دیشب و دیروز یک عالمه باران باریده است. دار و درخت ها را شسته است
غبار از سر و روی جاده ها و ساختمانها زدوده است . گرمای شهر ما بیست و پنج درجه کاهش یافته است. شب ها لحاف روی سرمان می کشیم می خوابیم.
امروز صبح رفتم دور و بر خانه مان در حاشیه جنگل زیر نور دلپذیر آفتاب قدمی زدم. می بینم سبزه ها و سبزه زاران جان گرفته اند . انگار قد کشیده اند. دارند سبز میشوند.
به آسمان نگاه میکنم میگویم : سپاسگزارم آسمان . سپاسگزارم .
اگر به خدایی و اهورایی و الله و گاد و اهورامزدایی باور میداشتم لابد میبایست دست هایم را به آسمان بلند میکردم و میگفتم : بارالها! سپاسگزارم که به فرشته باران - عالیجناب میکاییل یا الهه بانو آناهیتا - فرمان داده ای تا بر سر زمینم ببارد و برکت و سبزی بباراند!
من اما ، طبیعت را می ستایم. دریا را می ستایم . مادر زمین را می ستایم که بقول شاملو با هزار زبان با من سخن میگوید:
«به تو نان دادم من
علف به گوسفندان و به گاوان تو
وبرگ های نازک تره
که قاتق نان کنی
و به هرگونه صدا،
من با تو به سخن در آمدم
با نسیم و باد
با جوشیدن چشمه ها از سنگ
با ریزش آبشاران
تو میدانستی که من ات
به پرستندگی عاشقم
که ترا چنان دوست میداشتم
که چون دست بر من میگشودی
تن و جانم به هزار نغمه خوش
جوابگوی تو میشد»
مهرت را سپاس میگویم ای زمین و آسمان و ابر و باد و دریا که اندوه از جانم نیز زدودی
ترا به پرستندگی عاشقم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر