( از یادهای دور و دیر )
**از شیراز رفته بودم تبریز . رفته بودم ریز نمرات دانشگاهیم را بگیرم . بگمانم یکی دو سالی از انقلاب گذشته بود .
در فرودگاه تبریز جوانک تفنگ بدستی آمد سراغ من و گفت : برادر ! کجا میروی؟
گفتم : شیراز
گفت: لطفا یک توک پا تشریف بیاورید کارتان داریم!
رفتیم اتاقکی که سه چهارتا جوانک ریشوی ژث بدست هم آنجا بودند .
پرسیدند : تبریز چیکار داشتی؟
گفتم : آمده بودم نمرات دانشگاهی ام را بگیرم
⁃ با چه کسی تماس داشتی؟
⁃ با هیچکس. هتل فلان بودم. رفتم ریز نمراتم را گرفتم حالا میخواهم بر گردم شیراز .
نیم ساعتی سین جیم پس دادم: پدرت کیست؟ مادرت کیست؟ عمه جانت کجاست؟ آیا در انقلاب شرکت داشته ای؟ توده ای هستی ؟
ساک دستی ام را گشتند. جیب هایم را گشتند. چون چیزی پیدا نکردند گفتند : بفرمایید ! دست علی به همراه تان!
آمدم سوار هواپیما بشوم . گفتند : جا نداریم !صندلی خالی نداریم !
گفتم : پدر آمرزیده ها ! مگر اینجا گاراژ شمس العماره است ؟ من بلیط تایید شده دارم . چطور جای خالی ندارید ؟
گفتند : جا نداریم . والسلام!
پرسیدم: پرواز بعدی چه زمانی است؟
گفتند : فردا شب! همه بلیط هایش هم فروخته شده !
آمدم توی سالن. سفیل و سرگردان و حیران. هی بالا و پایین میرفتم . خدایا خداوندگارا چه کنم ؟ چطوری خودم را برسانم شیراز ؟
توی همین فکر و خیالات بودم که یک آقای ریشوی تفنگ بدستی به من نزدیک شد و گفت :
- برادر ! مشکلی پیش آمده ؟
⁃ گفتم : مشکل که چه عرض کنم قارداش ؟ همین حالا میبایست پرواز میکردم اما میگویند جا ندارند .
گفت : ای آقا ! نگران نباش ! درستش میکنم .
پرسیدم : چطور ؟
گفت : صد تومان آب میخورد!
یواشکی یک اسکناس صد تومانی دستش دادم.
بلیطم را گرفت رفت . هفت هشت دقیقه بعد برگشت و گفت :برو سوار شو! دست علی به همراهت!
آمدم سوار هواپیما شدم . هنگام پرواز نگاهی به پشت سرم انداختم . نصف هواپیما خالی بود !
اگر دست علی همراهم نبود چه خاکی باید بسر میریختم؟
⁃
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر