یک روز که مرا از زندان به دادگاه میبردند ؛میان یک مامور زن و شوفر نشسته بودم ، راننده دنده را چنان عوض میکرد که دستش به سینه ام بخوره .
هیچی نگفتم تا رسیدیم . وقتی در رو باز کرد و پیاده شدیم ؛ دست کردم تو سینه ام و اسفنج هایی رو که میذاشتم سینه ها پر و پیمون بشن ( مد بود اونوقتا ) در آوردم . دادم به شوفره و گفتم : با اینا بازی کن تا من بر گردم !
قیافه راننده تماشایی بود .
- راضیه شعبانی که چند سال پیش در سن 88 سالگی در گذشت ؛ نخستین زن زندانی سیاسی تاریخ معاصر ما بود .
او زنی بود که از آغاز جوانی پا به میدان سیاست گذاشت و از 21 سالگی تا 27 سالگی اش را در زندان گذراند .
او میگوید : شبی حالم چنان خراب بود که صدای پای مرگ را می شنیدم .
گفتم : راضیه ! حالا که داری میری درست حسابی برو !
نیم بطر ودکا تو خونه داشتم و چند تا آبجو . قاطی کردم و رفتم بالا !تو رختخواب دراز کشیدم .سرم گرم شد و پرواز کردم . رفتم تو ابرها ! وقتی چشمم را باز کردم ظهر شده بود . دور و برم رو نگاه کردم .بلند شدم . زنده بودم . توپ توپ !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر