دنبال کننده ها

۹ اردیبهشت ۱۴۰۲

ریشه های تاریخی خرافات

ریشه های تاریخی خرافات در فرهنگ ایرانی
و بررسی علل قتل های ناموسی در کشورهای اسلامی
در گفتگو‌با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Delddar 04 26 2023

اگر شعر نبود

اگر شعر نبود
اگر ادبیات نبود
اگر موسیقی نبود
و اگر تئاتر و سینما نبود
زندگی چقدر مسخره و بی معنا بود
راستی، چگونه می‌توان بدون حافظ و سعدی و فردوسی و رودکی و خیام و آنتون چخوف و شکسپیر و تولستوی زندگی کرد و مدعی بود که زنده ام ؟
غیر از هنر که تاج سر آفرینش است
دوران هیچ منزلتی جاودانه نیست
کاشکی دنیا را شاعران می چرخاندند
کاشکی دنیا را «زنان شاعر »می چرخاندند نه مردان
چگونه می توان این شعر مولانا را شنید و به رامش و آرامش نرسید ؟
بزن آن پرده نوشین که من از تار تو مستم
بده ای حاتم مستان قدح باده به دستم
هله! ای سرور مستان به غضب روی مگردان
که من از عربده ناگه قدحی چند شکستم
کاشکی شاعران حاکمان جهان بودند

آقای سه نقطه

آقای سه نقطه و آقای ذوزنقه با هم رفیق شده اند . پسر خاله که هیچ ، اخوی در آمده اند ، انگار میکنی از یک پستان شیر خورده اند . آنچنان قربان صدقه هم میروند آدم انگشت به دهان میماند . قبلاها !با هم دشمن خونی بوده اند .سایه همدیگر را با تیر میزده اند .
یکوقتی آقای سه نقطه کاکای حاج مم زمان را همراه یک عده لات و لوت و یقنعلی بقال و یک مشت برادران تریاکی غیور مان فرستاده بود از دیوار خانه آقای ذوزنقه بالا بروند بزنند خانه اش را درب و داغان بکنند ، آقای ذوزنقه هم حرصش در آمده بود زده بود صد - صد و‌پنجاه نفر از این اویارقلی ها وبیکار الدوله ها و خرمگس هایی را که رفته بودند خانه خدا سنگ به شیطان بزنند تار و‌مار کرده و پشم و پیله شان را به باد داده بود .
آقای سه نقطه به آقای ذوزنقه گفته است : چطوری پسر خاله جان ؟
ای ز دل ها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را
آقای ذوزنقه هم گفته است : اهلا و سهلا .شکر خدا خوبیم . ملالی نیست جز دوری دیدار شما و آن موشک های مامانی تان !
آقای سه نقطه گفته است : یا اخی! آن موشک ها را میگویی ؟ آنها مترسک هستند پسر خاله جان . هیچکدام شان شلیک نمیکنند . باروت شان نم کشیده .تازگی ها چند تای شان را داده ایم به آن یکی پسرخاله جان مان بلکه این جهودهای پدر سوخته را بترسانیم .
آقای ذوزنقه نفسی به راحتی کشیده است و گفته است : راست میگویی ؟ چرا این را زودتر نگفتی پسر خاله جان ؟ کم مانده بود ما پس بیفتیم ها ! هیچ میدانی چند سال است نتوانسته ایم سر راحت به بالین بگذاریم ؟
آقای سه نقطه گفته است : بین خودمان بماند ها ! آنها را بجای سالدات روس و سرباز شقاقی و امنیه سیلاخوری و پاسدار اردبیلی آنجا گذاشته ایم ملت خودمان را بترسانیم !
حالا قرار است اگر خدا بخواهدبا وساطت آقای کدخدا رستم ،آقای ذوزنقه بیاید ایران بعدش هم انشا الله تعالی آقای سه نقطه برود حجاز آنجا گل بگویند گل بشنوند . آقای سه نقطه بگوید لبنان مال من یمن مال تو . آقای ذوزنقه بگوید : مرحبا! مرحبا ! عراق مال تو سوریه مال من ! آقای سه نقطه بگوید سودان مال من لیبی مال تو . آقای ذوزنقه بگوید سومالی مال من بورکینافاسو مال تو !
—//——
پی نوشت :
من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو‌دانی

وقتیکه باران می بارد

چند سال پيش ، سفرى به تونس رفتيم و از آنجا به هواى ديدار مسجد قيروان -قديمى ترين مسجد عالم بعد از مسجد حرمين -راه افتاديم .
مسجدى است در وسط بيابان . كه بلافاصله پس از فتح شمال آفريقا در سال پنجاهم هجرى ،به دست عقبه بن نافع پسر خاله ى عمرو عاص ساخته شده . مسلمانان چون فرصت تهيه ى مصالح نداشتند معابد قديم رومى را خراب كردند و ستون هاى آنها را به قيروان حمل كردند و مسجدى ساختند با صدها ستون به بلندى چندين متر تمام از سنگ . منتها بعضى از سنگ ها با هم از نظر پرداخت تفاوت دارد زيرا از جاهاى مختلف حمل شده است .
بهر حال ، روزى بارانى بود وباران سيل آسا مى آمد . با ایرج افشار به هزار زحمت از مركز تونس دهها فرسنگ راه را بريديم و به قيروان رسيديم .
مسجد ، درش را بسته بودند . در زديم . دربان در گشود . گفت : ورود ممكن نيست .حالى اش كرديم كه دو هزار و پانصد فرسنگ راه را آمده ايم تا قديمى ترين مسجد اسلامى را ببينيم كه مسلمان هستيم .
گفت : پاسپورت تان را ببينم .
اول نگاهى به پاسپورت افشار انداخت . اسم ايرج و فاميل افشار . هيچ نفهميد .زيرا هيچكدام بويى از اسلام نميداد .
پاسپورت مرا ديد . باستانى و پاريزى ، هر دو بوى طاغوت ميداد ! خواست پس دهد كه من انگشت روى اسم خودم گذاشتم : محمد ابراهيم .
فهميد كه چون محمد دارد پس يهودى نيست .
گفت : اشكال ندارد . مى توانيد صحن مسجد را ببينيد .
وارد شديم . از ميان جنگلى از ستون هاى سنگى عجيب و غريب گذشتيم . كتيبه هاى عربى خارج را مخصوصا به صداى بلند خوانديم و اطمينان خادم مسجد را جلب كرديم . هديه اى هم به او داديم و كفش ها را كنديم كه وارد شبستان شويم و خط محراب را بخوانيم . اما خادم مانع شد و گفت : از همين دور ببينيد . هر چه اصرار كرديم قبول نكرد . آخر كار كه علت را پى جويى ميكرديم ، متوجه شديم كه زمزمه ميكند : روز هاى بارانى احتياط مى كند ، لباس ها تر است و به محراب خواهد گرفت !
من در آن لحظه ، با گوشت و پوست ، معنى رافضى بودن را حس كردم و آنوقت متوجه شدم كه چطور توى شهر خودمان- كرمان - و توى شهر ايرج افشار - يزد -وقتى باران مى آمد ، زرتشتى ها حق نداشتند از خانه خارج شوند و توى كوچه ها راه بروند ! مبادا يك مسلمان از آن كوچه عبور كند و ترشح لباس زرتشتى بر لباس مسلمان افتد !
اين هم گفتنى است كه : كتاب تفسير قرآن را كه آقا سيد رضا اخبارى نوشته بود ، مرحوم بهبهانى در سفر شمال انداخت توى درياى خزر و گفت كه نويسنده ى آن رافضى است . حالا مريد هاى سيد ميروند در دريا شنا ميكنند و آب به بدن خود مى پاشند كه ثواب دارد !
( باستانی پاریزی )

با چخوف

نشسته ام چخوف میخوانم . برای سومین بار . دو سه سال پیش مجموعه ده جلدی آثارش را ناصر برایم فرستاده است . از هلند .
استخوان ساق پایم درد میکند . نمیدانم چرا . بروی خودم نمیآورم . به خودم میگویم : سو وات ؟ گیرم که پایم را از دست بدهم ، ما که ستم کشته روزگاریم به کجای این چرخ اخضر و این گنبد مینا و این نه طاق خضری بر میخورد ؟
بقول حلاج با این پای سفر خاک میکردم دیگر نخواهم کرد .میدان چو تنگ باشد ناید بکار اسب.
چخوف اینجا کنارم نشسته است و برایم قصه میگوید . جان و جهانم را در اختیار میگیرد . از جهان پیرامونم بی خبر میمانم .
بقول سعدی : آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست .
چخوف با مضامینی بظاهر ساده و پیش پا افتاده، در اعماق روح و روان انسان به کندو کاو می پردازد و با قصه های شیرینش ابعاد مختلف شخصیت آدمیان را باز می نمایاند
او تراژدی تلخ و مسخره ای را که با زندگی آدمیان در آمیخته است به تصویر می کشد و فروپاشی مناسبات فرتوت و بطالت و بیهودگی جامعه آنروز و سرنوشت انسان حقیر و مستاصل زمانه خویش را به نقد میکشد.
من اینجا نشسته ام بجای ملول شدن از قیل و قال این زمانه درد و اندوه ، و بجای غم خوردن برای این« خفته چند » و « این خلق پر شکایت گریان » ، چخوف میخوانم . نمیدانم چه روزی است ، چه ساعتی است چه سالی است .
و نمیدانم در کجای زمان ایستاده ام
May be an image of 1 person
All reactions:
Hanri Nahreini, Ali Rad and 113 others

۶ اردیبهشت ۱۴۰۲

سه کتاب سه نویسنده

این روزها سه کتاب بدستم رسیده از سه نویسنده که بتدریج آنها را می خوانم :
۱- سی سال اسکله
رمانی است خواندنی به قلم دوست نازنینم اسد مذنبی
من اسد مذنبی را بعنوان طنز پردازی که سال هاست می نویسد می شناختم اما نمیدانستم داستان نویس چیره دستی نیز هست و با همه چم و خم های داستان نویسی مدرن آشناست
سی سال اسکله که توسط سرای بامداد در ۵۸۲ صفحه منتشر شده ساختار زبانی ویژه ای دارد که با آثار داستانی احمد محمود و یارعلی پور مقدم و دیگر نویسندگان خطه جنوب پهلو میزندو سرشار است از واژگان و ترکیبات زبانی مردمان کناره ها و جزیره های خلیج فارس که حال و هوای بنادر پرت جنوب را در آدمی زنده میکند .
من بخش کوتاهی از این رمان را امروز خوانده ام و در پی آنم مجالی بدست آورم تا بنشینم و آنرا بخوانم و در باره اش بنویسم
۲- وقتی برای نوشتن
مجموعه ای است از داستانواره ها و یادداشت های دوست نویسنده و نقاش همولایتی نقی پور دوستکوهی که طراوت آب زلال جویباران را دارد و در جان و روح آدمی می خلد و روحش راجلا میدهد .
نقی پور نقاش چیره دستی است اما نوشته ها و داستانواره هایش هم کم از نقاشی هایش ندارد . زلال و ناب و خالص .
۳- احمد شاملو‌ درپس آینه
و اما کتاب « احمد شاملو در پس آینه » که توسط بهرام گرامی تدوین شده است ادعانامه ای است که این شاعر بزرگ آزادی را هدف تهمت ها یی قرار داده است که خواندن آن روح و روان هر انسان آزاده ای را میآزارد .
آقای گرامی که این ادعا نامه را با یاری دستگاه امنیتی جمهوری نکبت اسلامی در ایران منتشر کرده است کتابش را بطور رایگان برای این و آن میفرستد تا همگان بدانند احمد شاملو نه تنها شعردیگران را می دزدیده ، نه تنها در هیچ مدرسه ای درسی نخوانده ، نه تنها سواد درست حسابی نداشته ، نه تنها زن و فرزندش را رها کرده ، نه تنها به انواع و اقسام کجروی ها و‌کج اندیشی ها و کجرفتاری ها مبتلا بوده ، نه تنها در باره محل تولدش دروغ میگفته ،بلکه با سرودن شعری زیر عنوان « وارطان سخن نگفت » به وارطان توصیه میکرده تسلیم بازجویان ساواک بشود و با آنان همکاری کند !
میگویند : یکی از درخت چنار بالا میرفت
پرسیدند : چیکار میکنی؟
گفت : میروم بالای درخت چنار کشمش بخورم !
گفتند : مگر درخت چنار کشمش دارد ؟
گفت : کشمش در جیبم دارم .
حالا هم بعضی ها از درخت چنار بالا میروند کشمش بخورند ولی بجای کشمش توی جیب شان سنگپاره و کلوخ میریزندو از آن بالا بر سر شاملو میکوبند بلکه نانی و آبی و استخوانپاره ای به کف آرند .
و درد انگیز اینجاست که برخی از اساتید حوزه علمیه که کسوت استادی و شاعری و ایضا نقادی به تن دارند برای ایشان هورا میکشند .
رمانه غریبی است . بقول خود شاملو :
آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است
اما آفتاب از حضور ظلمت دلتنگ نیست
All reactions:
Hanri Nahreini, Ahmad Moghimi and 48 others