دنبال کننده ها

۱۹ اسفند ۱۳۹۸

زندگی .... و دیگر هیچ


خاكى كه بزير پاى هر نادانى است
كف صنمى و چهره ى جانانى است
هر خشت كه بر كنگره ى ايوانى است
انگشت وزير يا سر سلطانى است
پير مرد ، هشتاد و چند سالى از عمرش گذشته است . صبح كه ميشود دوشى ميگيرد و صورتى صفا ميدهد و عطر و پودرى به خودش ميمالد و مى آيد توى كتابخانه ى شهر ما . داوطلبانه كتابدارى ميكند .
من هر وقت گذرم به كتابخانه مى افتد مى بينم كه سر حال و قبراق اينطرف و آنطرف ميدود و سر به سر این و آن ميگذارد . تا مرا مى بيند دستى برايم تكان ميدهد و اگر جوك تازه اى شنيده باشد با آب و تاب برايم تعريف مى كند و خودش بيشتر از من غش و ريسه ميرود .
اسمش آرتور است اما بيشتر دوست دارد. " آرت " صدايش كنند . با وجودى كه هشتاد و چند سالى از عمرش ميگذرد صورتش چنان صاف و پوستش چنان براق است كه گويى هنوز دارد حول و حوش پنجاه سالگى پر سه مى زند .
پریروز كه پس از دو سه هفته به كتابخانه رفته بودم ديدم آرتور همچنان قبراق و سرحال به اينسو و آن سو ميرود و كار خلايق را راه مى اندازد . سلام و عليكى با من كرد و گفتم : چطورى آرت ؟
گفت : هر روز صبح وقتى از خواب بيدار مىشوم ، اولين كارى كه ميكنم اين است كه نگاهى به ستون مردگان روزنامه ى محلى مى اندازم و چون مى بينم نام من در ميان نام مردگان نيست شاد و خوش و خندان دوشم را مى گيرم و صورتم را شش تيغه ميكنم و عطر و پودری به خودم ميمالم و مى آيم اينجا تا از زندگى ام لذت ببرم .......

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر