دایی ایوب زنش را طلاق داده بود
سه چهارتا زنگوله پای تابوت داشت اما ایران خانوم آنقدر خون به جیگرش کرده بود که دایی ایوب مجبور شده بود طلاقش بدهد
هروقت به ایوب میگفتیم کاکو با این زنگوله های پای تابوت ات میخواهی چیکار کنی ؟ میگفت :
زد و دری به تخته ای خورد و آقا ایوب رفت گلبو خانوم دختر کبلایی باقر را به زنی گرفت
هنوز یکی دو ماه نگذشته بود که آقا ایوب و گلبو خانوم افتادند به جان هم . یکی این بگو ، یکی آن بگو ، خانه شان شد میدان جنگ .
آقا ایوب برای اینکه بیشتر گلبو خانوم را بچزاند مدام از زن قبلی اش ایران خانوم تعریف تمجید میکرد . از زیبایی اش ، از کدبانویی اش ، از مردمداری اش ، از اینکه از هر انگشتش صدتا هنر میباریده .از لباس پوشیدنش ، از آرایش اش .از چشمان سیاه جادویی اش . از زلف کمندش!
آنقدر گفت و گفت تا بالاخره گلبو خانوم مهریه اش را گذاشت اجرا ، آقا ایوب را فرستاد هلفدونی.
از شما چه پنهان این داستان یک عالمه شباهت به روزگار ما ایرانی ها دارد
خیلی دلمان میخواهد این داستان را برای انقلابیون پشیمان اسبق و سلطنت طلبان لاحق تعریف کنیم اما بینی و بین الله می ترسیم نکند هفت پشت مان را در گور بلرزانند و خود مان را هم جلوی کوره خورشید کباب کنند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر