آمیگو خوزه هر ماه دو بار میآمد باغچه خانه مان را سرو سامان میداد .گلدان ها را جا بجا میکرد . علف های هرز را بیرون میکشید . سمپاشی میکرد . با گلها ور میرفت . گل میکاشت . کود میداد . هرکاری میکرد . سر ماه هم هشتاد دلار میگرفت و میرفت پی کار و زندگی اش .
این آمیگو خوزه نجار هم بود . لوله کشی هم میکرد . نقاش هم بود . آدم کم توقع بی آزاری هم بود .
هر وقت یک جای خانه مان عیب و علتی پیدا میکرد آمیگو خوزه میآمد دستی به سر و روی شان میکشید و کارمان را راه می انداخت .
توی حیاط خانه مان درخت بلوطی بود که شاخ و بالش به خانه همسایه سرک کشیده بود . ما برای اینکه مزاحمتی برای همسایه مان پیدا نشود رفتیم یک تبر حسابی خریدیم و خواستیم خودمان شاخه های اضافی را بزنیم .
یک روز دل به دریا زدیم و رفتیم بالای درخت ، هنوز چهار وجب بالا نرفته بودیم دیدیم زانوان مان چنان میلرزد که کم مانده است از همان بالا پرت بشویم پایین برویم عرش اعلی خدمت حضرت باریتعالی .
چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ گفتیم منتظر میمانیم تا آمیگو خوزه از راه برسد و بریدن شاخه ها را انجام بدهد .
روز پنجشنبه بود که آمیگو خوزه به روال معمول سر و کله اش پیدا شد .
درخت را نشانش دادیم و گفتیم : آمیگو ! این تبر را می بینی؟ آنرا بردار این شاخه های اضافی را بزن .
آمیگو خوزه تا چشمش به تبر افتاد سه چهار قدم عقب عقب رفت گفت : من دست به این تبر نمیزنم سینیور !
گفتیم : خوزه جان ! این فقط یک تبر است . موشک زمین به هوا که نیست . تبر که ترس ندارد . از تبر می ترسی ؟
گفت : سی سینیور ! این تبر سلاح کشتار جمعی است !
گفتیم : چی چی است ؟
گفت : سلاح کشتار جمعی !
گفتیم : پدر آمرزیده ! تبر را چیکار به سلاح کشتار جمعی ؟
گفت : سینیور ! مگر یادتان رفته است چه بلایی سر صدام حسین آوردند ؟
گفتیم : میدانیم ، ولی چه ربطی به تبر دارد ؟
گفت : آیا صدام حسین سلاح کشتار جمعی داشت ؟
گفتیم : نه ! نداشت .
گفت : دیدی چطوری صدام حسین بیچاره را فرستادند بالای دار ؟
گفتیم : خوزه جان ! قربان آن قد و بالایت بشویم ما ! نا سلامتی شما از نوادگان امیلیانو زاپاتا هستید . آخر سلاح کشتار جمعی چه ربطی به تبر دارد ؟
گفت : سینیور ! معمر قذافی یادتان میآید ؟ مگر قذافی را به اتهام داشتن سلاح کشتار جمعی با آن فضاحت سر به نیست نکردند ؟ گفتیم : کردند . خب که چی ؟
گفت :سینیور ! شما این حرامزاده ها را نمی شناسی . از اینها هر کاری بر میآید . یکوقت دیدی فردا پس فردا آمدند یقه مرا گرفتند و همین تبر را بهانه کردند و مرا به اتهام داشتن سلاح کشتار جمعی فرستادند زندان گوانتانامو ! آنوقت خر بیار و باقلا بار کن ! ما به این تبر دست نمی زنیم که نمی زنیم . والسلام . نامه تمام !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر