رفته بودیم دیدن استادم. من و مرتضی.
آنجا در اتاقش در برکلی روی تخت بیماری خوابیده بودو آهسته ناله میکرد .
رفته بودیم دیدن استادم دکتر محمد جعفر محجوب. مردی که نه تنها محجوب بلکه محبوب بود . محبوب همگان بود . اقیانوسی بود از دانش و لطافت طبع و عیاری.
ناگهان به درد ناله ای کرد.
زری خانم پرسید :امیر جان کجایت درد میکند ؟
گفت : خانم جان ! بفرمایید کجایت درد نمیکند ؟
آنگاه بیتی از سروده هایش را خواند:
رسید پیری و دل را قرار باید و نیست
استاد محجوب در همان حالت بیماری دست از شوخ طبعی و عیاری بر نمیداشت.برای مان خاطره گفت . از استادانش:
«استاد بدیع الزمان فروزانفر میگفت : وقتی ما درس میخواندیم کتابهایی که در اختیار داشتیم در دوره قاجار چاپ شده بود
وقتی به اشعار بزرگان شعر پارسی میرسیدیم اگر مثلا شعر مسعود سعد را از روی کتاب می خواندیم استاد ادیب نیشابوری اگر متن را قبول نداشت تاملی میکرد و ریش اش را با دست میگرفت ومیفرمود :« به روح پدرم مسعود سعد اینطور نگفته بود.
بعد به سلیقه خودش شعر مسعود سعد را اصلاح میکرد و میفرمود :مسعود سعد اینطور گفته است »
حیف است این شعر زیبای استادم محمد جعفر محجوب را نخوانید . یادش جاودانه .
رسید پیری و دل را قرار باید و نیست
دمی رهایی ام از هجر یار باید و نیست
مرا ازآن لب گلرنگ و آن بنفشهء زلف
هزار خرمن گل در کنار باید ونیست
به تیر غمزه دلم صید کرد و خونم ریخت
کنون به کشته خویشش، گذار باید و نیست
پس از گذشتن عمری به هجر، دولت وصل
زشام تا به سحر، پایدار باید ونیست
دلم سیه شد ازآن، کاسمان بخت مرا
ستاره ای به شب انتظار باید ونیست
به ساغر طربم خون دل نباید وهست
به جام باده نوشین گوار باید ونیست
پی برون شدن از هفت خان غم دل من
به پهلوانی اسفندیار باید ونیست
زسخت جانی خود آمدم به جان که مرا
به تن خدنگ بلا جان شکار باید و نیست
چنان شکست دل از زخم بی علاج زبان
که مومیائی اش از نیش مار باید ونیست
مدار چشم مروت زکس که مردم را
زبان شکر و دل حقگذار باید ونیست
دم از فضیلت و دانش مزن، که بخت ترا
مدد زکوکب طالع به کار باید و نیست
زشرح غصه فروبند دم، که محرم راز
زخیل یاران، یک از هزار باید و نیست
فسرده آتش غم باد، کز شراره آن
سرود دلکش من، آبدار باید و نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر