دنبال کننده ها

۸ مهر ۱۴۰۰

سپتامبر

آخرین روزهای سپتامبر بود . سپتامبر 1984.
در تهران سوار هواپیما شدیم . لوفت هانزا. مقصد بوینوس آیرس.
دل توی دل مان نبود . شب را تا سپیده صبح بیدار بودیم . در خانه رفیقم عباس. عباس و همسرش هم همراه ما بیدار مانده بودند .
دم دمای صبح با ژیان قراضه عباس راه افتادیم . خیابان های تهران دلگرفته و غمگین بود .نمیدانستیم میگذارند در آن گریز نا گزیر از بهشت اسلامی این آقایان بگریزیم یا نه ؟
آنچنان پریشان و نگران بودیم که لقمه نانی حتی از گلوی مان پایین نمیرفت. دخترک یکساله ام -آلما - خواب بود و هفت پادشاه را در خواب میدید
رسیدیم فرودگاه . عباس اصرار داشت با ما بماند . میگفت اگر نگذاشتند بروید اینحا باشم و شما را به خانه برگردانم. با خواهش و منت و تمنا راضی اش کردیم بر گردد . گفتیم : اگر نگذاشتند بگریزیم زنگ میزنیم و خبرت می کنیم .
فرودگاه مهر آباد به گورستان متروکی شباهت داشت . هراس و ترس و نکبت در فضایش می چرخید و جولان میداد. با خودم گفتم : عقاب جور گشوده است بال در همه شهر.
از هفت خوان نخست به سلامت گذشتیم .با نفرت و خشم .همه سوراخ سنبه های بدن مان را در جستجوی طلا گشتند . چمدان های مان را نه یک بار نه دو بار بلکه ده بار در هم ریختند و در آن معدن طلا چیز دندانگیری نیافتند. سایه شوم زاغان و کرکسان را میشددر چارسوی فرودگاه دید.
بر روی دیوارها تصاویر رهبران زنده و مرده و شهیدان زنده ومرده به آدمی دهن کجی میکرد
از دروازه شماره فلان گذشتیم . پاسپورت همسر و دختر م را بدستم دادند . اجازه خروج شان صادر شده بود اما ازپاسپورت من خبری نبود . دلشوره و ترس امانم را بریده بود : اگر نگذارند بروم ؟بر سر همسر و دخترکم چه خواهد آمد ؟
ساعتی در التهاب و هراس گذشت . ناگهان از بلند گو نامم را خواندند : برادر فلان بن فلان به اتاق شماره فلان مراجعه کنند !
با ترس ولرز اتاق شماره فلان را پیدا کردم . دو تا از آن زاغ سار اهرمن چهرگان چشم براهم بودند. اتاق بوی پیاز گندیده میداد . بوی استفراغ ماسیده میداد.
گوشه ای به انتظار ایستادم . یکی شان رو بمن کرد و گفت : کجا میروی؟
گفتم : بوینوس آیرس
تا کنون نام بوینوس آیرس به گوشش نخورده بود . نمیدانست کجاست
گفت: تو ممنوع الخروج هستی ! حق خروج از مملکت را نداری
نامه دادگاه انقلاب را از جیبم در آوردم و نشانش دادم و گفتم : به حکم دادگاه انقلاب می توانم از کشور خارج شوم .
پاسپورتم را به صورتم کوبید و با خشم گفت : مادر جنده ! برو گورت را گم کن !
سوار هواپیما شدیم و من تا فرانکفورت خموشانه گریستم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر