می پرسد : چه آرزویی داری؟
میگویم : بخوابم . بروم توی اغما. دوماه بعد بیدار بشوم . تلویزیون را روشن کنم .
ببینم میهنم آزاد شده.
ببینم بغض چهل ساله هموطنانم به خنده و شادی بدل شده است
ببینم از آسمان سرزمینم نور و مهر و شعر و شعور میبارد
ببینم « نان به سفره جامه ای بر تن » دیگر آرزوی کسی نباشد
ببینم در خیابان ها و کوچه پسکوچه های سرزمینم « آزادی» قدم میزند و طنازی میکند
آیا این آرزوی محالی است ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر