چهار تا رفیق بودیم زیر این سپهر گوژ پشت شوخ چشم.
و میزیستیم در اقلیم رابع. اقلیمی که به آفتاب تعلق دارد .
ناگه ، باد بی نیازی خداوند وزیدن گرفت. دو تن از رفیقان رفتند و در عرصه شطرنج زندگی مات شدند . دو تن مانده ایم . که هر روز نان و پنیر و جسد می خوریم . تا کی نوبت بما رسد و این فانوس نیم جان به خاموشی گراید .
ما مردمان عادی
گاهی دل مان میخواهدخوشبخت باشیم
بندر های دنیا را
نه در کارت پستال ها
بلکه بصورت زنده ببینیم
ما مردمان عادی
خیلی آرزوهای دیگر هم داریم
که ما فرصت شمردنش را نداریم
و شما حوصله شنیدنش را ندارید .
دلم برای رفیقان رفته ام تنگ است.
از راست: دکتر صدیف -گیله مرد -مسعود سپند- هانری نهرینی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر