دنبال کننده ها

۱۹ اسفند ۱۴۰۱

با سعدی در خواب و بیداری

در بستر بیماری بودم .در عوالم خواب و بیداری شیخ اجل سعدی را دیدم که اینجا کنار تختخوابم نشسته است
گفتم : سعدیا ! ای مخدوم مطاع مشفق مهربان من ! چه عجب باران رحمت بر من بی سر و سامان باریدی که حضورت مایه حیات و پیرایه نشاط است. خانه ام را صحن گلزار و کلبه ام را طبله عطار کرده ای .دیرگاهی بود که رشته مراودت گسسته و شیشه شکیبایی شکسته ، نه بریدی و سلامی و نه قاصدی و پیامی !مگر قصوری در محبت من دیده بودی یا فتوری در مودت خود ؟
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
سعدی در آمد که ای یار نازنین ! مروت نباشد بر افتاده زور . ما گدای خانه بدوشیم نه مالک مخمل پوش . شرط مودت نباشد دل از مهر دوستان برگرفتن . اما بدان که ایامی چند با پریرویی سر خوش بودم و نعل دلم در آتش. و گرنه در شرف نفس من چه خلل باشد که خوی بهائم گیرم و ترک دیدار دوست گویم ؟
ملامت کن مرا چندان که خواهی
که نتوان شست از زنگی سیاهی
از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوش تر که بدست خویش نان خوردن
گفتم : سعدیا ! منت خدای را عز وجل که شما را طرب داد ‌ما را تعب ، قسمت شما حضر شد و نصیب ما سفر ، ما را چشم بر در است و شما را شوخ چشمی در بر ، پس مصلحت آن است که دامن از گفته های پریشان بشویم و دیگر سخن پریشان نگویم که راحت عاجل به تشویش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمندان است
سعدی به سخن در آمد که : ای دوست ! ما مرد میدان رضاییم و تسلیم تیر قضا ، نه سلسله در نای است و نه بند گران بر پای ، و منت خدای را عز و جل که ملک فراغت زیر نگین ماست . نکوتر آنکه از بدر منیر و مشک و‌عبیر و مهر روشن و عطر گلشن قصه ساز دهیم و سخنی جز به مهر نگوییم اگرچه هر جا که گل است خار است و با خمر خمار است و بر سر گنج مار است و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است و خردمندان گفته اند که :
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند .
لاجرم دم فرو بستم و دست از گفته های پریشان شستم و گفتم : سعدیا! غزلی بر خوان که مرا اندوه عالمی در دل است و داغ عشقی جانسوز بر جان . و غزل سعدی به گوش جان نیوشیدم که :
هر که سودای تو‌دارد چه غم از هر دو جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو‌دارد که ندارد غم جانش
هرکه از یار تحمل نکند یار مگویش
وانکه در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست بدر شد مثل کره توسن
نتوان باز گرفتن به همه شهر عنانش
به جفایی وقفایی نرمد عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته خواب لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبوده است چنین سرو‌روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر آیم
باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش
عهد ما با تو‌نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانی است که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صواب است مرانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند از سر دردی است فغانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده بر افتد ز سر راز نهانش
———
** هر آنچه نوشته آمد در بستر بیماری و از گلستان سعدی و منشات قائممقام فراهانی فراهم آمده است
All reactions:
63

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر