دنبال کننده ها

۱۸ دی ۱۳۹۸

جنگ پشه و حبشه


آقا ! ما دیشب دور از جان شما تا دم دمای صبح چشم روی چشم نگذاشتیم .اگر بی ادبی نشود همینطوری تا سپیده صبح مثل خایه حلاج لرزیدیم و عرق ریختیم.همه اش کابوس تیر و ترقه و بمب و خمپاره میدیدیم . همه اش جنازه های لت و پار شده و دست و پای بریده از آسمان می بارید . همه اش خواب جنگ میدیدیم .دچار چنان پریشانی هایی شده بودیم که مپرس.
خیال نکنید دل مان برای ایران و ایرانی میسوخته ها !! نه خیر !!گور پدرشان . ما بقول معروف گرگ باران دیده ایم . دل مان میلرزید که نکند خدای ناکرده زبانم لال با این تیر و ترقه هایی که بین پشه و حبشه رد و بدل می‌شود مختصر مایملکی که ما در ایران داریم و از قبل آن نان و بوقلمونی در ینگه دنیا میل میفرماییم یکباره دود بشود و به هوا برود و دست ما هم به هیچ عرب و عجمی نرسد
البته التفات میفرمایید که چهار پارچه آبادی و یکی دو فقره کاروانسرا و ‌مختصری هم ملک و مال ، مایملک چندان دندان گیری نیست ها ! اما هر چه باشد در روزگار پیری و از کار افتادگی به کارمان خواهد خورد و بقول قدیمی ها کاچی بهتر از هیچی است
باری! دم دمای صبح بود که خواب مان برد .اما مگر صدای این تیر و ترقه ها دست از سرمان بر میداشت؟ همینطور گلوله و خمپاره بود که عینهو جنگ کازرون روی سرمان میبارید
صبح که چشم مان را بازکردیم دیدیم پرزیدنت مان با توپ و توپخانه و قراولان و یساولان در یمین و در یسار با همان کراوات قرمز رنگ شان در حال سخنرانی است . دل توی دل مان نبود که بگوید همین حالا دستور داده است سیصد هزار بمب و موشک و نارنجک و خمپاره بسوی ایران شلیک بشود ، اما خدا را هزار مرتبه شکر دیدیم شعله های خشم همایونی فروکش کرده و ایشان عجالتا از خر شیطان پیاده شده و طرفین به مصداق « تو آنور جوب ، من این ور جوب ، پیرهن دونه ای هف صنار » تیر و ترقه ها را کناری نهاده و جنگ پشه و حبشه حالا حالاها شروع نمیشود و ما هم می توانیم با خیال راحت همان مختصر مایملکی را که در ایران داریم به پول نقد تبدیل بفرماییم و بیاییم ینگه دنیا و در کمال امن و آسایش نعره برکشیم که : نابود باید گردد. نابود باید گردد
یک داستان دیگری هم برای تان بگوییم برویم کپه مرگ مان را بگذاریم
ما یک پسر خاله ای داشتیم که حالا سی چهل سال است خط و خبری ازش نداریم . نمیدانیم زنده است یا مرده. چه میدانیم ؟ شاید دارد توی دانشگاه اوین درس میخواند
این پسر خاله جان مان آدم عجیب غریبی بود . اهل شر بود . اهل دعوا بود .آدم بزن بهادری نبود ها !اما نمیدانیم چرا دنبال شر میگشت . همه اش با این و آن دست به یقه میشد .از بس کتک خورده و زخم و زیلی شده بود یک جای سالم نمیتوانستی توی بدنش پیدا کنی.امامگر از رو میرفت ؟ مگر حیا میکرد ؟
یک روز خبر دادند که توی بیمارستان است . رفتیم بیمارستان دیدنش . دیدیم دماغش را خرد و خاکشیر کرده اند . روی صورتش ده بیست تا بخیه زده اند. پای چشم چپش هم چنان باد کرده عینهو بادنجان بم
گقتیم : چه بلایی سرت آمده پسر خاله جان ؟ تصادف کرده ای؟
در جواب مان گفت : چنان زدمش که تا دم مرگ هم یادش نمیرود
گفتیم : زدیش ؟ کی رو زدیش ؟ لاف در غربت و باد در بازار مسگرها ؟خدا از قد جنابعالی بر دارد بگذارد روی عقلت
گفت : پسر اوسا رحیم رو . چنان زدمش که شش ماه باید بیمارستان بخوابد
از بیمارستان آمدیم بیرون برویم خانه مان ،سر کوچه مان دیدیم پسر اوسا رحیم سر و مرو گنده ایستاده است و با بچه های محله اختلاط میکند و گل میگوید و گل می شنود
نمیدانیم پسر خاله جان مان زنده است یا به رحمت خدا رفته است . اما نمیدانیم چرا این هارت و پورت های آن آقای عظما و آن رییس جمبور مافنگی و آن سرداران تریاکی و آن غاز چرانان مجلس نشین ما را به یاد پسر خاله جان مان می اندازند
التفات میفرمایید که؟
از قدیم هم گفته اند
تو که بر بام خود آبگینه داری
چرا بر بام مردم میزنی سنگ ؟
یا بقول حضرت سعدی
ترا که خانه نئین است بازی نه این است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر