چهل و نه سال گذشت . تقریبا نیم قرن.
خبرنگار بودم . جوان . ماجراجو . و جویای نام .
تابستان بود . جاده ها ی شمال مملو از مسافر . خبر آمد که تصادف شده است . نزدیکی های امامزاده هاشم . رفتیم آنجا . با عکاس روزنامه . قیامتی بود .
کنار جاده . در حاشیه سپید رود . ردیف شده بودند . هشت جنازه . دختر و پسر . کم سن و سال . از دوساله تا دوازده ساله . مردی گریان دور خودش می چرخید و ناله میکرد .به سر و کله خودش میکوبید و ندبه میکرد . با لباسی پاره پوره و خیس . هنوز پس از پنجاه سال قیافه اش را به یاد دارم . لاغر واستخوانی . با ته ریشی بر صورت .
ژاندارم ها آمده بودند . با تفنگ های شان .
پرسیدیم :چه اتفاقی افتاده است؟
گفتند : مردی با زن و هشت فرزندش آمده بودند تن به آب دریا بسپارند . با یک فولکس واگن . استیشن . قراضه و یادگار عهد عتیق. از آن ابوطیاره ها که به ماشین مشدی ممدلی مشهورند .
آمده بودند تن به آب دریا بسپارند . آنجا حوالی امامزاده هاشم . در اوج رطوبت و گرما . لاستیک ماشین شان ترکیده است . ماشین به سپید رود پرت شده . هشت تن از فرزندانش غرق شده . جنازه همسرش را هنوز نیافته اند .
مرد . شکسته و نالان دور خودش
می چرخید . با مشت به کله خودش می کوبید . ناله میکرد . ضجه میزد
چهل و نه سال گذشته است . چهل و نه سال . اما هنوز قیافه مرد را بیاد دارم .
انگار هزار سال پیر شده بود . هزار سال .
و این نخستین تجربه خبرنگاری ام بود . تجربه ای تلخ . تجربه ای به رنگ و تلخی زیتون خام .
تابستان بود . جاده ها ی شمال مملو از مسافر . خبر آمد که تصادف شده است . نزدیکی های امامزاده هاشم . رفتیم آنجا . با عکاس روزنامه . قیامتی بود .
کنار جاده . در حاشیه سپید رود . ردیف شده بودند . هشت جنازه . دختر و پسر . کم سن و سال . از دوساله تا دوازده ساله . مردی گریان دور خودش می چرخید و ناله میکرد .به سر و کله خودش میکوبید و ندبه میکرد . با لباسی پاره پوره و خیس . هنوز پس از پنجاه سال قیافه اش را به یاد دارم . لاغر واستخوانی . با ته ریشی بر صورت .
ژاندارم ها آمده بودند . با تفنگ های شان .
پرسیدیم :چه اتفاقی افتاده است؟
گفتند : مردی با زن و هشت فرزندش آمده بودند تن به آب دریا بسپارند . با یک فولکس واگن . استیشن . قراضه و یادگار عهد عتیق. از آن ابوطیاره ها که به ماشین مشدی ممدلی مشهورند .
آمده بودند تن به آب دریا بسپارند . آنجا حوالی امامزاده هاشم . در اوج رطوبت و گرما . لاستیک ماشین شان ترکیده است . ماشین به سپید رود پرت شده . هشت تن از فرزندانش غرق شده . جنازه همسرش را هنوز نیافته اند .
مرد . شکسته و نالان دور خودش
می چرخید . با مشت به کله خودش می کوبید . ناله میکرد . ضجه میزد
چهل و نه سال گذشته است . چهل و نه سال . اما هنوز قیافه مرد را بیاد دارم .
انگار هزار سال پیر شده بود . هزار سال .
و این نخستین تجربه خبرنگاری ام بود . تجربه ای تلخ . تجربه ای به رنگ و تلخی زیتون خام .
۲ نظر:
لعنت به سبیلتون که ما را آواره کرد.
عمرتان دراز باد
ارسال یک نظر