دنبال کننده ها

۱۷ شهریور ۱۳۹۴

اسکندر

آقای کنارسری مدیر مدرسه مان بود . چنان هیبت و قدرتی داشت که اسمش را گذاشته بودیم حضرت محمد !
ششصد - هفتصد تا دانش آموز بودیم . از هر قوم و قماشی . بعضی از همشاگردی هایمان سن و سال شان از سن و سال بابای مان هم بیشتر بود .
توی کلاس مان یک اسکندر خان قدر قدرت قلچماق گردن کلفتی داشتیم که سن اش دو برابر ما بود . روی نیمکت ته کلاس می نشست و فرمانروای کل کلاس بود . نه حوصله درس خواندن داشت نه حال و هوای نشستن در کلاس . بگمانم مدرسه میآمد تا سربازی نرود . شاید هم مصداق این شعر بود که :
من برای خاطر دلدار مهرویم به مکتب میروم
ورنه پنداری که ملا از درخت افتاد و کونش پاره شد .
معلم شیمی مان تازه از دانشگاه بیرون آمده بود . بد خلق و بد عنق و سختگیر بود . اهل نمره دادن و اینحرفها نبود . انگار نمره را به جانش بسته بودند . مو را از ماست میکشید . وقتی توی کلاس بود جیک کسی در نمیآمد . همه مان ماست هایمان را کیسه میکردیم . اسمش یادم نمانده است .
یک روز عصر درس شیمی داشتیم . از آن بعد از ظهر های داغ رطوبی بود . من از فیزیک و شیمی و ریاضی سر در نمیآوردم . شب و روز کتاب میخواندم :  ارنست همینگوی .  جان اشتاین بک - جک لندن . آلبرکامو . دافنه دو موریه . مادام هریت پیچراستو . سامرست موآم . ویکتور هوگو .....
معلم شیمی مان آمد توی کلاس و ورقه های امتحانی را با خودش آورد تا نمره هایمان را برای مان بخواند . ما دل توی دل مان نبود .
- حسن اصغر زاده : هشت
اکبر علی پور : یازده
محمد رحیمی : شش
اسکندر ...: صفر
همینکه واژه صفر از دهان معلم مان بیرون آمد ؛ اسکندر با صدای رعد آسایی فریاد کشید : آی... خواهرت را گاییدم .
ما از ترس داشتیم قالب تهی میکردیم . کم مانده بود توی شلوار مان بشاشیم . دیدیم که معلم شیمی مان بسوی اسکندر هجوم برد . اما هنوز صدای سیلی اش توی کلاس نپیچیده بود که دیدیم اسکندر مثل خرس تیر خورده نعره میکشد و یقه معلم مان را چسبیده و او را به باد مشت و لگد گرفته است .
ما ترسان و لرزان از کلاس بیرون دویدیم و اگر فراش مدرسه مان - حسن سبیل -  با آن قد بلند و هیکل نتراشیده نخراشیده اش از راه نرسیده بود یقینا  معلم شیمی مان نفله شده  بود .
اسکندر یکی دو هفته ای بمدرسه نیامد . یعنی یک روز میآمد و چهار پنج روزش را غایب بود . موتور سیکلتی داشت و با آن مسافر کشی میکرد . فقط روز هایی که درس شیمی داشتیم سر و کله اش پیدا میشد و آن ته کلاس می نشست و هیچکس هم جرات نداشت نزدیکش بشود .
یادم میآید همینکه معلم شیمی مان درسش را شروع میکرد اسکندر یک نان سنگک و چند تا خیار و گوجه و مقداری هم کالباس را روی نیمکت اش می چید و ساندویچی به قطر یک لوله بخاری درست میکرد و برای آنکه لج معلم مان را در بیاورد با ملچ ملوچ و سر و صدا آنرا گاز میزد و کفر معلم بیچاره مان را در میآورد . اما مگر کسی جرات داشت به اسکندر خان بگوید بالای چشمت ابروست ؟
یکی دو هفته ای گذشت . یک روز صبح ما توی حیاط مدرسه از سر و کول هم بالا میرفتیم که دیدیم همه بچه ها بسوی دروازه آهنی مدرسه مان هجوم برده اند . چی شده ؟ چه خبر است ؟ هیچکس جوابی نداشت . فقط پیکر خونین آقای کنار سری مدیر مدرسه مان روی دوش حسن سبیل تلو تلو خوران بطرف بیمارستان روان بود . اسکندر مدیر مدرسه مان را چاقو پیچ کرده بود .
فردایش آقای کنار سری با سر و روی باند پیچی شده بمدرسه آمد و چند دقیقه ای با بغضی در گلو برای ما سخنرانی کرد اما اسکندر دیگر هرگز توی مدرسه مان پیدایش نشد و ما نفسی به راحتی کشیدیم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر