یاخچی ! یاخچی !
انگار هزار سال پیش بود ! ما رفته بودیم اورمیه توی یک روستای درب و داغانی معلم شده بودیم . اسم ده مان قرالر آقا تقی بود . در منطقه باراندوز چای . همه بما میگفتند آقای مدیر !
بخاری مدرسه مان با تپاله میسوخت . تپاله سوز بود ! چنان بویی میداد که من و شاگردانم بوی تپاله گرفته بودیم.
یک کدخدایی داشتیم بنام مش باقر . این مش باقر یک کلام فارسی نمیدانست . یک پیرمردی هم توی مدرسه مان توی دست و بال مان می پلکید بنام مشدی اوروج. او هم فارسی نمیدانست . ما هم بقدرتی خدا یک کلام ترکی نمیدانستیم.
این مش باقر کدخدا گاهی شب ها میآمد خانه مان . خانه که چه عرض کنیم . اتاقکی داشتیم که بنظرمان کاخ سعد آباد میآمد
مش باقر میآمد همراه مش اوروج چپق میکشیدند و برای مان درد دل میکردند . ما هم یک کلام حرف هایشان را نمی فهمیدیم اما همینطور سرمان را تکان میدادیم و میگفتیم یاخچی یاخچی !
مش اوروج گاهگاهی مترجم ما هم میشد ! یعنی حرف هایی را که مش باقر به ترکی میگفت ایشان دوباره به ترکی برای آقا مدیری که ما باشیم ترجمه میکرد !
یک شب با هزار زور و زحمت به مش باقر گفتیم : مش باقر ! بخاری مدرسه مان را میخواهیم هیزم سوز کنیم . داریم از بوی تپاله خفه میشویم ، چطور است پیش از آنکه سر و کله سوز و برف و سرما پیدا بشود یک عده ای را جمع کنیم و همین جمعه برویم صحرا و چوب و هیزم جمع کنیم بیاوریم مدرسه مان . بچه های مدرسه هم کمک خواهند کرد .
مشدی اوروج حرف های مان را برای مش باقر ترجمه کرد . مش باقر چند تا پک عمیق به چپقش زد و چند تا یاخچی یاخچی گفت و راهش را کشید و رفت
فردایش وقتی رفتیم مدرسه دیدیم اندازه دو سال مصرف مان تپاله توی حیاط مدرسه روی هم تلنبار شده !
از یکی از بچه ها پرسیدیم : اینها دیگر چیست ؟
گفت : اینها را مش باقر و مش عبدالله و احد آقا و بیوک آقا آورده اند و قرار است باز هم بیاورند !!
بخاری مدرسه مان با تپاله میسوخت . تپاله سوز بود ! چنان بویی میداد که من و شاگردانم بوی تپاله گرفته بودیم.
یک کدخدایی داشتیم بنام مش باقر . این مش باقر یک کلام فارسی نمیدانست . یک پیرمردی هم توی مدرسه مان توی دست و بال مان می پلکید بنام مشدی اوروج. او هم فارسی نمیدانست . ما هم بقدرتی خدا یک کلام ترکی نمیدانستیم.
این مش باقر کدخدا گاهی شب ها میآمد خانه مان . خانه که چه عرض کنیم . اتاقکی داشتیم که بنظرمان کاخ سعد آباد میآمد
مش باقر میآمد همراه مش اوروج چپق میکشیدند و برای مان درد دل میکردند . ما هم یک کلام حرف هایشان را نمی فهمیدیم اما همینطور سرمان را تکان میدادیم و میگفتیم یاخچی یاخچی !
مش اوروج گاهگاهی مترجم ما هم میشد ! یعنی حرف هایی را که مش باقر به ترکی میگفت ایشان دوباره به ترکی برای آقا مدیری که ما باشیم ترجمه میکرد !
یک شب با هزار زور و زحمت به مش باقر گفتیم : مش باقر ! بخاری مدرسه مان را میخواهیم هیزم سوز کنیم . داریم از بوی تپاله خفه میشویم ، چطور است پیش از آنکه سر و کله سوز و برف و سرما پیدا بشود یک عده ای را جمع کنیم و همین جمعه برویم صحرا و چوب و هیزم جمع کنیم بیاوریم مدرسه مان . بچه های مدرسه هم کمک خواهند کرد .
مشدی اوروج حرف های مان را برای مش باقر ترجمه کرد . مش باقر چند تا پک عمیق به چپقش زد و چند تا یاخچی یاخچی گفت و راهش را کشید و رفت
فردایش وقتی رفتیم مدرسه دیدیم اندازه دو سال مصرف مان تپاله توی حیاط مدرسه روی هم تلنبار شده !
از یکی از بچه ها پرسیدیم : اینها دیگر چیست ؟
گفت : اینها را مش باقر و مش عبدالله و احد آقا و بیوک آقا آورده اند و قرار است باز هم بیاورند !!
حالا سالهای سال از آن ماجرا گذشته است و ما در این پیرانه سری وقتی کشمکش ها و یقه درانی ها و جنگ و جدال های بی پایان سلطنت طلبان و اصلاح طلبان و سرنگونی طلبان و جدایی طلبان و مشروطه طلبان و جمهوری طلبان را می بینیم نمیدانیم چرا یاد مش باقر و مشدی اوروج و آن آقای مدیری می افتیم که هیزم برای بخاری مدرسه اش میخواست اما تپاله برایش آورده بودند !
۱ نظر:
گیلی جان از خاطرات آرزانتین لطفا بیشتر بنویسید.
ارسال یک نظر