از پل بپر پایین
پیر زنک چشمانش خوب نمی بیند . هفتاد و چند سالی دارد .روسری نازکی روی موهایش کشیده است .عینکش از نعل اسب بزرگتر است .
می پرسد : چند سالت هست ؟
میگویم : بین پنجاه و هفتاد !
میگوید : از هفتاد سالگی ببعد زندگی چیزی جز یک شکنجه دایمی نیست. همه جای بدنت درد میکند . به درد هیچ کاری نمی خوری
میگویم : عجب ؟
میگوید : میخواهی یک نصیحتی از من بشنوی ؟
میگویم : چرا که نه ؟
با قاطعیت میگوید :
وقتی هفتاد ساله شدی jump off a bridge
می پرسد : چند سالت هست ؟
میگویم : بین پنجاه و هفتاد !
میگوید : از هفتاد سالگی ببعد زندگی چیزی جز یک شکنجه دایمی نیست. همه جای بدنت درد میکند . به درد هیچ کاری نمی خوری
میگویم : عجب ؟
میگوید : میخواهی یک نصیحتی از من بشنوی ؟
میگویم : چرا که نه ؟
با قاطعیت میگوید :
وقتی هفتاد ساله شدی jump off a bridge
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر