دنبال کننده ها

۱۴ آبان ۱۳۹۷

خانه عمه جان


خانه عمه جان
اواخر تابستان چند روزی میرفتیم خانه عمه جان . من و برادرم که دوسالی از من بزرگ‌تر بود .
خانه عمه جان حول و حوش سیاهکل بود . یک درخت سیب بالا بلند نازنینی داشت با سیب های درشت سرخ . میرفتیم بالای درخت می نشستیم سیب میخوریم .
پسر عمه جان یک دوچرخه بمن و یک دو چرخه دیگر به برادرم میداد که صبح تا شب در کوچه ها ی باریک جولان بدهیم . دوچرخه من زنگ داشت . من در کوچه ها دوچرخه سواری میکردم و با صدای زنگ دوچرخه ام کیف میکردم .
◦ شوهر عمه جان سیاه سوخته و پیر و مهربان بود . دست به سیاه و سفید نمیزد . تا دم دمای صبح بیدار بود و تریاک می کشید . صبح تا شب پای منقل نشسته بود و توی وافور میدمید . وقتی نشئه می‌شد با صدایی که از ته حلقومش بیرون میآمد چیزهایی زمزمه می‌کرد . بگمانم ترانه ای ، شعری ، چیزی میخواند. سماور چایش هم شبانه روز رو براه بود . ما که هرگز منقل و وافور ندیده بودیم گهگاه کنار دستش می نشستیم و از صدای جیز جیز وافور خوش مان میآمد
◦ انگار هزار سال است عمه جان و شوهر عمه جان زیر خاک خوابیده اند . هزار سال است که از پسر عمه ها و پسر عموها و خواهر ها و خواهر زاده ها بی خبر مانده ام اما هنوز هم صدای شکسته و خسته شوهر عمه جان توی گوشم طنین انداز است که میگفت :
◦ درد عشقی کشیده ام که مپرس
◦ رنج هجری کشیده ام که مپرس
◦ یعنی شوهر عمه جان مان عاشق کس دیگری بود ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر