زنی با شوهرش از مصائب بچه داری ناله میکرد .
مرد گفت: بچه داری که کار سختی نیست!
زن گفت : کار سختی نیست؟ خب ، من بچه میشوم تو نقش مادر را بازی کن .
زن گفت : ننه ! من ماست میخوام!
مرد رفت برایش ماست آورد
زن گفت : حالا شیره میخوام
مرد شیره را هم حاضر کرد
گفت: شیره را بریز توی ماست.
ریخت.
گفت : نمیخوام! حالا شیره را در بیار !
مرد ماند معطل.
بچه دست گذاشت به گریه و زاری و فریاد.
نقل از: کتاب خاطرات و خطرات - مخبر السلطنه هدایت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر