صبح ، ساعت شش از خواب بر می خیزم .تلویزیون را روشن میکنم .چند دقیقه ای به خبرهای جهان گوش میدهم . چه دنیای هشلهفی! همه اش جنگ است و فقر و آدمکشی و نکبت . همه اش دوغ و دروغ و یاوه.
صورتم را شش تیغه میکنم . دوش میگیرم . لباس می پوشم . زلفکم را شانه میکنم . عطر و پودری به خودم میمالم . انگار به عروسی دانولد ترامپ دعوت شده ام .
می خواهم بیایم بیرون . زنم سر بر میدارد و می پرسد :
-میخواهی جایی بروی؟
میگویم : نه!
می پرسد : پس چرا لباس پوشیده ای؟
میآیم توی آشپزخانه . می خواهم صبحانه بخورم. نگاهی به نان و پنیر می اندازم . اشتهایمکور میشود . لحظه ای بعد میروم دوتا تخم مرغ برمیدارم و نیمرو درست میکنم . از آشپزی تنها نیمرو درست کردن را بلدم.
به یاد حرف های زنم می افتم که میگوید :
تخم مرغ نخوری ها ! کلسترول ات بالاست.
دارو هایم را جلویم می چینم.یکی شان را میخورم . می خواهم دومی اش را بخورم که به شک می افتم . آیا قرص اولی را خورده ام ؟با چه والذاریاتی قرص ها را می خورم .
میروم توی حیاط. زنم هنوز خواب است . خواب که نه . نیمه بیدار است.یواشکی سیگاری می گیرانم و دود میکنم .
زانوهایم درد میکند . زنم میگوید : از سیگار است.
می گویم : من که روزانه فقط یک نخ سیگار دود میکنم !
می گوید : همان یک نخ سیگار زهر هلاهل است.ریه هایت را از کار می اندازد . خون به رگ های پایت نمی رسد . قلبت را بیمار میکند .
با ترس و لرز یکی دو تا پک به سیگار میزنم و رهایش میکنم .
میروم توی باغچه. به گل ها آب میدهم . گوشه کنار های حیاط را آبپاشی میکنم .زباله ها را در سطل زباله میریزم . ظرف ها را می شویم . نجاری میکنم . پرچین ها را برای صدمین بار رنگ میزنم . ماشین ها را برای هزارمین بار می شورم . کفش ها را واکس می زنم .اتاق ها را جارو میکنم . سالاد درست میکنم .
حوالی ظهر زنم بیدار میشود . خواب نبوده است .
میآید صبحانه ای می خورد .
می پرسد : صبحانه خورده ای؟
میگویم : خورده ام .
می پرسد : چه خورده ای؟
به دروغ میگویم : نان و پنیر !
همسایه دست راستی ام زن شصت هفتاد ساله ای است . بسیار مهربان. او هم هر روز چنان چسان فسان میکند که گویی می خواهد همراه من به عروسی دانولد ترامپ بیاید .
حالم را می پرسد . حالش را می پرسم . چند دقیقه ای در باره آب و هوا حرف میزنیم .
همسایه دست چپی ام اما زنی است تنها .پنجاه و چند سالی دارد . صبح خیلی زود میرود سر کار و شب دیر وقت خسته و مانده به خانه بر میگردد . او را کمتر می بینم . فقط روزهای شنبه و یکشنبه می بینمش. سلامی و علیکی و حال و احوالی.
یک سگ کوچک پشمالوی سپید دارد . چند دقیقه ای با سگش بازی میکنم و چند دقیقه ای هم در باره آب و هوا و آسمان و زمین حرف میزنیم . رویم نمیشود بپرسم چرا آن پرچم گنده امریکا را جلوی در خانه اش آویزان کرده است .
حوالی عصر به زنم میگویم : برویم بیرون .
میرویم کنار دریاچه ای یا رودخانه ای ، یا جنگلی و باغی و باغستانی.
گهگاه میرویم کازینو . همان کازینویی که دور و بر خانه ماست .ما که اهل قمار و برد و باخت نیستیم . پولش را هم نداریم . رستوران هایش نیمه تعطیل است . خلایق نشسته اند و پول های شان را در چاه ویل می ریزند .
قدمی میزنیم و قهوه ای می نوشیم و بر میگردیم خانه مان .
زنم میگوید : آخی.... هیچ جا خانه آدم نمیشود .
ساعت شش بعد از ظهر ناهار می خوریم . بعد از ناهار میرویم تلویزیون تماشا کنیم . من حوصله تماشای تلویزیون ندارم . فیلم هایش چنگی به دلم نمی زند . وسط های کار خوابم می برد .فیلم ایرانی هم هرگز تماشا نمی کنم . مرا به مرز جنون میرسانند .پیچ و مهره های اعصابم را بهم میریزند .
به زنم میگویم : میروم بخوابم . شب به خیر !
زنم میگوید : هنوز که ساعت هشت نشده!
میگویم : میروم دراز بکشم .
ساعت نه شب خوابم می برد .ساعت یازده بیدار میشوم . تلویزیون را روشن میکنم تا دوباره خوابم ببرد .
ساعت دو شب دوباره بیدار میشوم . با تلفنم کلنجار میروم . به اینجا و آنجای جهان مجازی سرک می کشم .خواب هایم را می نویسم .( رفیقم می پرسد : چه ساعتی می توانم به تو زنگ بزنم ؟ میگویم : سه نیمه شب ! )
زنم میگوید : یکی از این کتاب های صوتی را بگذار بلکه خواب مان ببرد .
به داستایوسکی گوش میکنیم .به تولستوی گوش میکنیم . با گراهام گرین به سفری دور و دراز میرویم . با رضا دانشور نماز میت می خوانیم . با حرف های عمران صلاحی می خندیم .با جمالزاده و مشدی قربانعلی اش همپا و همراه میشویم . توپ مرواری و علویه خانم گوش میدهیم . ناصر زراعتی برای مان قصه می خواند . چه صدای گرمی دارد . قصه پر غصه دیوید کاپر فیلد را می شنویم .با ماکسیم گورکی به جستجوی نان میرویم.با مارک تواین و ویکتور هوگو و همینگوی همراه میشویم .
وسط های قصه خواب مان می برد . صبح که پا میشویم می بینیم دهها قصه را نا شنیده رها کرده ایم .خواب مان برده است .
و فردا روز از نو روزی از نو .