی را كه پروردم به دشواری
در دهان گود گلدان‌ها
روزهای سخت بيماری
از فراز بام‌هاشان ، شاد
دشمنان‌ام موذيانه خنده‌های فتح‌شان بر لب
بر منِ آتش به جان ناظر
در پناه اين مُشَبّك شب
من به هر سو می‌دوم
گريان ازين بيداد
می‌كنم فرياد‌، ای فرياد! ای فرياد!
وای بر من، همچنان می‌سوزد اين آتش
آن‌چه دارم يادگار و دفتر و ديوان
و آن‌چه دارد منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول
اين طرف را می‌كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخيزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، كه می‌داند كه بود من شود نابود
خفته‌اند اين مهربان همسايگان‌ام شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مُشت خاكستر
وای، آيا هيچ سر بر می‌كُنند از خواب؟
مهربان همسايگان‌ام از پی امداد؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
می‌كنم فرياد، ای فرياد! ای فرياد !