توی یک سوپر مارکت ایرانی می بینمش. تا چشمش بمن می افتد میآید جلویم میگوید : سلام عرض کردیم دکتر جان !
به دور و برم نگاه میکنم خیال میکنم با یکی دیگر دارد احوالپرسی میکند .
حال و احوال حضرت مستطاب عالی چطور است آقای دکتر ؟
میگویم : ببخشید قربان ! من دکتر نیستم
میگوید : اختیار دارید آقای دکتر ! شکسته نفسی میفرمایید ! ما هرشب شما را در تیلیویزیون می بینیم !
از حرف زدنش معلوم است سواد درست حسابي ندارد . لباس اش به تنش گريه مى كند . سيگارى روی لبش میگذارد و سيگارى هم به من تعارف مى كند و ميگويد : ميدونى ديشب چه اتفاقى افتاد ؟
میگویم : خیر است انشاالله !میگوید :ديشب نشسته بودم سر سفره ى شام ، يكهو تيليفون مون زنگ زد ، پسرم گوشى رو ور داشت . گفت بابا بيا حاجى آقا هستن ! رفتم پاى تيليفون . ديدم حاجى آقاست .
مى پرسم : كدوم حاجى آقا ؟
مى گويد : حاجى آقاى خودمون ديگه ! حاجى على آقا ديگه ! آ سيد على آقا خامنه اى رو ميگم ديگه ! . آره خودش بود . يه نيم ساعتى با من درد دل كرد. خيلى دلش از اوضاع پر بود ! بمن گفت : حاجى بدادم برس ! اوضاع خيلى قرو قاتيه ! اگه بدادم نرسى مى ترسم دوباره يه انقلابی بشه ها !
مى پرسم : خب ، شما چه گفتى ؟
مى گويد : هيچى بابا ! بهش گفتم : آسيد على آقا ! حالا تيليفون ميكنن ؟ حالا كه ديگه خيلى ديره !
در روایت ها آمده است که مرحوم مغفور مغبون مغروق حجت الاسلام رفسنجانی با لباس مبدل رفته بود آبادان . آنجا سوار تاکسی شده بود میخواست برود پالایشگاه.
راننده تاکسی حال زار و نزارش را می بیند دلش میسوزد یک سیگار بنگ چاق میکند میدهد دست آقا و میگوید : یکی دوتا پک بزن حالت جا میآید .
حاج آقا کامی میگیرد و از راننده میپرسد:
مرا میشناسی؟
راننده میگوید ؛ نه کاکا، از کجا بشناسمتون ؟ یه بنده خدا هستی دیگه !
حاج آقا میفرمایند :
من رفسنجانی هستم.
راننده سری تکان میدهد و میگوید :
کاکا،حکم بنگ همینه ! یه دود دیگه بگیری فکر میکنی خدایی !
حالا حکایت ماست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر