رفیق مان اینجا در دانشگاه برکلی درس می خواند . دوره دکترایش را میگذرانید.بورسیه دولتی هم داشت.
ناگهان توفان انقلاب در گرفت. شاهنشاه قدر قدرتی رفت و امامی آمد که قرار بود برای مان نان و آزادی بیاورد .
رفیق مان درس و مشق اش را رها کرد و رفت ایران. رفت تا به انقلاب بپیوندد. رفت تا بقول خودش به خلق کمک کند. رفت تا فلک را سقف بشکافد و طرحی نو در اندازد.
سالی گذشت . فرشته ای که از راه رسیده بود اهریمن از آب در آمد . بگیر و ببند ها آغاز شد. رفیق مان را گرفتند و تا پای چوبه دار پیش رفت. چند سالی در زندان ماند. سرانجام با تنی زخم خورده و روانی در هم شکسته از زندان بدر آمد. از مرز کردستان به ترکیه رفت. ده سالی در اردوگاه پناهندگان یونان و قبرس زیست و فرجام کارش رسیدن به امریکا بود .
تعریف میکرد که : با یکی از این انقلابیون دو آتشه رفته بودیم به یک روستای دور افتاده که صدها نامه برای امام نوشته بودند.
وقتی رسیدیم آنجا دیدیم روی دیوار مسجد بجای چهارده معصوم نام پانزده معصوم را نوشته اند .کمی که دقت کردیم دیدیم اسم حضرت عباس را هم در زمره معصومین نوشته اند. دهاتی ها را جمع کردیم و برای شان توضیح دادیم که حضرت عباس اگر چه یکی از شهیدان راه اسلام است اما در زمره معصومین نیست و این با اصول اعتقادی شیعه در تضاد است و اسمش باید از لیست حذف بشود . آنها هم ظاهرا قبول کردند و ماجرا خاتمه پیدا کرد .
فردایش کدخدای ده پیش ما آمد و گفت : مردم ده ما عاشق حضرت عباس هستند .لطف کنید حضرت عباس را توی لیست نگهدارید یکی از آن ته مه ها کم کنید !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر