امروز م با شمس گدشت . شمس تبریزی . مردی که خیزاب های درونش گهگاه به توفانی میماند که یکدم - یکدم حتی - راحتش نمیگذارد . مردی که میگوید : در درون من بشارتی هست ، عجبم میآید از این مردمان که بی آن بشارت شادند .
مردی که آزادی را در بی آرزویی میدانست .
مردی که خدا پرستی را رهایی از خویشتن پرستی میداند : زهی آدمی که هفت اقلیم و همه وجود دارد
چون تو در عالم تفرقهای،
صد هزاران ذره، هر ذره در عالمها پراکنده
پژمرده، فروافسرده...
... او یکی است،
مردی که آزادی را در بی آرزویی میدانست .
مردی که خدا پرستی را رهایی از خویشتن پرستی میداند : زهی آدمی که هفت اقلیم و همه وجود دارد
- گفتند: ما را تفسیر قرآن بساز.
گفتم: تفسیر ما چنان است که میدانید. نی از محمد! و نی از خدا! این «من» نیز منکر میشود مرا. میگویمش: چون منکری، رها کن، برو. ما را چه صداع (دردسر) میدهی؟ میگوید: نی. نروم! سخن من فهم نمیکند. چنانکه آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، لا غیر … یکی را هم او خواندی هم غیر او … یکی نه او خواندی نه غیر او. آن خط سوم منم که سخن گویم. نه من دانم، نه غیر من.
- راست نتوانم گفتن؛ که من راستی آغاز کردم، مرا بیرون کردند.
- چون به سوی کعبه نماز میباید کرد، فرض کن آفاق عالم جمله جمع شدند گرد کعبه حلقه کردند و سجود کردند. چون کعبه را از میان حلقه بگیری، نه سجود هر یکی سوی همدگر باشد؟
دل خود را سجود کردهاند.
مقالات شمس را میخوانم . شاید دهمین بار . شاید صدمین بار . هر وقت دلم میگیرد به مهمانی شمس میروم . بهتر است بگویم شمس به مهمانی ام میآید . با همه شوریدگی جان و جهانش . شوریده سر . سودایی . آشفته حال . حیران .
میگویم : خود غریبی در جهان چون شمس نیست
گفت خدا یکی است
اکنون تو را چه؟چون تو در عالم تفرقهای،
صد هزاران ذره، هر ذره در عالمها پراکنده
پژمرده، فروافسرده...
... او یکی است،
تو کیستی؟
چون خود را به دست آوردی خوش می رو. اگر کسی دیگر را یابی دست به گردن او درآور، و اگر کسی دیگر نیابی دست به گردن خویشتن درآور.
تو ششهزار بیشی.
تو یکتا شو
وگرنه از یکی او تو را چه؟
تو یکتا شو
وگرنه از یکی او تو را چه؟
و آنگاه ندا در میدهد که :
چون خود را به دست آوردی خوش می رو. اگر کسی دیگر را یابی دست به گردن او درآور، و اگر کسی دیگر نیابی دست به گردن خویشتن درآور.
۱ نظر:
آنجا که دیگر تو را نردبامي نمانده باشد، باید بدانی که چهگونه از رویِ سرِ خویش بالا رَوی. وگرنه چهسان بالا خواهی رفت؟ از رویِ سر و از فرازِ دلِ خویش!
نیچه ��چنین گفت زرتشت��
@nichekavi
ارسال یک نظر