غروب که میشود میروم یک ساعتی اینجا دور و بر خانه ام قدم میزنم . دکترم میگوید قدم زدن قند خون و فشار خون و کلسترول آدمی را پایین میآورد ، زنم هم همین عقیده را دارد اما خودش بجای قدم زدن در کوه و دشت و صحرا ، میرود توی فروشگاهها قدم میزند !
پناه بردن به ادبیات، موسیقی ،نقاشی ، سینما ، دوچرخه سواری ، بازی های کودکانه با نوه ها و قدم زدن های صبحگاهی و شامگاهی در حاشیه جنگل ها و مزارع ورودخانه ها تنها پاد زهر موثر و جانانه برای گریز از این ابتذال فراگیر است .
اما اینکه چگونه می توان از چنبر این بلای آسمانی - یعنی جناب فیس بوق - گریخت عجالتا چیزی به عقل جناب فیلسوف مآب نمی رسد
همسایه ام میگوید : مواظب باشی ها ! آن بالاها خرس دارد ، تازگی ها سرو کله دوتا شیر کوهی( Mountain Lions )هم اینجاها پیدا شده است
از کمر کش جاده که بالا میروم گله آهوان را می بینم که به چرا مشغولند . با ترس و کنجکاوی مرا میپایند ، انگاری می پرسند : غریبه ! اینجا چه میکنی؟
درختان سیب و گلابی جنگلی به بار نشسته اند . باید یک ماه دندان روی جگر بگذارم تاسیب ها و گلابی ها قابل خوردن بشوند
تمشک ها اما یکی دو هفته دیگر خوردنی میشوند
میخواهم از کمرکش کوه بالا بروم . دوست دارم از آن بالا بالاها شهرم را تماشاکنم اما هراسی به جانم می افتد و بخودم میگویم اگر سر وکله خرس ها و شیرها پیدا بشود چه کسی به دادم خواهد رسید ؟
اینجا یک معدن طلای قدیمی هم وجود دارد ، البته دیگر طلایی در آن نمانده است ، هر روز بچه ها را از مدرسه شان میآورند اینجا تا معدن طلا را نشان شان بدهند ، بچه ها میآیند هیاهویی راه می اندازند آن سرش نا پیدا . یک کارگاه آهنگری هم آنجا بالای تپه وجود دارد ، مستر اسمیت با ریش سپید و لباس مخصوص آهنگران آنجا همچون ناپلئون بناپارت ایستاده است تا به بچه ها نشان بدهد پدربزرگ هایشان چطوری نعل اسب میساخته اند
غروب ها اما سکوت شگفت انگیزی همه جا را فرا میگیرد، هیچ صدایی از هیچ جایی شنیده نمیشود ، حتی زمزمه جویباری .
دلم میخواهد بروم بالای کوه آنجا خودم را در دامان طبیعت رها کنم ، چه میدانم شاید هم توانستم غزلی تازه بگویم اما از خرس ها و شیران کوهی می ترسم.
شما تا بحال شاعری ترسوتر از گیله مرد شجاع دیده بودید ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر