چقدر مرضیه را دوست میداشتم . شب ها هنگام خواب یا مرضیه گوش میکردم یا عبدالوهاب شهیدی
عاشق شده بودم. خواب و آرام نداشتم. سنگ خارای مرضیه را گوش میدادم و رویا پردازی میکردم.
میدانستم میداند عاشق شده ام.
میدانستم که:
گر فلاطون به طبیبی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده بر افتد ز سر راز نهانش.
من آن روزها با سعدی الفتی داشتم و غزل های عاشقانه اش روح و روانم را جلا میداد :
گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر آیم
باز می بینم دریا نه پدید است کرانش
سالها گذشت. سالهایی دراز . با رنج ها و شادی هایش. یک بار سرم را بلند کردم دیدم خبر نگار شده ام. خبرنگار رادیو .
یک تابستان مرا فرستادند اردوی رامسر. صدها دختر وپسر از اینسوی و آنسوی آن فلات تفته به رامسر آمده بودند . از سراوان و سردشت و قوچان و ری و روم و بندر عباس. آمده بودند تا روزی چند به شادی و خوشباشی بگذرانند. برخی از آنان دریا ندیده بودند . با شگفتی به موج ها می نگریستند .
مرضیه هم آمده بود . امیر عباس هویدا هم آمده بود . خانم فرخ روپارسای هم آنجا بود .
شبی مرضیه کنسرت داشت. در آمفی تئاتر اردوگاه .
نشستیم به تماشا . دوربین کوچکی همراهم بود . خواستم از این شب رویایی فیلمی بگیرم . میدانستم مرضیه دوست ندارد از او فیلم بگیرند. دوربین را یواشکی روشن کردم و با احتیاط گذاشتم جلویم روی میز.
مرضیه آمد و شوری به پا کرد و خواند :
سنگ خارا را گواه این دل شیدا
بگیرم
همچنان که میخواند بسوی من آمد . با لبخندی میکروفن دوربینم را آهسته از دوربین جدا کرد و با خود برد . بی هیچ کلامی . همچنان آواز خوانان برگشت رفت روی صحنه.
حالا پس از هزار سال ! هر وقت آهنگی از مرضیه می شنوم یاد آن شب می افتم و میگویم :
کاش مرضیه همچنان مرضیه مانده بود . کاش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر