میگوید : کرونا گرفته بودم . کم مانده بود به رحمت خدا بروم ! دوسه هفته ای بین مرگ و زندگی کله معلق میزدم. چنان کله پا شده بودم که دیگر نای نفس کشیدن نداشتم .
هفته سوم بیماری ام که کمی حالم بهتر شده بود والاحضرت ها ( پسرانم ) امر فرمودند که : مادر ! حال تان حالا الحمدالله خوب است ، لطفا بپاخیزید و به فکر ناهار ما جوانان گرسنه باشید !
میگویم : خانم جان !شما نباید حرف آن والاحضرت ها را ابدا گوش میکردید. باید می رفتید روی تخت تان دراز می کشیدید میگفتیدمن کلئوپاترا هستم. امر میفرمودید والاحضرت ها بهمراه اعلیحضرت همایونی ( پدرشان ) شام و ناهار تان را بیاورندخدمت تان. آنهم بمدت سه ماه !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر