دنبال کننده ها

۲۴ اسفند ۱۳۹۸

من و دخترم


دخترم - آلما- روزی ده بار بمن زنگ میزند که : بابا ! حالت خوب است ؟
میگویم : آره بابا جان ! حالم خوب است. چیزیم نیست . بادنجان بم هم آفت ندارد
با لحن یک فرمانده کل نیروهای مسلح می‌گوید : چرا فروشگاه را نمی بندی ؟ مگر نمیدانی جان تان در خطر است ؟ اگر کرونا بگیری جان سالم بدر نمی بری ها ! خیال کن ده هزار دلار ضرر کردی . اگر بمیری آنوقت جواب نوا و آرشی را چی بدهم ؟
میگویم : نگران نباش بابا جونی ! هنوز که هیچ خبری نیست . همه فروشگاهها و سوپر مارکت ها هم که باز هستند . اگر لازم شد می بندیم
دخترم سفارش پشت سفارش میکند که فروشگاه را ببندم و از خانه بیرون نروم . به مادرش هم زنگ میزند و می‌گوید : از خانه بیرون نروی ها
البته خودم هم دلم میخواهد فروشگاه را ببندم اما به خودم میگویم : ببندم کجا بروم ؟ اگر دو روز خانه نشین بشوم پاک دیوانه میشوم . مگر چقدر میشود کتاب خواند ؟ مگر چقدر میشود تلویزیون نگاه کرد ؟ مسافرت که نمی‌شود رفت . دیدار دوستان و رفیقان هم که ممنوع است . رستوران و باشگاه و استخر و سینما هم که تعطیل است . در چنین شرایطی آدمیزاد اگر از کرونا نمیرد از بیهودگی و بیکارگی و بقول عرب ها از تبطل دقمرگ میشود 
مگر میشود ده روز پانزده روز توی خانه نشست و در و دیوار را نگاه کرد ؟
خداوند این آقای امام خمینی را در آن دنیا با اولیا و انبیا و ایضا با لنین و مائو و برادران توده اکثریتی و حجت الاسلام جناب آقای فیدل کاسترو محشور بفرماید ! در زندان آقای امام خمینی در همان دوران طلایی ! آدم را میگرفتند می انداختند توی یک سوراخی که هیچ روزنه ای به هیچ جا نداشت . هیچ صدایی هم از هیچ جایی شنیده نمیشد . نور و روشنایی هم نبود . باید روی کف سیمانی سرد و نمناک می نشستی و در آن ظلمات خدا خدا میکردی سوسکی ، مورچه ای ، مگسی ، کرمکی ، چیزی از یک سوراخ سنبه ای بیاید تا بتوانی با او رفیق بشوی و درد دل کنی
دو روز بعد که برایت دویست سال میگذشت یک آقای بوگندوی ریشوی مسلمان نماز خوانی از راه میرسید و کاغذ و قلمی جلویت میگذاشت و میگفت بنویس
و تو هم برای اینکه از آن دخمه ظلمانی خلاص بشوی گناهانی را گردن میگرفتی که از زمان حضرت آدم تا دوران طلایی امام خمینی از فرزندان حضرت حوا سر زده بود . حتی کار بجایی میکشید که حاضر بودی یکی از برادران مومن مسلمان طنابی بیاورد و ترا در همان دخمه ظلمانی به دار بیاویزد تا از آن نکبت و حقارت و شکنجه و تنهایی خلاص بشوی . فی الواقع تن رها کن تا نخواهی پیرهن
حالا هم گویادوباره داریم بر میگردیم به عصر طلایی امام خمینی 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر